you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

به آرامی از پله ها بالا رفت
هنوز چند پله مانده بود که کسی از مقابل پله ها عبور کرد
درکنار پله ماوا کرد و منتظر ماند
زنی که داشت عبور میکرد یک ان توجهش به دخترک جلب شد
جلو تر رفت
 _آخی دخترک بیچاره ،چی شده ؟
به مهض این که زن نزدیک تر امد پایش پیچ خورد و از پله ها به پایین پرت شد 
دخترک با ترس و لرز به پایین رفت،اینبار انقدر استرس بیرون را داشت که حتی نیم نگاهی هم به بالا و پایین رفتن سینه زن نکرد و لباس و روسری زن را برداشت و به طرز ناشیانه ای به تن کرد
چون دیده بود ک ان ادم ها چنین پوشش هایی را به تن می کنند
شاید تصورتان از عبور دخترک ازمیان مردم لرزان و متوحش باشد ولی اینگونه نبود ،هرگز...!
با چش...
در ادامه مطلب بخوانید ..
با چشم های کنجکار و هیجان زده مردم را میکاوید 
موجوداتی که مثل او روی دوپا حرکت میکردند
که البته مانند ملاقات قبلیش قصد خوردن اورا نداشتند !
لحظاتی هیجان انگیز بین او و ادم ها میگذشت تا این که اب دوباره بالا امد 
بدون هیچ تکان خوردن یا حتی موجی کشتی به زیر اب میرفت
بهتر بگویم اب بالا می امد
همه رنگ ها به غیر از رنگ دخترک کدر و تیره شد و عملا هیچ حرکتی از هیچکدام دیده نمیشد 
همه ی ان ادم ها به همراه کشتی به زیر اب رفتند
روسری و مانتوی دخترک خیس شده بود و به تنش چسبیده بود
اینبار هم روی اب شناور بود
به ماه نگاه کرد 
ان جسم سفید رنگ و زیبا 
لذت دیدنش همراه با ان تاریکی بی نهایت و نوری که از ماه روی اب بازتاب میشد چنان صحنه ی زیبایی را به وجود اورده بود که چشم های هربیننده ای را به خود خیره میکرد 
به ناگه تمام آب های اطرافش فروکش کرد 
به چشم خود میدید که ان همه اب های خنک که اطرافش را گرفته بودند به درون ان ماسه های خشک و بی حالت فرو رفتند
اطرافش را نگاه کرد تا چشم کار میکرد شن بود و تپه های شنی
لباس هایی که از ان زن گرفته بود همه به داخل شن ها کشیده شده بودند
باد هایی گرم و اتشین با سرعت به سروصورتش میخوردند و به موهایش موج میدادند
رقص موهایش و رقص شن ها در باد عرقی که روی بدن دخترک نشسته بود همه جلوه ی وحشی و زیبای زندگی را به سخاوت به نمایش میگزاشتند
تشنه بود خسته بود پاهایش درد میکرد 
همانجا نشست 
در دل با خود میگفت که ای کاش راهی بود تا از اینجا نجات بیابم
و زبانش را روی لب های خشکش کشید 
در انتهای تمام ناامیدی هایش بارقه ای از امید بر چهره ی خشک و تیره اش تابید
اب میدید اری اب میدید خودش بود 
با تمام انرژی بافیمانده اش به سمت اب حرکت کرد ولی تنها چیزی که از ان اب لغزان و گوارا مانده بود شن هایی بودند ک زیر پنجه هایش فشرده میشدند
در چند قدمی اش سرابی دیگر پدید امد
انقدر رفت و نرسید تا انرژی اش رو به اتمام رسید همانجا دراز کشید 
موهای مشکی اش با ماسه ها عجین شده بودند
لب های سرخ و خشک و پوسته پوسته اش در انتظار آب باز و بسته میشدند
همانجا نشسته بود تا این که صدایی شنیده شد 
فکر میکرد که باز هم مثل سری های گزشته فکر و خیالی بیش نیست 
این صدا باز هم تکرار شد تا این که عزم دخترک را جزم کرد تا بلند شود و پشت سرخود را ببیند
وای خدای من  چ میدید
یخچال های یخی
کولاک و زیباتر از هرانچه که تا بحال دیده بود ان امواج سیز و بنفش بودند که در اسمان پیچ و تاب میخوردند و هربیننده ای را به خود خیره میکرد 
دخترک به سمت ان دنیای اعجاب انگیز حرکتد کرد 
دستش را دراز کرد تا هوای انجا را لمس کند و باور کند
ولی دستش به چیزی برخورد کرد .....
ادامه داستان را در پست های بعدی [قسمت سوم ] ببینید ...
  • ۹۵/۰۲/۳۰
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)