you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰


صدای خرچ خرچ سنگارو زیر تایر ماشین دوست داشتم.

بخصوص که شب بود و جاده از این خلوت تر نمی شد!

مثل هر پنجشنبه میخواستم به مادر و پدرم سر بزنم... کلاسم خیلی دیر تموم شده بود و کلّی هم علاف ترافیک شده بودم... صدای 'جیک'  ساعت مچیم بهم میگفت که ساعت دوازده شده! 

نمیدونم اگه الان میرسیدم خونه مادرم چی میگفت... دختر تنها تو این وقت شب... خودشم خوب میدونست عاشق شب بودم و اگه هزار بارم میگفت توی شب تنهایی نیا اینجا گوشم بدهکار نبود ولی ای کاش بود...

ماه تو آسمون قشنگ تر و پر نور تر از هر شب دیگه ای میتابید.. حلقه ی سفید دورش تا چندین متر شعاع گرفته بود و این برای کسی مثه من که تا دیروقت کارش اینه که آسمونو نگاه کنه چیز کمی نیست... 

به ماه خیره شده بودم و حواسم به جاده نبود... جاده از خاک و سنگ پوشیده شده بود... چند تا از این جاده های پیچ در پیج و خاکی رو که رد میکردی  به ویلایی میرسیدی که مادر و پدرم دوران بازنشستگیشون رو اونجا سپری می کردن... حوالی شهر آمل... 

قبرستانی قدیمی که هنوز هم مردم از اون استفاده می کردند و مرده هاشونو به خاک میسپردند در مسیر همه این جاده های پیچ خورده بود که اگر میگفتم هر پنجشنبه وقتی از کنار آن عبور می کردم می مردم و زنده می شدم دروغ نمیگفتم... ولی جالب اینجا بود که این مردن وزنده شدن هارا عجیب دوست داشتم...! 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید....

 

اما بعضی شب ها بود که حواسم به چیزی پرت می شد و تا به خودم میامدم کیلومتر ها از قبرستان دور شده بودم و امشب هم از آن شب ها بود...

ماه زیبای من بیشتر از هر شبی مرا به خود جذب کرده بود... همانطور که به ماه خیره شده بودم مسیر را طی میکردم... غفلت باعث شد که ندانسته روی دست انداز بروم... صبر کنید! دست انداز؟!  این جاده سال ها بود که مسیر رفت امد من بود ولی تا کنون هیج دست اندازی توجه مرا به خود جلب نکرده بود... یک لحظه به ذهنم رسید که شاید چیزی را زیر کرده بودم... 

چاقوی ضامن دارم رو از جای همیشگیش یعنی کنار کفشم بیرون کشیدم و از ماشین پیاده شدم... باد سردی میامد ، هوا شرجی بود و بوی برنج و دریا به خوبی حس می شد... 

چند قدم برداشتم تا پشت ماشینم را بررسی کنم، هیچ چیز به جز چند  تکه لباس  پیچیده شده ای که احتمالا همان باعت تکان خوردن ماشین شده بود دیده نمی شد... 

قصد داشتم که دوباره برگردم سرجام و به مسیرم ادامه بدم که از دور مردی رو دیدم که دوان دوان به طرف من میامد و بلند صدا می زد: 

_ خانوم... خانوم صبر کنید... مهض رضای خدا

پیش خودم گفتم شاید مشکلی داره... شاید کمکی چیزی میخواست...که همانطور هم شد... 

طرفو میشناختم.... توی چند تا از کلاسا دیده بودمش... پسر بی ازاری بود به مهض این که چند قدم به من نزدیک شد خم شد و دستاشو گذاشت رو زانوش و با صدای بلند نفس میکشید... گفتم :

+ عذر میخوام آقا... کاری داشتید؟ 

سرشو بلند کرد و انگار که حال خوبی نداره وسط ابروهاش بالا رفت و حالت ناراحتی رو به خودش گرفت و گفت : 

_ خانوم، ماشینم چند متر پایین تر بنزین تموم کرده اینوراام پمپ بنزین پیدا نمیکنم، میتونم از باک شما بنزین بکشم؟ 

یکم فکر کردم که چه عیبی داره اگه بزارم یکم از بنزینمو برداره گفتم : 

+ باشه فقط یه لحظه همونجا منتظر باشید 

درو ماشینو باز کردم و به مقدار بنزین نگاه کردم... سرم سوت کشید! تقریبا هیچی ته باکم نبود شاید به اندازه رسیدن به خونه هم نبود.... 

برگشتم به طرفش و با شرمندگی گفتم : 

+آقا خودم بنزین ندارم... 

دیدم  که دستشو گزاشت رو پیشونیشو چشماشو بست... یه لحظه فکری توی ذهنم جرقه زد... خونه مادر و پدرم نزدیک دریا بود و به اندازه ی چند قدم با ساحل فاصله داشت... خیلی راحت میتونستیم به ساحل برسونمش و ساحلم به جاده نزدیک بود.... اونوقت میتونست بنزین بگیره و با یه چیزی خودشو به ماشینش برسونه 

قبل از این که چیزی بگم، سرشو انداخت پایینو از این که این وقت شب مزاحمت ایجاده کرده معذرت خواهی کرد وقتی میخواست برگرده صداش کردم و ایدمو بهش گفتم... دیدم که چشماش برق زد و کمی خیالش راحت شد ولی کمی بعد قیافه ی گرفته ای به خود گرفت و گفت نه خانوم مزاحمتون نمیشم، تو این وقت شب چطوری به من اعتماد می کنید...

منم مثه این اسکلایی که هم سفر میخوان لبخند پت و پهنی براش زدم و در حالی به طرف ماشین میرفتم گفتم : تو دانشکده دیدمتون آقا... بفرمایید سوار شید، این وقت شب تو این جاده ها چیزی گیرتون نمیاد... 

دیدم که دودل شد بعد گفت : دستتون درد نکنه  و سوار ماشین شد... 



  • ۹۵/۱۰/۰۶
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)