you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

{قسمت اول ‌

برای پسر بودن زیادی با ادب بود، به هر حال چیکارش دارم میرسونمش و میرم پی کارم دیگه... 

منتظر شد تا من سوار بشم و بعد از من سوار شد... اولش کمی زیر چشمی نگاهش  میکردم ولی کم کم حواسم به زییای سپیدم(ماه)  جلب شد و تقریبا وجودش رو در کنارم حس نمی کردم. 

ماشین از روی چاله چوله ها رد می شد و از یه طرف به طرف دیگه تکان می خورد،یه لحظه دلم واسه جاده های صاف و تخته گاز رفتن تنگ شد ولی با فکر کردن به پدر و مادرم انگیزه گرفتم. 

با لبخند به ماه خیره شده بودم که صدای هم سفرم رو که انگار از ته چاه می آمد شنیدم، صداش رو صاف کرد و گفت:

:_میتونم اسم ناجیم رو بپرسم؟ 

با همون لبخند به طرفش برگشتم و با گفتن نوچ دوباره به ماه خیره شدم... 

خنده ای کرد و گفت:

:_کسری هستم، کسری محمدی ناجیه خانوم

سواای به طرفش برگشتم که زد زیر خنده!

حرفمو پس میگیرم که گفتم با ادبه.... یه چیزی ته دلم می گفت خودت سر شوخیو باز کردی هااا! 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید... 

کم کم لبخندش جمع شد و چهرش جدی تر... انگار که به یاد چیز افتاده باشه همون طور که به ماه نگاه می کردم با لهن محذونی گفت:

:_ همیشه اینطوری به ماه نگاه می کنی؟ 

گفتم

:_مگه چیز دیگه ایم هست که فعلا بهش نگاه کنم؟ 

به طرفم برگشت و بعد از کمی سکوت گفت:

:_ دختر پر دل و جرئتی هستی... به خاطر کمک به یکی دیگه خودتو به خطر انداختی

سرش رو انداخت پایین و ادامه واد :

_شاید نباید این کارو می کردی

بیخیال شانه بالا انداختم و گفتم:

:_حالا که شده..! یروز یکی یجای دیگه به من کمک میکنه

لبخندی زد و چیزی نگفت... 

یدفه از یاداوری چیزی مثل برق گرفته ها به طرفش برگشتم 

گفتم :_ راستی این وقت شب، اینجا جیکار می کردین... 

شونه بالا انداخت گفت :_ خب معلومه، چون اینجا زندگی می کنم... 

گفتم :_ ولی اینجا که خیلی از تهران دوره... 

گفت:_ خیلیم دور نیست، دیگه عادت کردم به این مسیر 

نگاهم به سمت بنزین ماشینم کشیده شد... لعنتی خالی بود... ماشینو کنار زدم و دستمو کوبیدم رو فرمون دوطرف لبمو کش دادم و به سمت همسفرم برگشتم :

:_ بقیشو باید پیاده گز کنیم... خیلی نمونده 

خندید و گفت :

:_امشب چه شبی بود... 

از صندوق عقب کیفمو برداشتم و قفل ماشینو زدم و باهم به راه افتادیم... 

سکوت بود و جز صدای خرچ و خرج سنگ ها زیر کفشامون چیز دیگه ای شنیده نمی شد... 

به ماه نگاه کردم... درواقع به جای خالی ماه... ابر خیلی خوب روی ماه رو پوشونده بودن... اینجا شمال بود و اسمونم که اشکش دم مشکش!

چیزی نگذشته بود که رعد و برق و شروع باران شب مارا کامل کرد... 

با عجله به طرف خانه پا تند کردم، هرچه میرفتیم انگار مسیر کش می امد تا در اخر خسته شدیم و در حاای که روی زانو هایمان خم شده بودیم نفس نفس می زدم... 

پلیور کاموایی ام خیس شده بود و سرما را بیشتر می کرد در حالیکه می لرزید سنگینی چیزی را روی شانه هایم حس کردم بر گشتم تا بفهمم از کجا بود که کسری را دیدم که می گفت پلیور خیستو با این( به کاپشنش اشاره کرد)  عوض کن و الا سرما میخوری 

چشمامو گرد کردم و گفتم:

:_ پس خودت چی؟ 

لبخندی زد و گفت :

:_بلاخره یروز یه کسی یه جایی هست که بهم کمک کنه در ثانی تو بیشتر به این نیاز داری

منم از خدا خواسته پلیورو با کاپشن عوض کردم 

وقتی به خانه رسیدیم هردو موش آب کشیده بودیم 

آستینش رو کشیدم و به طرف در خونه بردم و گفتم :

:_ بریم تو هوا سرده بارون میاد وقتی بند اومد با ماشین مادرم میری

گفت نه باید زودتر برم 

هرچه از من اسرار از اون انکار که بلاخره با خداحافظی و تشکر سریع ازم جدا شد و به طرف ساحل دوید


  • ۹۵/۱۰/۱۰
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)