you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

ادامه مطلب... 


خدا میشه سرمو رو پات بزارم؟ 

قصه ای بگم قصه ای از جنس خاموشی... قصه ای با طعم غصه... 

دلم برای کودکیم تنگ شده... 

برای دوره راهنماییی... 

 آن روز که رتبه اول نمونه دولتی شدم... چیزی که خیلی ها ارزوی قبول شدنش را داشتند. 

با کوله باری از آرزو قدم در راهنمایی گذاشتم... 

بچه ها دوستم داشتند ولی نه انقدر که باید... به قول معروف رفتار اجتماعی را خوب نیاموخته بودم   

طرفداری از jb... آن روز ها اسمش را میاوردی همه در مدرسه بیاد من می افتادند... دوستش داشتم... 

دزدیده شدن گوشی نوکیا x3 صورتی

وبلاگ هایم... 

چند روز قبل از شروع سوم راهنمایی وبلاگ  یک دختر دبیرستانی... آن همه دوستانی که داشتم... 

و بعد از آن وبلاگ میخواهم دکتر شوم... آن اسلاید"این پله ها را پشت سر میگذاریم.." پله هایی که از چاقو بودند و حالا درکش میکنم به خوبی

سقوط ترازم در قلمچی و تقدیم تاج و تخت به دیگری.... 

سقوطی دیگر و رتبه ی دوازده نمونه دولتی... 

سقوطی دیگر و قبول شدن در ذخیره ی تیزهوشان... 

با دلی پر از امید پا به دبیرستان گذاشتم. 

آرزو داشتم دبیرستانم مثل لایت در انیمه دث نوت باشد... 

باهوش و خودکامه... چیزی که واقعا بودم

همه چیز خوب بود تا سرو کله ی یک دوست به زندگیم باز شد

دیگر تنها نبودم.... 

هنوز هم خیالاتی که داشتم همراهم بود... 

کلش اف کلنز... 

داستان ترسناک هایی که به آن ها معتاد شده بودم همراهم بودند... 

معدل بیست ترم اول دبیرستان... 

شادی... 

عاشق دختر بودنم بودم... 

نماز هایم که هیچوقت ترک نمیشد... 

دوباره اوج گرفتم. ..  رتبه های اولم از نو شروع شدند... 

سایه کابوس وار آن دوست همچنان کش می امد و کش می امد

آرزوی خون اشام شدن... 

آشنا شدن با المپیاد

اقای قبادی... روز اولی که کلاس شروع شد بدون هیچ مقدمه ای.... 

به نام خدا.... بیوشیمی کربوهیدرات....

دلم میلرزد... زیست شناسی... همه دنیایم میشود..

اسمارت فون و خلاص شدن از شر نوکیای برادرم

ایسنتاگرام... 

گوگومومو... آزیتا جووونن D:

هنوز هم بعضی وقتا به یادشون میوفتم... 

رمان درنده تاریکی دو و سه... حداحافظی از اینستا و بعد اون همه کامنتی که بغد از برگشتنم باهاش مواجه شدم... 

کم کم از خون اشام ها، ارواح و تمام ان دنیای شبانه فاصله میگیرم.. جرقه های المپیاد را میبینم... 

اون رمان ترسناکی که تو شهر نور بود و ما  خیلی  اتفاقی دقیقا از همونجا سر در اوردیم و تازه چند شبم موندیم... بعدم نمک ابرود... 

اون خداحافظی تلخ با طبیعت... اشکام بعد ازین که از جاده چالوس بیرون اومدیم... درست عین تو فیلما... اون طرف ابر بود و مه و این طرف بیابون... 

آرزوی خون آشام شدن... 

آرزوی المپیادی شدن

کنترل چهار عنصر اربعه.... 

اون پلاکارد المپیاد جهانی

و بعد پووووف.... 

حذف شدن تمام آن امیال و ظاهر شدن امیال جدید... 

همه بعد از ضربه ای که خوردم... ضربه ای که از ریشه کند جانم را... 

انگار یک سیلی بود که مرا از آن خواب زمستانی بیدار کرد...خوابی عمیق... بی انتها... 

سخت ترین شب های زندگیم... سختی تکانم داد... روح پاره پاره ام... 

بیچاره من... 

و حال.... من... ماه رمضان... امتحان نهایی... 

شاید ششش سال بعد... سفره دلم را جور دیگری بیرون بریزم... 

چه کسی میداند..  

شش سال قبل فکر میکردم الان کجا هستم؟ 

اتفاقاتی افتاد که به خواب هم نمیدیدم... 

فقط یک چیز را میخواهم... 

کتاب هایم را مینویسم... بر میگردم به خودم نگاه میکنم... خط هایم... متن هایم... 

امشب را صبح می کنم؟ 

1396/2/10   1:05a.m   

+ نیلوفر همش داره تلگرام میده... 😁

  • ۹۶/۰۳/۱۰
  • Persephone

نظرات (۱)

الان چهار سال بعده، پزشک شدی، دیگه فکر المپیاد دلتو زیرو رو نمیکنه، چیز دیگه ای عوضش....!

الکی دعوا درست میکنی تو خونه! بهونه میگیری بی قراری نمیدونی چته؟ دختر واقعا چته؟ 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)