you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰
هوا کم کم داشت تاریک میشد ...
حال و هوای عجیبی بود بازاریان کم کم تعطیل میکردند و به خانه برمیگشتند 
ماشینمان از مقابل خانه ها و مغازه ها میگذشت ، هیچکس از اتفاقی که میخواست بیوفتد خبر نداشت
صدای اهنگ از هندزفری می امد 
how long has this been going on...
وارد خانه شدم ، هنوز هندزفری توی گوشم بود 
از ایما و اشاره مادرم فهمیدم دارد سلام میکند
بلند سلام کردم و وارد اتاقم شدم
لبه ی پنجره ی اتاقم نشسته بودم و به اسمان نگاه میکردم که کم کم داشت تاریک میشد
مردم به اسمان ساعت شیش شب تاریک میگفتند اما به نظر من تاریک نبود بلکه آبی تیره بود 
دستم را روی ستاره ای گذاشتم ...سرمای شیشه زیر انگشتم را احساس کردم 
چراغ اتاقم خاموش بود و هیچ بخاری ای توی اتاقم نبود
سرما روی بازو های لختم نشسته بود
تصویر خودم را توی شیشه پنجره میدیدم
موهای مشکی ام دور صورتم پریشان شده بودند ...یک هفته ای میشد که حمام نرفته بودم ...حسابی درهم رفته بودند ، پای چشم هایم از بیخوابی گود رفته بود
هدفمان برای افریده شدن تکراری شدن بود؟
چرا انقدر همه چیزثابت و بی حرکت بود 
حتی ابر ها هم حرکت نمیکردند 
هیچ چیز حرکت نمیکرد 
تنها چیزی که حرکت میکرد تار مویی کنار صورتم بود که با هر نفس کشیدم پرمیگرفت و دوباره سرجای خودش برمیگشت
همه چیز از صدای میو میوی گربه ای که گه گاهی به حیاطمان می امد شروع شد 
میو میو میکرد و ارام و قرار نداشت ، ناگهان بالا پرید و روی لبه ی کوچک ان طرف پنجره نشست و خودش را به پنجره می کوباند 
تعجب کردم و از پنجره فاصله گرفتم 
ناگهان از جایش پرید روی دیوار کناری و از دیدم محو شد
برای خواندن ادامه ماجرا روی ادامه مطلب کلیک کنید....
با تعجب از جایم بلند شدم ، پنجره را باز کردم ، توری کشویی را کنار کشیدم و از  ارتفاع کوتاه پنجره بیرون پریدم
در حیاط را بازکردم و با چشم دنبال ان گربه ی سیاه چشم آبی گشتم
انگار تمام وجودم مانند یک اسفنج کوچک ترین حرکتی را به خودش جذب میکرد 
ناگهان احساس کردم قاب در ،زیر دست هایم میلرزد 
از تعجب نگاهی به خانه امان کردم ترک هایی روی دیوار گلی خانه امان ایجاد شدند 
نگاهم به در داخلی خانه افتاد 
مادر و پدرم هنوز بیرون نیامده بودند 
صدای خواننده در گوشم زنگ دار شد
use to mean somthing 
but now it means nothing...
و بعد سقف کوچک جلوی در ورودی خانه کنده شد و جلوی در افتاد
چهره ی مادرم پشت در که با ارامش به من نگاه میکردم و دست تکان میداد و بعد تکه ای از سقف کنده شد و بعد...
چشم هایم بسته نمیشدند ...نفس کشیدن را فراموش کرده بودم
گربه ی سیاه را دیدم که روی دیوار مقابل ایستاده بود ...ناگهان به داخل کوچه پرید و به سمت انتهای کوچه فرار کرد 
به خودم امدم و در حالی که زمین زیر پایم میلرزید به طرف انتهای کوچه فرار کردم 
.
.
.
این فقط یه داستان بود و درمورد من واقعیت نداشت
اتفاقی که افتاد درست بیخ گوشمان ، چند متر انطرف تر در سرپل ذهاب انقدر خرابی به بار اورد که....
بدبختی غرب نشینان کشور را رها نخواهد کرد ...جنگ ۸ ساله ی تحمیلی ، سیل ، زلزله...
من داشتم فیزیک میخواندم که زمین لرزه را احساس کردم ، یک یا دو دقیقه بعد به پایان رسید و همه در حال خندیدن به خانه رفتیم ...
همه چیز ارام بود که ساعت سه صبح ریس بیمارستان به مادرم زنگ زد و وضعیت بحرانی را اعلام کرد 
همه ی این اتفاقات درست بیخ گوشمان...

  • ۹۶/۰۸/۲۳
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)