you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون4*

 (دانای کل)

صدای زجه ها و تکان دادن میله های آهنی بلند تر از هر لحظه ای شنیده می شد

_خواهش می کنم....

_خدایا بدادمون برس.....

_از ما چی میخوای لعنتی.... ؟

_نهــــ.....

بوی خون را به خوبی، بوی یک لیوان شکلات داغ حس می کرد... جسد بی جان رئیس بیمارستان را به جلو پرتاب کرد، درست جایی در میان سلول هایی که انسان های بی گناه در آنجا زندگی می کردند... در یک ثانیه تمام زندانیان عقب گرد کردند و در سایه ها فرو رفتند و به دیوار ها چسبیدند و نظاره گر عاقبتی بودند که ممکن بود دیر یا زود به سراغشان بیاید....

جام هایی سالم و یا نیمه شکسته  در اطراف دیده می شدند، گه گاه زندانیان نا امید رگشان را با لبه تیز جام ها می زدند و هیچکس از مرگ بی سرو صدای آن ها خبردار نمی شد و بعد دوباره زنده میشدند....!   

دخترک یکی از جام های شکسته با لبه تیز را برداشت و روی گردن جسد گذاشت، فضا انقدر رعب آور شده بود که هیچکس حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشت، لبه ی تیز لیوان هم چنان به گردن پارسا نزدیک و نزدیک میشد....

ناگهان صدای هق هقی شنیده شد و بعد سیلی از ناله ها و فقان ها زیر زمین را فرا گرفت، هرا همچنان مصمم تر از قبل به کار خود ادامه می داد.... در لحظه ی برخود لبه ی جام به گردن جسد، خون تازه دست های هرا را سرخ کرده، هرا مانند همیشه دست در حفره و وزخم ایجاد شده برد و خون و رگ را با دست هایش بیرون می کشید، صدای داد و فریاد ها بلند تر شد....

 دختری با مو های مشکی اشفته که اطرافش را گرفته بودند و در قسمتی از دستش با خون قاطی شده و به کف دستش چسبیده بودند در میان سلول هایی با میله های اهنی زنگ زده نشسته بود،از هر سلول  یک یا دو دست بیرون زده بودند و فریاد سر  می داند. اما.... دخترک از عجز و لابه ها لذت می بر، از ناتوانی انسان ها در برابرش لذت می برد، از التماس ها از هق هق ها لذت می برد....صدای پاره شدن پیراهن جسد در صدای داد  و فقان زندانیان محو شد،تن پارسا هر لحظه از لحظه ی قبل آش و لاش تر بود و هر لحظه جراحت بیشتری بر می داشت،حال که جنازه تکه تکه شده بود، طوری که ستون فقراتش را به زیبایی به رخ می کشید،هرا جام را از خون پارسا پرکرد و به سمت دهانش برد.... خون غلیظ و سرخ را جرعه جرعه سر می کشید، درست همانطور که جرعه جرعه فریاد ها و فقان ها و التماس و لابه ها را سر می کشید.... پیکر جسد تکه تکه شده بود و روی هم انبار شده بود، دخترک با جامی سرخ از خون بر لب در میان تکه های بدن پارسا ارمیده بود و از فریاد ها و فقان های زندانیان بی نوا و طعم غلیظ و منحصر به فرد خون لذت می برد، تکه تکه کردن اجساد در مقابل چشم چندین نفر کار منزجر کننده ای بود ولی کشتن و تکه تکه کردن افراد درست در برابر چشم زندانیان ان ها را دیوانه می کرد و باعث می شد سکوت اختیار کنند… دخترک از عجز و لابه ها لذت می برد از التماس ها از ناتوانی های دیگران لذت می برد.....

لحظاتی بعد چشم های گیرا و در ظاهر بی نهایت معصوم دخترک بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت… خوابی اسوده، او عاشق این لحظه بود…

صدای گام های یک جفت کفش مردانه روی پله های زیر زمین تنین انداز شد... هرا به اغوش کشیده شد و از زیر زمین خارج شد...

 

هرا :

دست هایم خشک شده بود، به خاطر خون بود، من عاشق این حس بودم… یک لحظه صبر کنید… صدای فریاد رندانیان نمی اید…یعنی چه اتفاقی افتاده.... چشم هایم را باز می کنم و کمی در جای خود جا به جا می شوم… خدای من، من در تختم بودم،چه کسی جرئت داشت جفت پا در عشق بازی من بپرد، اصلاً چه کسی می توانست از در خانه که فقط با اثر انگشت خودم باز می شد، مرا وارد تخت خوابم کرده باشد…

به یکباره اه از نهادم در امد،زیر چشمی به پهلوی سمت چپم نگاه کردم… مردی درست درچند سانتی متری من روی تخت خواب من خوابیده بود، چه کسی جرئت داشت پا در خانه من بگذارد چه برسد به این که در رختخوابم رفع خستگی کند؟

هرطور هم که فکر میکردی به کسی جز "داریان"  نمیرسیدم

ولی مرا از کجا پیدا کرده بود؟

همینکه داشتم زیر چشمی به او نگاه می کردم، دستش را ازروی چشمش براداشت و با همان نگاه همیشگی اش به من نگاه کرد.....

-داریان:که پرنسس بلاخره بیدار شدن....

+من: تو دیگه از کجا پیدات شد؟

+ادوارد: هه، چیه نکنه فکر کردی واقعا فراموشت می کنم.... ؟!

صدایش مرا به سال ها پیش برد.... من وداریان در کالجی در استرالیا باهم آشنا شده بودیم، مادرش ایرانی و پدرش استرالیایی بود....وقتی فهمیدم کسی هم زبان خودم را در ان کشور غریب پیدا کرده ام، سر از پا نمیشناختم ولی افسوس که یک حماقت ساده همه چیز را به هم زد...

صدایی در سرم چرخ می زد  «فراموشم نکن... و بعد صدای هق هق ها و فریاد ها و کفش هایی که با اخرین توانشان سیمان را لگد می کردند»

با تماس لب هایش به لب هایم به زمان حال برگشتم، به عقب حولش دادمو در حالی که از تخت پایین میامدم  فریاد کشیدم:

تو به چه حقی این کارو کردی، من بچه بودم که گفتم فراموشم نکن…بچه…میفهمی؟

دوباره دراز کشید و دست هایش را زیر سرش گذاشت و با پوزخند تمسخر امیزی گفت:

منم بچه بودم، از اون روزا دیگه گذشت…من واسه کار دیگه ای اومدم

با تعجب به او خیره شدن بودم که گفت:

چیه؟! نکنه فکر کردی به عشق تو برگشتم

روی ارنجش تکیه داد و ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:

زیبای سیاه

برای اولین بار پس از چندین سال هجوم اشک را به چشم هایم حس کردم…زیبای سیاه…آنروز ها به داستان خودمان زیبای سیاه می گفتیم.... داستان اسب ها… مرا زیبای سیاهش صدا می زد و من چه کودکانه سعی در لبخند زدن به او می کردم

با یک حرکت از روی تخت پایین پرید.... و در حالی که موبایلم را در هوا تکان می داد گفت:

منتظرم باش لیدی…

و بعد بی سرو صدا از خانه خارج شد…بعد از این که در را بست باریکه اشکی از چشم تا چانه ام کشیده شد… روی زمین زانو زدم و گذاشتم چشم هایم پس از سال ها پذیرای اشک هایی باشند که برای کودکانگی هایم ریخته می شد… برای شب های تنهایی که با او پر میشد… من در برابر او ضعیف بودم…

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون3*

خوب تا اینجا دیگه باید فهمیده باشین که من کی هستم ولی هنوز علامت سوال های بالای سرتونو میتونم حس کنم....  گفته بودم که صبر هر رازی رو کشف میکنه؟ نگفته بودم؟!  چرا صداتون نمیاد که من بفهمم گفتم یا.... لابد نگفتم دیگه..

من هِرا راد هستم، بیست و شیش سالمه و خوب طبیعتا" باید بدونین که من یه جراح قلب سرشناسم، اینم نمیدونستین؟ شما اصن چیز خاصی نمیدونین مثل این که ولی خوب من همیشه میگم صبر...

وارد بیمارستان که شدم حتی بادیدن چهره های اشنا تغییری تو چهرم ایجاد نمیشد، پرستار ها با عجله سلام میکردند و میرفتند....به سمت اتاق ریاست رفتم....لبخندی زدم و وارد شدم..

مردی که پشت میز نشسته بود،  سرش پایین بود ومشغول نوشتن چیزی بود با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و بعد از دیدن من گل از گلش شکفت. 

_مرد:به... سلام هرا خانوم

با حفظ کردن لبخندم جلو رفتم و روی میزش نشستم و به چشماش زل زدم بیشتر خندیدم.... میدیدم که چطور به من خیره شده.... خنده ام رو بیشتر کردم و چرخی زدم و از روی میزش پایین اومدم و به سمتش رفتم و با گرفتن کراواتش بلندش کردم...کم کم خندمو جمع کردم و به لبخند اکتفا کردم.... به چهرش نگاه کردم.... موهای قهوه ای اشفته، دماغ استخوانی و چشم های عسلی که رئیس  بیمارستان بودنش جذبه اش رو خیلی بالاتر میبرد... دستم رو روی کت قهوه ایش کشیدم.... و بعد مستقیم به چشماش نگاه کردم.... در حالی که داشتم از بیرون لبخند میزدم، از درون در حال قه قه زدن بودم.. 

بعد از چند ماه صبر حالا میتونستم به هدفم نزدیک بشم... بیست و هشت سالش بود که چند ماه پیش این بیمارستان خصوصی رو خریده بود.... قصد من از نزدیک شدن بهش رو..... خودتون با صبر میفهمید.... هنوز خیلی چیزا مونده تا از زندگی من بفهمید.

-مرد:امشب میتونم ببینمت؟

+من: ساعت ده منتظرتم....

و با دستم صورتش رو قاب گرفتم.... دستش رو روی دستم گزاشت: هرچی تو بگی عزیزم.... لبخند زدم.

لبخندم به حماقتش بود.... شما فکر میکنین میدونین که چه اتفاقی قراره بیوفته ولی.... اشتباه می کنین، شما حتی نمیتونید تصورش کنید.... پسر کوچولوی بیچاره! 

چرخیدم و به سمت در رفتم.... دستم و از پشت کشیدم و بوسه ای به دستم زد....

_مرد : مواظب خودت باش

در و باز کردم  و قبل از این که ببندمش چشمکی به طرفش حواله کردم. 

به مهض این که از در خارج شدم به چهره ی بی تفاوت خودم تغییر چهره دادم.... وارد اتاق عمل شدم بعد از زدن ماسک و پوشیدن لباس مخصوص و دست کش بالای سر بیمار ایستاده بودم... اطرافم چند نفر ایستاده بودند و کار اموزانی هم حظور داشتند.... عمل خیلی حساسی بود ولی.... من حتی انقدر مهم نمیداستمش تا ثانیه ای به او فکر کنم.... خیلی وقت بود که هیچ چیز برای من ارزش فکر کردن نداشت....

دیدن خون.... حالم را دگرگون میکرد.... انگار آن وجود جادویی سرخ رنگ، شراب سرخی در جام بود که با خارج  شدن هر قطره اش جانی دوباره به من میبخشید .... تنها دلیل انتخاب این شغل این جام های شراب سرخ رنگ بودند و الا جان انسان ها....

عمل نه ساعت طول کشید....

وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی عدد شیش را نشان می داد 

وارد سرویس بهداشتی محبوبم شدم،صدای دینگ دینگ از میز توالت مرا به خود اورد.... صدای اس ام اس گوشی بود.... گوشی ای که صدا میداد را از بین چندین گوشی درون کشوی میز بیرون اوردم.... یک اس ام اس از پارسا.... رئیس بیمارستان هم انقدر عجول؟!.... هنوز پنج ساعت دیگر مانده بود!

_پارسا: هرا جان ادرس رو برام نمیفرستی؟

ادرس ساختمان کنار همین ساختمان را دادم.... ادرسی که همیشه می دادم  و بعد صدای قه قهه ام بلند شدم... نچ نچی کردم و به سمت یخچال رفتم.... تکه ای گوشتی که به استخوان متصل بود را برداشتم.... خون ها خشک شده بودند.... موقع جدا شدن گوشت از استخوان صدای خرچ خرچی تولید میشد که مرا برد به چند سال پیش.... خرچ خرچ استخوان هایم زیر مشت هایش.... فریاد هایم.... به حال برگشتم و چهره بی تفاوتم را حس کردم و به خوردن گوشت ادامه دادم و شانه بالا انداختم....

بعد از یک حمام طولانی به مقصد ساختمان کناری خانه را ترک کردم.... هوای خانه ی دیگر گرم بود و این برای انسان هامطبوع بود.... مهمان من هم انسان بود دیگر.... مبلمان و فرش، دیوار کوب های مجلل،همه چیز عالی بود، غذا سفارش دادم و یکی از اتاق هارا پر از شمع کردم.... به سمت اتاقی رفتم که مخصوص خودم بود.... معمولا همه دختر ها یکی از این اتاق ها دارند!نه؟!

 یک گوشه از اتاق کاغذ دیواری صورتی و کمد بلندی پر از لباس های شب خوش دوخت و کفش های مجلسی فوق العاده، لباس مشکی انتخاب کردم که تا روی زانو بود و از روی زانو به بعد تور بود که از جلو کاملا بسته نشده بود و موقع راه رفتن کنار میرفت... روی یقه از همان توری طرح های فوق العاده ای تا روی کمر کار شده بود و با سنگ های زیبا تزیین شده بود... موهایم را سشوار کشیدم  و روی صورتم ریختم که چهره ی معصومم را معصوم تر نشان می داد.... رژ قرمز و بعد گردنبند  نقره و کفش های مشکی پاشنه ده سانتی....

جلوی اینه ایستادم و به چهره ام پوزخند زدم.... خودم را موقعی ای تصور کردم که در حال به دندان کشیدن...

سرم را تکان دادم تا این افکار از سرم خارج شود.... امشب نباید هیچ چیز خراب میشد.... پارسا پسر باهوشی بود .

دیوار روبرویی اما.... کاغذ دیواری کنده شده ی قبلی که تصمیم نداشتم روی ان را مثل دیوار دیگر کاغذ دیواری کنم، قفسه های متعدد سلاح ها ی زیبا، یکی از چاقو هارا بر داشتم، نباید سرو صدایی ایجاد میشد... به سمت نزدیک ترین اتاق به پذیرایی-همان اتاق که پر از شمعش کرده بودم- رفتم و چاقو را زیر بالشت جا دادم...

صدای زنگ در مرا به خود اورد...

در را که باز کردم همانجا خشک شده و به من خیره شد.... لبخندی زدم

+من: خوش اومدی...

دستپاچگی گفت:

_پارسا:اوه عزیزم چه خواستنی شدی...

و بعد با دستپاچگی جعبه شکلات دستش را طرفم گرفت

بعد از گرفتن جعبه از در کنار رفتم تا داخل بیاید

به سمت کاناپه هدایتش کردم.... چند نوع نوشیدنی روی عسلی مقابلش چیده شده بود.... دوباره لبخند زدم: از خودت پذیرایی کن

و روی کاناپه نشستم... پارساهم درست کنار من نشست.... دو تا از گیلاس ها را پر کرد، یکی از آن ها را برداشتم و بعد از زدن گیلاس ها به هم هردو را یه نفس سر کشیدیم، خودش را به من نزدیک کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت سرم را روی سینه اش گذاشتم، نفس هایش را پشت گردنم حس می کردم.... سرم را بلند کردم و به چشم هایش نگاه کردم، با کراواتش بلندش کردم و روبرویش ایستادم، دوباره با کراواتش به سمت اتاق نزدیک بردم و روی تخت هولش دادم.... دیدم که خندید....

_پارسا:به خدا دیوونتم دختر

خودم را روی شکمش انداختم و در حالی که داشتم با یک دستم دکمه هایش را باز می کردم دست راستم را زیر بالشت میبردم،که خیلی ناگهانی بلند شد و جایمان را عوض کرد، که این طور کار را برایم سخت تر می کرد ولی به قول معروف کار نشد ندارد... سرش رو توی گردنم برد 

_پارسا:عاشقتم باور کن و دستش را روی شکمم گذاشت

دست راستم را پشت گردنش گذاشتم و سرش را روی گردنم فشار میدادم....شاید بگویید چقدر رمانتیک ولی باید بگویم که بله این خیلی رمانتیک است که سرش را  نگه داشته ام تا بلندش نکندو چاقوی دندانه داری را درست مقابل چشم هایش نبیند!

این بار دست چپم را زیر متکا بردم و چاقو را بیرون اوردم، همین که به دستم فشار اورد تا سرش را بلند، نیرو دستم را روی سرش چند برابر کردم و برا این که تقلا نکند پاهایم را دورش حلقه کردم و بعد.... جسم بی جانش روی شکمم افتاده بود....گوشی ام را از روی پا تختی برداشتم و با دست های خونی شماره ی حسام را گرفتم  به دقیقه نکشید که صدای بچه هارا شنیدم که خنده کنان به این سمت میامدند، دست توی زخم پشت گردنش بردم و با خونش جای رژ لبم را که حالا پاک شده بود سرخ کردم، سرخ تر از همیشه.... در اتاق باز شد و بچه ها داخل امدند.... حسام پارسارا روی دوشش انداخت و من هم بلند شدم و همرا ان ها از اتاق خارج شدم.

_حسام: این بیچاره دگ چیکار کرده بود؟!

نگاه حق به جانبی به حسام کردم...

+من: رئیس بیمارستانی که من توش کار میکنم بودن هم دردسرای خودش رو داره دیگه، راستی انگشت اشاره اش رو نگه دار، شاید اثر انگشتشم پای مدارک خواستن!

_حسام:کدوم مدارک؟!

+من: خنگی یا خودتو زدی به خنگی!!؟ قرار بود در عوض امشب بیمارستان رو به اسمم بزنه ولی من کل بیمارستان رو میخواستم نه یه سند مسخره! میفهمی ک چی میگم؟  در ثانی تمام امولشم مال منه.... با جعل سند تمام اموالش رو به اسم خودم زدم وهمه از رابطه ما خبر داشتن و حالا پارسا غیبش میزنه این که حالا مرده و کسی نمیتونه هیچ حرفی بزنه،. ... به همین راحتی....

_حسام: مگه اون به تو نگفته که امروز میاد اینجا، پیامی چیزی...! ؟

+من:به کی پیام میداده؟  به یه مرد مرده؟ شماره اسدی رو بهش دادم... این خانه هم که واسه همون ننه مردس...

_حسام: همون رئیس شرکت (...) که چند روز پیش اینجا بود؟

پوزخندی زدم....

پارسا رو به پارکینگ برج بردیم....

هرچه به در زیرزمین نزدیک میشدیم صدای فریاد ها بیشتر به گوش می رسید، کلید ها را از دست سامان(یکی از دو نفری که با ان ها تماس گرفته بودم) گرفتم و در زیرزمین را باز کردم....  با بیشتر شدن صدای فریاد ها و ضجه ها و  عجز و لابه ها، حسام جسم خونین پارسارا جلوی در زیر زمین گذاشت.

جلو رفتم و دست راست پارسا را که انگشت اشاره نداشت گرفتم و در حالی که داشتم از پله ها پایین می رفتم جسم بی جانش را همراه خودم پایین کشیدم.... جمجمه اش روی پله های زیرزمین صدا می داد که با تق تق کفش هایم امیخته شده بود....

وقتی به پایین پله ها رسیدیم پارسارا رها کردم، ردی از خون روی پله ها مانده بود و از چهره اش تقریبا چیزی باقی نمانده بود....

حفاظ در اهنی ای که در انتهای پله ها قرار داشت را با کلید دیگری از دست کلید بازم کردم و دوباره پارسارا همراه خودم به داخل زیر زمین کشیدم....

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون2

همه شماره های طبقه ها درون اسانسور با رنگ سفید روشنی که روی یک تکه شیشه کنار هم به ترتیب استفاده من چیده شده بودند، یعنی طبقه سی و پاریکنگ پشت هم و به ترتیب  بعد از آن شماره طبقه هایی که بیشتر به آنجا رفت و امد داشتم....  p(پارکینگ) را لمس کردم و دیواره اسانسور تکیه دادم، همین چند ثانیه هم کلی حوصله سربر بود، بعد از آن که اسانسور متوقف شد، هیچ صدایی نبود که این را اعلام کند،نه صدای زنگ و نه هیچ....

وارد پارکینگ شدم، انجا هم تاریک بود و فقط یک ردیف چراغ وسط سقف بود که با وجود تعدادشان چون محوطه پارکینگ خیلی بزرگ بود شاید فقط باعث میشد که مسیرت را اشتباه نری،که البته این مورد اصلاً  برای من پیش نمیامد.....

صدای فریاد به خوبی شنیده می شد و بعد صدای جیغ مبهمی که تن هر کسی را میلرزاند ولی.... من فقط لبخند زدن در چنین شرایطی را یاد گرفته بودم.... تمام چند ده ماشینی که در آن پارکینگ پارک  شده بود مطعلق به من بود که البته امروز ترجیه می دادم با یکی از ساده ترین ان ها به محل کار برم.... کنار در اسانسور جای کلید ماشین ها بود، در کوچک مستطیلی را که کشویی بود کنار کشیدم و یکی از ساده ترین ریموت هایی که به چشمم خورد بر داشتم و دکمه رویش را فشار دادم و بعد به سمت ماشینی رفتم که صدایش را شنیده بودم....

من هیچ علاقه ای به شناختن مدل ماشین ها و شرکت هایشان نداشتم، همه ماشین های داخل گاراژ توسط وکیلم خریداری شده بود و تعداد زیادشان به این علت بود که در جاهای مختلف به آن ها نیاز داشتم نه صرفاً برای کلکسیون درست کردن.... دوست نداشتم خیلی مجلل یا با ماشین های اسپرت در محل کارم حاظر شوم.... ناشناخته بودن خیلی بهتر بود،این که به همه با ماشین ها یا لباسم خودم را معرفی کنم هم در لیست تنفراتم قرار میگرفت....گفتم که صبور باشید، کم کم با این لیست بلند بالا  اشنا خواهید شد....

از روی ساعت مچیم که حتی تا رخت خواب هم آن را با خودم میبردم عدد پنج و نیم را خواندم.... یکی از تنفراتم ساعت های عقربه دار بود، به نظر من خواندن عقربه ها حتی اگر یک ثانیه از عمرت را می گرفتند زندگی ات را بیهوده گرفته بودند.... ساعت هشت صبح باید بیمارستان میبودم و این یعنی سه ساعت وقت داشتم...

 بیمارستان خیلی دور نبود پس به سمت کلوب مورد علاقه ام که  تا قبل از طلوع افتاب مردم همچنان در انجا تفریح می کردند و به قول معروف موزیکش تا خود صبح میکوبید حرکت کردم.... نه اشتباه نکنید برای تفریح انجا نمیرفتم.... به تاثیر صبر در کشف راز ها اشاره کرده بودم؟!بگذریم...

وارد ساختمان شدم، هتل چند طبقه ی بی رنگ و لعابی که میشد گفت پشه هم انجا پرنمیزد،وارد اسانسور شدم و دکمه  پارکینگ را زدم،ادم ها هم همیشه راست را نمیگویند چه برسد به دکمه ها، در حقیقت مقصد مورد نظر چندین طبقه زیر ساختمان بود.... وقتی اسانسور از حرکت ایستاد حتی قبل از باز شدن در ها هم میشد صدای موزیک را به خوبی شنید...نصف این کلاب را چند سال پیش از مرد انگلیسی_ایرانی ای به اسم "ویل"  خریده بودم و حالا افراد معتمد من هم در این کلاب کار می کرد....  از راهروی بلند بالا عبور کردم.... رمز چهار رقمی مخصوص به خودم را وارد کردم. 

 وارد کلاب شدم.... هرکس به نحوی مشغول بود.... چند نفر با نگاه تمسخر امیز به لباس هایم نگاه کردند_اخر چه کسی با مقنعه به کلاب می رفت؟! _ ولی شما که میدانستید قصد من خوش گزرانی نبود.... از سمت چپ عبور کردم تا به بار رسیدم.... دیدم که رنگ چهره متصدی با دیدن من به وضوح پرید...

_متصدی:ب... بفرمایید خانوم

بدون این که حتی نگاهش کنم به سمت در کنار بار راه افتادم

میز کوچکی انتهای اتاق قرار داشت که مرد جوانی با کت و شلوارپشت میز نشسته بود و مجله می خواند

_مرد:چی سرتو انداختی پایین راتو گرفتی می..... س.. سلام خانوم خیلی خوش اومدین

بدون این که تغییری در چهرم اینجاد بشه رفتم و روی صندلی کنار میز نشست

+من:اطلاعات..

مرد نشست و قصد داشت صحبت کند ...

+من:من نگفتم بشین

_مرد:ب.. ببخشید خانوم تکرار نمیشه..

همچنان بی تفاوت به او نگاه می کردم

_مرد:خانوم ایده رمز چهار رقمیتون حسابی گرفته..."ویل"حسابی خوشش از این کار اومده و میخواد تو شعبه های دیگه هم اینکارو انجام بده

و بعد با افتخار ادامه داد :ولی من گفتم تا خانوم اجازه ندن شما نمیتونین این ایده رو به نفع خودتون استفاده کنین....

سر تکون دادم و گفتم :افرین رسول کارت خوب بود

واشاره کردم که ادامه بده...

_رسول:درامد این ماهمون تقریبا دو برابر شده و خوب میدونین خانوم با ویل کلی جرو بحث کردم که به خاطر کد چهار رقمی سهم شما باید بیشتر باشه هرچی باشه شما از جیب خودتون گذاشتین....همین دیگه خانوم

سرتکون دادم و بلندشدم و مقابل میزش ایستادم

+من: این ماه سهم خوتو بچه ها رو دو برابر کن...از این هم نترس که ویل و نوچه هاش بخوان بفهمن....

سهیل لبخند دست پاچه ای زد

_سهیل:دستتون دردنکنه خانوم

بدون تغییری در چهره ام به سمت در راه افتادم.... ساعت مچیم شیش و نیم رو نشون می داد.... از بار خارج شدم و به قصد بیمارستان حرکت کردم

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون1*

به ساعت بقل دستم روی پا تختی نگاه کردم. چهار و نیم را نشان می داد....طبق عادت همیشگی ام  درست وقتی دنیا در خواب بود از خواب بیدار شده بودم،  این عادت برمیگشت به دوران نوجوانی ام.... بقیه چی بهش میگفتن؟ سحر خیز بودن!؟ من که این طور فکر نمیکنم! من بهش بیماری روانی میگم.... از خوابیدن متنفرم.!

روی تختم نشسته بودم و به اتاق خالی از هیچ وسیله ای نگاه می کردم... اتاق تقریبا که نه، کاملا خالی بودو تنها چیزی که در آن وجود داشت همین تخت بود که روی آن دراز کشیده بودم ... این اتاق و دری که به سرویس بهداشتی متصل میشد، اجزای خانه را تشکیل می دادند، قسمت اصلی و مورد علاقه اتاقم سرویس بهداشتی بود!

 شاید بگویید چرا انجا!؟.... اگر اندکی صبر کنید چرایش را به شما می گویم. بلند شدم و پایم را روی سرامیک های سفیدی که سرتاسر خانه را تشکیل می دادند گذاشتم .... یک روز دیگر.... یک زندگی دیگر.....هر روز من یک شروع جدید بود.. مقابل شیشه ای که کاملا یک دیوار را پوشانده بود ایستادم،شهر را زیر پایم می دیدم، خیابانی خلوت که سکوتش گوش شهر را پر کرده بود.... ساختمان هایی با چراغ های خاموش و مغازه هایی که قفل بزرگ روی درشان را می شد از همین بالا دید.... سرمای اسخوان سوزی را از همین داخل میشد حس کرد ولی این اصلا برای من کافی نبود....

 دری که جزیی از شیشه بود و فقط یک قاب مشکی داشت را باز کردم و قدم درون تراس گذاشتم. تراس هم درست مانند خانه خالی از هیچ وسیله ای بود و سرما، سرمایی استخوان سوز تر از هر روز دیگری بر تنم نشست و تن خسته ام را در اغوش خود کشید... به آسمان که معنای واقعی بینهایت را به بهترین شکل به نمایش گذاشته بود نگاه کردم. دل گرفته اسمان با زبان خودش بارش باران را هویدا می کرد.... بارانی که تاشب قصد نداشت بند بیاید...این را خوب میدانستم. اسمان را بهتر از هرچیزی میشناختم. نوری آبی تمام اسمان را در برگرفت و بعد ان صدای هیجان انگیزغرش اسمان....چشم هایم را بستم،همه چیز درست در مقابل چشم هایم جان گرفت. خانواده ای که دیگر نبودند.... یک غرش دیگر....شب ها تا صبح از بدن درد جان دادن. باز هم غرشی دیگر....خون و زجه ها و التماس ها....غرش بعدی با باز شدن چشم هایم هماهنگ شد.... هیچ چیز نمیتوانست سکوت چهره ام را بر بزند درست همانطور که هیچ چیز اشوب شعله ور درونم را خاموش کرد.

از تراس دل کندم و پا به درون خانه گذاشتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.... فضای میانی خانه_همانجا که از ابتدا اتاق معرفی اش کردم_انقدر زیاد بود که باعث میشد فکر کنم انتخابم کاملا غلط بوده است، این همه فضای خالی برای هیچ خیلی زیاد بود!

در سرویس بهداشتی را باز کردم و وارد شدم، چون هیچ پنجره ای انجا نبود، کاملا تاریک بود،  انقدر که چیزی دیده نمیشد و شاید میشد گفت سرد تر از خانه بود، کلید چراغ  را زدم.... نور نارنجی و سفیدی که همه جا پخش شد راهرو مربعی شکل بزرگی که در کنج یکی از دو دیوارش اتاقک شیشه ای بود که از درونش میشد وان حمام را دید ،  مشخص کرد. این قسمت از خانه نه تنها خالی نبود بلکه میشد از شیر مرغ تا جان ادمیزاد را آنجا پیدا کرد،آینه ای قول پیکر در سمت راست اتاق قرار داشت که لامپ های اطرافش با کلیدی که زده بودم روشن شده بودند وانواع و اقسام لوازم ارایش را میشد انجا دید.

 درست کنار میز توالت کمد بزرگی که تا انتهای دیوار ادامه داشت که از  در شیشه ایش میشد لباس های مختلف و رنگارنگ داخلش را دید، کوله پشتی ها و کیف های دستیم پایین کمد و در طرف دیگر کمد کفش های اسپرت و مجلسی دیده میشدند، یک یخچال و اب سردکن هم در دیوار سمت چپ قرار داشت و قسمت مورد علاقه من قسمت انتهایی دیوار بود که با قفسه هایی پر از اسلحه و سلاح های سرد و گرم پوشیده شده بود.

در یخچال را باز کردم.... پر از گوشت های خام روی هم انبار شده بود، یک تکه از گوشت های صورتی که انقدر تازه بود که خون از آن جاری بود را به نیش کشیدم و با همان لب ها و انگشت های خونی به طرف اتاقک شیشه ای راه افتادم... کمر بند روبدوشامبر را باز کردم و آن را همانجا رها کردم.... پا درون وان گزاشتم و آب سرد را باز کردم،یکی از مقررات من در این برج، این بودکه هیچکس از آب جوش استفاده نمی کرد....به دیشب فکر می کنم، جیغ و فریاد های پسر و دختر هنوز هم شنیده میشود، لبخند میزنم، التماس های دختر که کاری با پسر نداشته باشم، لبخندم عمیق تر میشود، انگشت های خونی دست چپم را یکی یکی می مکم و چشمم را از لذت می بندم، کم کم خودم را پایین تر می کشم انقدر که فقط بینی و دهانم روی آب باشد، موهای مشکی رنگم که از جلو تا شانه هایم و قسمت پشتش تا کمرم می رسید حالا روی سطح آب شناور بودند.... سرم را کاملا زیر اب میبرم و نفسم را حبس می کنم، انقدر که سرم ذُق ذُق کند و فشار خون را در شقیقه هایم حس کنم، به یکباره بلند میشوم و می نشینم و به دردی که قفسه سینه ام متحمل شده بود فکر میکنم و لبخند میزنم.... نه اشتباه نکنید من یک آدم خود ازار نیستم، این یکی از تمرین هایم برای مقاوم شدن و بالا بردن توانایی ام در حبس تنفسم بود، اگر اشتباه نکنم اینبار به سه دقیقه هم می رسید و این یک امتیاز بزرگ محسوب میشد....

از حمام بیرون امدم و تن پوشی را از بین چندین ربدوشامبر سفیدی که در اتاقک به دیوار اویزان شده بود به تن کردم، حالا نوبت انتخاب لباس بود.... امروز جراحی داشتم و باید بیمارستان می رفتم پس مانتوی آبی کاربنی پوشیده و شلوار اداری ساده ای پوشیدم و از ارایش هم به ضد افتاب بی رنگی قناعت کردم و بعد از پوشیدن کفش های کتانی  به طرف قفسه اسلحه هایم رفتم،  چاقوی جیبی دندانه دار که با زدن ضامنش از داخل دسته خارج میشد را برداشتم، چند بار ان را امتحان کردم و با لبخند شیطنت باری آن را طوری داخل کفشم گزاشتم که قسمتی داخل کفش و قسمتی زیر شلوارم بود چند قدم برداشتم و کفشم را امتحان کردم و بعد از این که از امن بودن جای چاقو مطمئن شدم با برداشتن کوله پشتی محبوب آبی نفتی و مشکی ام از خانه بیرون زدم و به سمت اسانسور رفتم.

 راهرو مانند همیشه تاریک بود که به خواست من هیچ پنجره ای ان جا وجود نداشت درست مانند راهروی تمام طبقات دیگر،خانه من آخرین طبقه یک برج سی طبقه بود پس قطعا از راه پله نمیشد استفاده کرد، که در غیر این صورت هرگز به اسانسور نگاه هم نمیکردم، همیشه از اسانسور متنفر بودم....بله، خیلی چیز ها هست که ان ها متنفرم ولی هنوز آن ها را به شما نگفته ام،راستی این را نگفته بودم که برای کشف شدن هر رازی باید صبور بود... نگفته بودم؟!!

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

فصل5_

نوید سرش را تکان داد و گفت «اره، اصلا بیخیال این حرفا پاشو... پاشو باید بیای این بهشتو ببینی...» 

بعد بلند شد و دستش را به طرفم گرفت، دستش را گرفتم و با کمک او بلند شدم... تمام بدنم گرفته بود و به سختی حرکت می کردم با این حال گذاشتم نوید جلوتر از من برود. 

نوید جلوتر از من دری که با الوار های چوبی درسا شده بود را کنار زد و از اتاق بیرون رفت و من هم به دنبال او از اتاق خارج شدم. 

وای خدای من چه میدیدم... اینجا واقعا بهشت بود... اسمان ابی تر از هر روی ابر ها،  رقصان از روی سرمان عبور می کردند...حوضچه ی آبی را در چند متریم میدیدم و گل های سفید و زرد نرگش همه جای این بهشت را گرفته بود حتی حوضچه ی آب را... درخت های سیب زیادی در باغ وجود داشت که تمام اطراف درخت ها گل های نروش رشد کرده بودند و حتی حاظرم قسم بخورم که روی درخت ها هم گل های نرگس رشد کرده بود.

بدون این که به نوید توجهی داشته باشم جلوتر رفتم و میان درخت های سیب عبور کردم... همه جا بوی گل و سیب می داد... بهترین حس دنیا را داشتم، درد را به فراموشی سپده بودم، شامه ام با این بو های خوب و چشم هایم با این همه زیبایی غشق بازی می کرذ... هیچوقت فکر نمیکردم همچین بهشتی در دنیا وجود دلشته باشد

مادرم عاشق سیب بود، همیشه قبل از این که سیب بخورد اول پوستش را خوب بو میکرد، من هم این عادت را از او به ارث برده بودم، بوی سیب دیوانه ام می کرد...چشم هایم پر از اشک شد، یعنی الان چکار میکرد؟ احتمالا در غیاب من تمام قبرستان ها را گشته بوذ، تمام ازمایشواه ها را سر زده بود، تمام کتابخانه ها را زیر و رو کرده بود،دلم برایش پر میکشید و پدرم...به خاطر دارم وقتی از اردوی راهیان نور برگشتم تمام شب قبل را روبروی مدرسه امان در ماشین خوابیده بود و به مهض این که مرا دید اشک در چشم هایش حلقه زد... 

یک قطره از چشمم اهش را گرفت و به چانه ام رسید، خیره و محو به روبرویم خیره شده بودم و روی لبه ی حوض آب در میان با۴ نشسته بودم که دستی روی شانه ام نشت... 

فورا اشکم را پاک کردم و به نوید خیره شدم که با ابرو های گره کرده به من خیره شده بود... صدایش را شنیدم که گفت : «چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟» 

اول میخواستم بگویم نه اتفاقی نیافتاده چیزی نشده ولی وقتی چهره مصممش را دیدم حس کردم به کسی نیاز دارم که در غمم شریکش کنم...

همین طور که به نوید خیره شده بودم چشمه ی اشکم جوشید و همین َور در حالی که هق هق میکردم گفتم: «ای کاش مامان بابام میدونستن حالم خوبه...حتما مامانم خیلی غصه میخوره وقتی میبینه یه هقته مونده به شروع کلاسای المپیادم غیبم زده... اونا بدون من چبکار میکنن؟ همه چیزشونو برای من گذاشتن... من همه زندگیشون بودم، اگه نتونیم ازین جایی که اومدیم بیزون بیایم بدون من دق میکنن...» 

در کنارم نشست و دستش را به بازویم گرفت و دوستانه اشک هایم را پاک کرد... چانه ام را گرفت و سرم را بالا اورد و با جدیت کامل گفت : «تو احمق ترین نابغه ای هستی که در تمام طول زندگیم دیدم» 

بعد ضربه ای به سرم زد و ادامه داد : «حتما یه راهی برای این که منو زنده ازبنجا بیرون ببری پیدا میکنی ... حالا پاشو تابریم با اون صوفیا خانوم حرف بزنیم قانعش کنیم تا کمکمون کنه... این که هنوز ازینجا بیرونمون نکرده یعنی یه امیدی هست.» 

در میان اشک لبخندی زدم و از جایم بلند شدم : «اره پاشو بریم که حسابی دیر شده...» 

همین که داشتیم از میان درختان سیب عبور میکردیم، صوفیا را دیدم که در میان گل های نرگس در پای یک درخت سیب نشسته بود و یک سیب سرخ در دستش بود، با ان موهای طلایی و پیرهنی که از گل ها بود درست مثل گلی بود که بخاطر زیباییش بالاتر از بقیه گل ها در سبدِگل میگذاشتند... یک گل سرسبد...

چند قدم که جلوتر رفتیم با چشم هاب خودم عجیب ترین چیز دنیا را دیدم... صوفیا لبخند میزد و دستش را از روی گل ها عبور می داد... گل ها سرشان را طرف دست صوفیا خم میکردند گل هایی از میانشان رشد میکردند... جلوتر رفتم و در مقابلش نشستم.

سرش را بلند کرد و با همان لیخند به من نگاه کرد..  مسخ شده به او خیره شده بودم... بوی سیب می داد، بوی گل، بوی بهشت.... با حرفی که زد مرا از مسخ شدگی خارج کرد: «باورکنید من هیچ کاری نمیتونم براتون بکنم، خیلی وقته که ارتباط جادوی گل ها با دنیای مردگان قطع شده، همون موقع که پِرسِفِنی توسط هِیدِس خدای دنیای مردگان دزدیده شده... مادرش دیمِتِر که الهه رویندگیه هر ارتباطی رو با دنیای مردگان قدقن کرده.»

باخرین امیدی که داشتم را در چشم هایم ریختم و گفتم: «پس چرا اون پیرمرد به ما گفت...» 

دیدم که کمی دست پاچه شد و بعد از چند ثانیه به خودش مسلط شد و گفت: «اون کفتار پیر فکر کرده چون نماد سرزمین من گل های نرگسه، خوت که میدونی گل نرگس نماد هِیدِسه... لابد من میتونم بهتون کمک کنم که با دنیای مردگان ارتباط داشته باشین بعد فورا از جاش بلند شد و به سمت کلبه ی عجیبی که اتاقی که مت هم از آن بیرون امده بودم در آن وجود داشت رفت... کلبه بلند بود یعنی عریض بود نه طویل و چندیدن در، در دیوار جلویی ان دیده میشد، انگار که کلبه از چندیدن اتاق در عرض هم ساخته شده بود!... 

به طرفش رفتم و دستم را به شانه اش گرفتم با کمی مکث به طرفک بر گشت...التماس وارانه به او زل زدم : «هرچی میدونی به ما بگو...خواهش میکنم» و بعد یک اشک از چشم چپم چکید... میگن وقتی از خوحالی گریه میکنی اشک از چشم راستت میاد پایین ولی  وقتی غمگینی از چشم چپت و من فکز میکنم درست میگفتند... 

برگشت و به کلبه نگاه کرد و بعد به سمت من برگشت و و با دودلی گفت دنبال من بیاین و بعد چند لحظه به پشت سر من راه کرد و راهش را گرفت و به سمت یکی از از در های کلبه که تقریبا میشد گفت در وسطی کلبه بود حرکت کرد...

همانجا ایستاده بودم که نوید را دیدم که از کنارم گذاشت و به دنبال صوفیا رفت و من هم با دیدن او به خودم امدم و درحالی که داشتم اشکی که بعد از حرفی که صوفیا زده بود از چصم راستم چکیده بود را پاک میکرد پشت سر نوید حرکت کردم... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰


زنی با چهره ی مهربان با گل های سفید و زرد روی سرش نوید را کنار زد و به من خیره شد... 

 

پیراهنی با گل های سفید و زرد زیبایی به تن کرده بود،پیراهنش درواقع توری طلایی بود که گل ها از ساقه در تور گره خورده بودند، موهای پرپشت طلایی اش که سایه ای زیتونی داشت را به طرز زیبایی از کنار سرش پیچیدیه بود و در یک طرف سرش با گل های زرد و سفیدی بافته شده بود... چشم های عسلی اش را که وقتی کمی بیتشر دقت کردم حلقه ای نارنجی رنگ دور مردمکش دیده میشد به من دوخته بود و در حالی که انگشت های بلند کشیده اش را دور صورتم قاب کرده بود گفت : «منو این پسرو نصفه جون کردی که تو دختر... چی میدیدی که توی خواب عین یه مرده شده بودی؟»

 

در جایم خیز گرفتم و خواستم بلند شوم که دستش را روی سینه ام گذاشت و هولم داد دوباره سر جایم... تازه فرصت شد که جایی که دراز کشیده بودم را از نظر بگزرانم... خبری از تخت نبود و من روی تشک نرمی که روی زمین انداخته شده بود دراز کشیده بودم... گل های سفید و زردی که حالا از نزدیک می دیدیم که گل های نرگس بودند در اندازه های مختلف اطراف تشک رشد کرده بودند...دیوار های اتاق تماما از گل های نرگس زرد پوشیده شده بودند که دیوار را به رنگ زرد نشان می داد... زمین با این که از سنگ های درست پوشیده شده بود( درست مانند سنگفرش های در راه خانه در باغ مادر) اما از لابه لای سنگ ها گل های نرگس روییده بودند...اتاق بوی گل میداد... 

صدای آن دختر زیبا را شنیدم که گفت : «خیلی انرژی از دست دادی استراحت کن... من میرم برات یه جوشونده بیارم حالت زودتر خوب بشه»

تا خواست از جایش بلند شود دست هایش را گرفتم و گفتم : «نمیخواد من حالم خوبه اگه میشه منو ازین سردرگمی دربیار و بگو اینجا کجاس؟» 

لبخند مهربانی زد و گفت : «من صوفیا هستم اینجا باغ منه و شماهم اینجا مهمون منید... اون شبح که با خودتون به جنگل من اوردید یکم دور باغ چرخید و بعد دید کاری از دستش برنمیاد رفت...»بعد با دست به نوید اشاره کرد و گفت : «اما با توجه به چیزایی که ایشون گفتن مطمئنم طولی نمیکشه که با یه لشگر برمیگرده.» 

با ترس به نوید نگاه کردم، ترس را میشد از چشم های او هم خواند، با به یاد اوردن این که الان ما در باغی در منطقه ی سوفیا بودیم با چشم های گرد شده به دختر مقابلم نگاه کردم و بعد از ثانیه ای فکرم را به زبان اوردم: «شما سوفیا هستید؟» 

لبخندی زد و سرتکان داد...با هیجان بدون این که به درد بدنم توجه کنم سرجایم نشستم و در چشم های سوفیا زل زدم و گفتم : «یعنی شما میتونید به ما کمک کنید؟» 

دیدم که چشم هایش رنگ غم گرفت، نفس عمیقی کشید و گفت : «نمیدونم چطور اون پیرمرد شمارو به اینجا فرستاده من نمیتونم کمکی بهتون بکنم.» 

با بهت بخاطر حرفی که شنیده بودم به او خیره شده بودم که بلند شد و گفت : «من خیلی نمیتونم شمارو تو این باغ نگه دارم، هروقت حالت بهتر شد باید از این جا برید، طلسم های من شاید بتونه دربرابر یک شبح مقاومت کنه ولی یه لشگر از اشباح رو...» 

و بعد سرتکون داد و در اتاق که از الوار های بهم متصل شده ی چوب شاخته شده بود رو باز کرد و از اتاق خارج شد... 

بعد از این که من و ازگور برخواسته با چشم هایمان رفتن سوفیا را دنبال کردیم با بهت و ترس به یکدیگر خیره شدیم و همزمان باهم گفتیم : «بدبخت شدیم. » بعد از آن من ادامه دادم : «نوید حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم... شیطونه میگه همه ی این گلارو بکنم بجوشونم بریزم حلقش...»و بعد صدامو نازک کدم و با اداو اطوار، اداشو دراوردم: «عزیزم بزار برم برات جوشونده بیارم» 

و بعد عصبانی روی پایم کوبیدم که اخم در امد... دیدم که نگاهش نگران شد و در حالی که به من خیره شده بود گفت : «من که اول و اخرش مرده بودم، ای کاش تو وارد این ماجرا نمیشدی...» بعد صداشو برد و بالا و تقریبا داد زد: «چقد بت گفتم خودم میرم؟ ها؟ یه سر سوزن عقل تو کلت نیست که...» بعد به من اشاره کرد : «تو که داغونی منم از تو داغون ترم وقتیم این حال تورو میبینم هرچی بیشتر از خودم بدم میاد.» 

دستم را به بازویش گرفتم و دوستانه گفتم : «خودتو نگران نکن... کاریه که شده...حالا بگو ببینم وقتی اومدیم اینجا بعد ازین که من غش کردم چیشد ؟» 

دستی به موهایش کشیدو بعد ناگهان در حالی که انگار چیزی یادش امده باشد با صدای تقریبا بلند و توبیخ کننده ای گفت : «تو یه احمقی باور کن... وقتی دیدم اونجوری همونجا نشستی و هیچکاری نمیکنی میخواستم بیام و سرتو از تنت جدا کنم.... دختره احمق تو چی پیش خودت فکر کردی وقتی همونجوری سرجات نشستی... هوس مردن کرده بودی؟ به خدا اونقدراام خوب نیستا» و بعد به خودش اشاره کرد : «با اجازتون تجربه کردم که میدونم.» 

پوفی کردم و گفتم : «به خدا داشتم از خستگی میمردم، باور کن در طول زندگیم هیچوقت انقدر ندویده بودم...من همیشه از معلمای ورزش بدم میومد بنده خداها اوناام از من بدشون میومد.» 

چپ چپی نگام کرد و گفت : «نه که من تازه داشتم گرم میشدم!» 

با غیض گفتم: «بیخیال توروخدا بیا این بحثای مسخره رو تموم کنیم اگه یه راهی پیدانکنیم دیر یا زود مقصد اصلی هردومون تارتاروسه(دنیای زیرزمین-دنیای مردگان-) ...» 

بی خبر از اینه واقعا مقصد اصلیمان اینجا نبود و عقربه ی در حال چرخش کوردلیوس هم اینجارا نشان نمی داد

  • Persephone
  • ۰
  • ۰


توی خواب و بیداری بودم که با صدای باز شدن در به خودم امدم... در همان حالی که کف اتاق به حالت جنینی و رو به دیوار مقابل در دراز کشیده بودم با شتاب بلند شدم و سرجایم نشستم و به طرف در برگشتم... زنی میانسال با موهای ژولیده قهوه ای  و با چشم هایی نافذ به من خیره شده بود، لبخندی زد و جلو امد.

انگار همانجا سرجایم چسبیده بودم و حتی قادر به پلک زدن هم نبودم... کم کم جلو می امد و من هم درحالی که به او خیره شده بودم کم کم سرم را بالا می اوردم تا درست بالای سرم قرار گرفت...کمی خم شد و با ملایمت دست هایم را گرفت و مرا همراه خودش بلند کرد. 

در چشم های نافذش خیره شده بودم که انگارهر لحظه درحال رنگ عوض کردن بود... نه رنگ هایی مثل رنگین کمان، رنگ های کرمی به عسلی و بعد قهوره ای و بعد رنگ ابی ای که به قهوه ای می زد... همانطور که به چشم هایش خیره شده بودم دستش را دراز کرد و زیر چانه ام گذاشت و سرم را کمی بالاتر برد. 

لبخند ترسناکی زد و بعد چانه ام را رها کرد و دست هایم را گرفت و گفت : «پِرْسِفِنی عزیزم چقدر بزرگ شدی.»و بعد از مدتی که همانطور به من خیره شده بود  گفت: «دست چپتو بیار جلو» 

با تعجب به او خیره شده بودم که گفت : « من هکاته ۶ام... از طرف مادرت اومدم دختر... معطل نکن الان اون هیولا میاد.» 

هنوز دست چپم را کامل بالا نبرده بودم که مچ دستم را با قدرتی که از او انتظار نداشتم گرفت و بعد دست بندی را با عجله دور دستم پیچید، خدای من خیلی عجیب بود دست بند را بدون گره زدن هیچ نخی فقط با نزدیک کردن دسته هایش بهم متصل کرد، احساس کردم که دستبند دستم چسبید دست به طرفش بردم و سعی کردم حرکتش بدهم ولی انگار احساسم به من درست گفته بود... دستبند به دستم چسبیده بود.

با صدای مخوف و رسایی گفت : « این دایره بزرگ رو وسط این دستبند میبنی... این دو تا عقربه رو که روی این دایره می چرخند...این عقربه ها دو تا ان خوب دقت کن.» 

پس به اینا میگفتن عقربه!...صبر کن ببینم انگار درست میگفت دو تا عقربه بود... یکی درشت تر و واضح تر یکی محو تر و کوچک تر 

درگیر آن دستبند عجیب بودم که صدایش را شنیدم: «به این کوردلیوس میگن...کوردلیوس رو گایا به خاطر تو درست کرده...» 

آه گایای عزیز...گایا همیشه نسبت به پدر من مهربان بوده. درست وقتی که پدر پدرم "کورنوس" به خاطر این که میترسید بچه هایش سرنگونش کنند را و خودشان خدای خدایان شوند، بچه هایش را طی یک عملیات انتحاری خورد! یعنی بلعید و قورت داد!! پدر من و خواهر و برادر هایش خدا بودند... فکر کنم خدای خدایان "کرونوس"  فرامومش کرده بود که خدایان نمی میرند.... گایا به پدرم، زئوس، را نجات داده بود و با سنگ قنداق پیچ شده کرونوس را فریب داده بود، من ماندم خدای خدایان بود یا خدای احمقان! و بعد از آن ماجرا زئوس به کمک گایا خواهر و برادر هایش  را نجات داده بود و بعد از آن به هر یک خواهر و برادر های پدرم یک فرمانروایی  رسید، یکی الهه دریا، یکی الهه دنیای زیر زمین (دنیای مردگان) ،یکی الهه اسمان ها...

هکاته گفت : «به حرفام خوب گوش بده... این ساختمون با طلسم های هِیدس جادو شده و درصورتی که اینجا هر جادویی رخ بده اون به سرعت با خبر میشه... از این ساختمون بیرون برو... به مادرت فکر کن اونوقته که این دستبند کار خودشو میکنه و تو در کنارش قرار میگیری...فقط یادت نره خارج از این ساختمون...» 

بعد در همام لحظه جلوی چشم هایم محو شد... خدای جادو بود دیگر میدلنست چطور جادو چند که خود جادو هم نفهمد..  

به طرف در رفتم... دستگیره را پایین بردم، درکمال تعجب باز شد ولی بعد یادم افتاد که هکاته از در تو امده بود، احتمالا باز بودن در هم کار خودش بود... 

اه خدای من چه میدیدم، پشت در این اتاق که در سایه های صورتی غرق شده بود راهرویی بود طویل که به یک دو راهی ختم میشد... دیوار هایش را سنگ هایی قهوه ای و کثیفی پوشانده بودند که انگار رنگشان به خاطر گل و کثافت های رویشان بود... مشعل هایی روی دیوار نصب شده بودند که به تاربکی به نهایت آن راهرو روشنایی نسبی بخشیده بودند... با تردید قدم اول را در راهرو بر داشتم، پای برهنه ام با صدای چالاپی در یک  چاله آب رفت... صدای چالاپ چولوپ در گوشم زنگ گرفته بود کم کم گونه هایم درد گرفتند بعد به ثانیه نکشید که پلک زدم و خودم را جای متفاوتی دیدم...

یک دفعه احساس کردم که یک طرف صورتم سوخت با خشم به دو چشم آبی نگران روبرویم خیره شدم ...داد زدم : «داری چه غلطی میکنی؟» 

با صدای بلندی نفس کشید و گفت : «بلاخراه بیدار شد...»

______________

6_هکاته :الهه جادو که سه چهره داشت، صبح ها به صورت دختر بچه و میانه ی روز زنی میانسال و در پایان شب زنی پیر بود

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

نا خواسته جیغی کشیدم و دست بلند کردم و پشت پیراهن نوید را گرفتم و به سمت مخالف شبح به دنبال خودم کشیدم .

ابتدا کمیی مخالفت کرد ولی بادیدن شبح ،داد زد :«یا خدااا»  و بعد پا به پایه من  شروع به دویدن کرد. 

انقدر دیویده بودم که نفسم بیرون نمی امد ،بوی خون را از داخل گلویم حس می کردم ...هر بار که به عقب نگاه می کردم شبح نزدیک و نزدیک تر می شد 

...دیگر کم اورده بودم او که برای گرفتن من نیامده بود ولی بعید نبود که مرا هم همراه ازگور برخواسته به تارتاروس ببرذ ،دیگر کم اورده بودم ...پایم به ریشه یکی از درخت ها که به سطح خاک امده بود گیر کرد و این بهانه ای شد که خودم را رها کنم. 

به روی دو زانو به زمین افتادم ،آن دست نوید که دستم را گرفته بود کشیده شد و همراه با او پیراهنش هم کشیده شد و  دکمه هایش کنده شدند و پشت پیراهنش بالا رفت ...می توانست مرا رها کند تا در حینی که شبح درگیر من بود خودش فرار می کرد ولی بر خلاف انتظار از دست دیگرش استفاده کرد و با فشار سعی در بلند کردن من از زمین داشت ...در حالی که پلک هایم در حال بسته شدن بود نگاهم به صورتش خورد ...او هم درست مانند من دویده بود و حتی با ان شرایطی که داشت خسته تر از من بود ،صورتش سرخ شده بود و دندان هایش را روی هم فشار می داد و سعی می کرد مرا هم بلند و با خودش همراه کند... 

وضعیت او را که دیدم دست نوید را گرفتم و آخرین توانی را که داشتم بکار بردم و از جا بلند شدم و با سریع ترین سرعتی که می توانستم شروع به دویدن کردم و گام های بلند بر می داشتم... یک قدم، دو قدم، سه قدم و بعد.. درست انگار که از دیوار نامرئی عبور کرده باشیم تمام آن درخت های بر افراشته و انبود تبدیل به سبزه زاری زیبا و درختچه های کوتاه شدند که لابه لای آن ها گل های زرد و سفیدی روییده بودند، به عقب بر گشتم تا موقعیت شبح را بسنجم... شبح به چپ و راست می رفت ولی نمیتوانست وارد جایی که ما بودیم بشود، با دو دستم، دست نوید را که سمت من بود گرفتم و خودم را به او تکیه دادم و چشم هایم کمکم بسته شدند... 

دوستان قسمت هایی که کوتاه می شن به خاطر اینه که تا اون تیکه مربوط به اون قسمت بوده و موضوع قسمت بعدی با قسمت قبل متفاوته... و این که اگه داستانو میخونین و خوشتون امده خواهشا اون دکمه پسندو بزنین باور کنین  برای هر قسمت کلی وقت صرف میکنم دوست دارم بذونم کسی هست که داستانمو بخونه یا نه... قسمت نقدم یادتون نره! 

نقد رمان الهه مردگان 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

با تکان های کسی به شدت از خواب پریدم و نشستم،اولین چیزی که دیدم انگار اب سردی بود روی اتش، خاطرم ارام شد که دیگر اطراف ان مرد ترسناک و سگ هایش نبود...کسی که در کمتر از دو روز زندگیم را از این رو به ان رو کرده بود،از گور برخواسته ای که همچون توفانی بر زندگیم وزیده بود و آن را از مسیر ارام و ساکن خودش خارج کرده بود... 

از گور برخواسته در حالی که با چشم های تعجب زده و نگرانش به من خیره شده بود،  شانه هایم را در دست گرفته بود و تکانم میداد، فریاد می زد : «اخه مگه الانم وقت خوابیدنه؟ اینجا چه جهنمیه ما رو اوردی؟» 

در حالی که هنوز گیج و منگ بودم خودم را از او دور کردم و بلند شدم... همینطور که به دور خودم میچرخیدم جنگلی از درخت هایی را می دیدم که تا چشم کار میکرد همچنان ادامه داشت... نوید درست میگفت، این جهنم کجا بود که خودمان را آورده بودم؟ 

نوید هم بلند شد و در کنارم قرار گرفت... 

_نوید : «یه ساعتی میشه که خوابیدی... تو این یه ساعت به این اطراف یه نگاهی انداختم... همش همینجوریه... یعنی ازون جنگلاییه که به خودت نیای فاتحت خوندس و گم شدی.»

مچ دست چپم را که کوردلیوس به آن بسته شده بود بالا گرفتم و گفتم : «نگران نباش با وجود این گم نمیشیم... یادت نمیاد پیر مرد چی گفت؟ عقربه ی دوم مستقیماً هدفمون رو نشون میده .» 

بعد دستم را پایین اوردم و به عقربه ی خاکستری کوردلیوس خیره شدم... نوید هم جلو تر امد تا او هم مسیر درست را ببیند. عقربه درست مقابلمان را نشان می داد، نگاهی به نوید انداختم... حتما او هم مثل من فکر میکرد... قدم بعدی که بر میداشتیم، اولین قدمی بود که در راهی بدون باز گشت میگزاشتیم برای رسیدن به چیزی که هدف او و صد البته که تمام قدم های این مسیر هم هدف من بود، مسیری که انتهایش مشخص نبود... یا موفق میشدیم که حیات دوباره ی نوید را پس بگیریم و راه برگشت را پیدا کنیم یا تا ابد در این جنگل های بی انتها دور خودمان میچرخیدیم... 

هوا خیلی گرم بود به همین خاطر نوید پلیورش را از تنش خارج کرده بود و روی دستش انداخته بود، من هم چیزی به جز یک زیر سارافونی مشکی به تن نداشتم که آستین هایش را بالا زده بودم تقریباً  دیگر چیزی تا تبخیر شدنم نمانده بود... 

از گور برخواسته بسم الله گویان اولین قدم را برداشت و من هم پشت سرش به راه افتادم... چیزی که برایم خیلی عجیب بود خوابی بود که دقایقی پیش دیده بودم... درست مثل این بود که تمام ان اتفاقات را به چشم خودم دیده بودم... با فکر کردن به صدای پارس آن سگ ها به خودم لرزیدم، چشم های آن مرد و سرمایی که با ورودش به اتاق وارد شد، همه اشان را با تمام وجودم احساس میکردم، مثل خواب هایی نبود که همیشه میدیدم، خاطره ای گنگ با تکه هایی از ان که فراموش شده، احساس می کردم در لحظه به لحظه ی این خواب این خودم بودم که حظور داشتم... 

حتما به سرم زده بود، من کجا و پِرْسِفِنی کجا، زندگی های ما بهم ربطی نداشت، حتما از تاثیرات آن جابه جایی ای بود که در قبرستان رخ داده بود. 

دقیقه به دقیقه کوردلیوس را چک میکردم تا از این مطمئن شوم که مسیر درست را در پیش گرفته ایم،اینبار هم سرم را پایین گرفته بودم و به صفحه ی کوردلیوس خیره شده بود که صدای نوید را شنیدم

_نوید : «نمیتونی کوردلیوسو به من بدی؟ گردنم شکست از بس که سرمو خم کردم تا اون عقربه ی لعنتیو ببینم... نمیشد یکم بزرگ تر درستش میکردن اخه؟» 

از لهنش تعجب کردم و سرم را بلند کردم تا علت این همه عصبانیت را از صورتش بفهمم... دانه های درشت عرق از روی صورتش سر میخوردند و از چانه اش روی لباسش میچکیدند، دستش را روی تکه ی بی پوست کنار دهنش گرفته بود و فشار می داد و چشم هایش جمع شده...احتمالاً شوری عرق باعث سوزش و خارش صورتش شده بودند، تکه های کنده شده ی پوستش عصب و احساس  نداشتند ولی این ماهیچه های سرخی که من میدیدم آنچنان هم فاسد نشده بودند و هنوز هم درد را احساس می کردند... تکه ی بزرگی از قسمت جلوی سینه ی پیرهن پدرم که به او تنگ بود هم  خیس شده بود، تمامی این شواهد قانعم کرد تا  درست مثل بچه ی آدم جواب سوالش را بدهم و بیشتر از این ازارش ندهم، قطعا برای سلامتی خودم مفید بود... 

به پشتِ بند ساعت اشاره کردم و گفتم : «هیچ قفلی اینجا وجود نداره، در ضمن اگه دقت کرده باشی ساعت به دستم چسبیده و جدا نمیشه، اگه میتونستم حتما به تو میدادمش چون منم از این سرک کشیدنات خسته شدم،انقد که دستمو پیچوندی طرف خودت مچم دردگرفته!»

جواب مثل بچه ی آدم من همانا و عصبانیت جناب از گور برخواسته هم همانا...با عصبانیت جلو می امد و من هم عقب می رفتم تا این که پشتم به یکی از آن درخت های لعنتی خورد.  یقه ی لباسم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و در حالی دندان هایش را بهم میسایید به من خیره شد. بعد از چند لحظه چشم هایش را بست و چند  تا نفس عمیق کشید و بعد یقه ام را ول کرد و به سمت راه اصلیمان برگشت... در حالی که از خدا به خاطر جانم که بخشیده شده بود تشکر مبکرم صدای فریادش را شنیدم : «اصلاً من چرا به این اجازه دادم با من بیاد اخه؟!» 

در حالی که به قرقر هایش گوش میدادم و پیش خودم میخندیدم خیلی ناگهان چیزی را دیدم که لبخندم را جمع کرد و یک سطل آب یخ روی سرم ریخت... 

یکی از شبح های تاناتوس(که موقع جا به جاییمان به اینجا بخشی از نوید را فرا گرفته بود) هم باما به اینجا آمده و درست زمانی که ما درحال بحث کردن با یکیدیگر بودیم قدم به قدم به ما نزدیک شده بود...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

اولین قدم را به داخل اتاق گذاشت،شن سیاهش دور شانه هایش را گرفته بودند، سرتا پا مشکیسپوشیده بود، سر یکی از سگ هایش از کنار پاهایش دیده میشد ، انقدر بزرگ بود که تقریبا تا کمرش میرسید،سیاه سیاه بود و برق می زد ... باورودش موجی از سرما به اتاق سرازیر شد. 

از سرما و ترس به خودم می لرزبدم و دست هایم را روی زانویم مچ کرده بودم... چند قدم جلوتر امد تا روبروی من قرار بگیرد، سرم را بالا گرفته بودم تا نگاهش کنم که خم شد و صورتش در مقابل صورتم قرار گرفت... 
آن لحظه هیچ از صورتش نمی دیدم، فقط یک جفت گوی سیاه وسرد که برای یک لحظه برقی از شادی به خود گرفتند وبعد به حالت قبل برگشتند... 
به حالت دستوری گفت : «بلند شو...» 
انقدر سست شده بودم که بلند شدن برایم یک چیز مهال بود...درست همانطور که من را تا اینجا با خودش اورده بود با یک دست از پهلویم گرفت و بلندم کرد. 
یک سرو گردن از من بلند تر بود، به معنای واقعی ترسیده بودم و میلرزیدم... بلاخره جرئتی به خودم دادم تا سوالم را بپرسم... 
پرسفنی_ چرا؟ چرا منو اینجا اوردی؟ تو کی هستی اصلا؟ 
و بعد به هقهق افتادم... 
مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد و گفت : «تو به زودی قراره عروس من بشی...» 
از هرآنچه که میترسیدم به روزم امده بود... ندایی از درونم میگفت مادرم مرا پیدا می کرد و نجاتم می داد.... اما چگونه؟ 
به شدت سعی در به عقب هول دادنش میکردم دریغ از یک میلی متر جابه جا شدن... همانطور به من خیره شده دست هایش را از پهلویم برداشت،  عقب رفت، از اتاق خارج شده و مرا به حال خودم رها کرده بود...  در حالی که به خودم میلرزیدم همانجا نشستم...میترسیدم... مادرم را میخواستم... اه خدایا... 
  • Persephone
(بهترین لینک باکس)