you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

1395/9/27

22:10 p.m

همه یشان را تک تک زیر انگشت هایم له می کنم

مطئنم هیچ کس دلیل کار های مرا نمی داند... 

و حتی نمیخواهد بپرسد 

شاید می گفتم... 

شاید... 

همانطور که گوشی برای حرف هایم نبود 

روزی برای حرف های آن ها گوشی نمی ماند...

میتوانم صدای خواهش هایشان را در همین نزدیکی بشنوم...

صدای قلب هایشان را... 

شاید بهتر باشد 40 روز دیگر... همه برای من نقشه مرگ بچینند 

  • Persephone

1395/9/26

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

1395/9/22

18:50 p.m

شب است و هوا سر... 

به آسمان نیلی_مشکی صاف و بدون ابر خیره شده ام.  

هیچ ستاره ای در آسمان دیده نمی شود....

به یاد شانس پیروزی ام میوفتم، یک در میلیون... 

شاید هم یک در ملیارد.

نه صبر کنید!!... 

در انتهایی ترین نقطه ی آسمان ستاره ای سوسو زنان نور خودش را به رخ می کشد

سپس  یکی یکی دیگر ستاره ها هم چشمک زنان به من خیره می شوند

لبخند میزنم.... 

همین را میخواستم. 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

1395/9/18

1:08 a.m

شنیده بودم که اهنگ ها، احساسات را ثبت می کند و تا حدودی به درستی این قضیه پی برده بودم... 

ولی حالا.... امشب.... چیزی را فهمیدم که وجودم را لرزاند

تمام اهنگ های لپ تاپ را روی گوشی انداخته بودم.... چون وقتی از اهنگ های جدید خسته می شوم، اهنگ های قدیمی حکم اهنگ های جدید را دارند... 

طبق معمول داشتم ورزش می کردم و اهنگ گوش می دادم که اهنگی پلی شد و من همانجا خشک شدم.... 

شش سال پیش...

 من و دوست هایم به اردو رفته بودیم... حالا خیلی وقت است که سه تا از آن ها را ندیده ام، که البته فقط دو تای ان سه تا در قید حیات هستند... 

ان اهنگ ها به خوبی مرا به شش سال پیش بردند... همان احساس همان حالت همان رفتار.... احساس می کنم صورت تک تک بچه ها را می دیدم...احساس می کردم جزیی از وجودم را ان اهنگ با خود برده بود و حالا ان تکه ی گم شده سر جای خودش قرار گرفته است. 

اول موزه،بعد تخت جمشید و در اخر شهر بازی.... دویدن به دنبال دستشویی و خنده هایمان را هیچوقت فراموش نمی کنم.... هیچ وقت... 

در حالی که داشتیم به خودمان می پیچیدیم و می خندیدیم،  به هم می گفتیم که اگر دستشویی را پیدا نکنیم چه اتفاقی می افتد... مرد عراقی و ماشینش و مجسمه بودنش... مبل پر از موش پشت رستوران.... 

همه را ظبط کرده بود این اهنگ... و ای کاش می شد بدانم بقیه دوستانم در چه حالند.... این خاطرات را به یاد می اوردند؟ ... اصلن به من فکر می کنند؟! ... می دانند که به خاطر آن ها اشک در چشم هایم حلقه زده یا نه؟ 

👇

Moth to moth

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

1395/9/5

23:17

روی ماسه و شن های ساحل نشسته بودم و به امواج آبی دریا که با شدت به سطح دریا می خورند و به رنگ سفید کف الود در می امدند خیره شده بودم. 

به فکر فرو روفته بودم و در واقع نه دریایی می دیدم و نه موجی، افکارم رفته بودند پی آن دختری که با خنده بلند خود و حرف هایی که می زد سعی می کرد توجه مردم را به خودش جلب کند. 

از شما چه پنهان صدای دختر بیشتر از صدای امواج به گوش می رسید، خدا می داند که نه به حیا فکر می کردم و نه به دین و نه هیچ چیز دیگری… خدا می داند که فقط می ترسیدم، می ترسیدم چند سال دیگر این من باشم که با صدای خنده هایم ارامش امواج را به هم بزنم، نه که خنده بد باشد نه... خنده خوب است اما به قصد خندیدن نه به قصد.…

پروانه آبی کوچکی از مقابل چشم هایم عبور کرد و رشته ی افکارم را به هم زد، اه خدای من این دیگر چه بود! تا به حال چیزی به این زیبایی ندیده بودم، خال های نقره ای_سفیدی روی بال هایش آنچنان پراکنده شده بود که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد، پروانه به سمت راست پرواز کرد، اول سرم را پی مسیری که می رفت چرخاندم و بعد به دنبال وسوسه ای که در من ایجاد شده بود بلند شدم و به طرفش رفتم…

طوری حرکت می کرد که نه میتوانستم او را بگیرم و نه از  او جا می ماندم. 

به سمت درخت های کنار ساحل می رفت و در شاخ و برگ های در هم تنیده ناپدید شد... اندکی تعلل کردم و سپس با ترس قدم در جنگل گذاشتم... مسیر طولانی ای رفته بودیم که پروانه را گم کردم... کمی دور خودم چرخیدم، پایم به ریشه ی یکی از درخت ها که به سطح خاک امده بود گیر کرد  و با صورت به زمین امدم،ماسه ها به صورتم چسبیده بودند،  بلند شدم و با انزجار ان ها را از صورتم پاک کردم... 

لحظه ای آبی خیره کننده ای را دیدم، دو چشم ابی با همان خال های درشت و کوچک سفید، دو چشم کم کم بالا رفتند و من هم همانطور که به آن ها خیره شده بودم آرام آرام بلند شدم. 

کم کم متوجه آن موجود چشم ابی شدم

به ادامه مطلب بروید

(بهترین لینک باکس)