you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
توجهم به اس ام اسی که روی صفحه گوشی ام افتاده بود جلب شد... اسم محدثه روی گوشی دهن کجی میکرد... با یک تصمیم ناگهانی دست بردم و اس ام اس را باز کردم:«گوشیتو جواب بده آتنا» 
به ثانیه طول نکشید که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد، با بی میلی دکمه سبز را کشیدم... 
صدای عصبی محدثه در گوشم پیچید : «آتنا کودوم گوری هستی سه روزه نه گوشیتو جواب میدی، نه دانشگاه میای...» 
با پریشانی گفتم: «محدثه نمیدونم چه بلایی سرم اومده...» 
+محدثه :«چی میگی آتنا... من از اولشم میدونستم تو یه کاری دست خودت میدی... دختره ی سرتق..» 

براب خواندن ادامه داستاو روی ادامه مطلب کلیک کنید 
  • ۰
  • ۰


{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}. ‌‌

{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم

در سکوت درکنار هم قدم میزدیم، به اتفاق عجیبی که چند ساعت پیش به وقوع پیوسته بود فکر میکردم، اخر چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیوفتد؟ 

فقط یک شب خوابیده بودم و صبح روز بعد به جای این که فردا باشد دو روز بعد بود،داشتم دیوانه میشدم، هیچ چیز به ذهنم نمی رسید... 

در این افکار بودم که با دیدن میله های سفید قبرستان که به مرور زمان قهوه ای و مشکی شده بودند سر جایم متوقف شدم. 

هوا کم کم در حال تاریک شدن بود... من چرا به یک غریبه اعتماد کرده بودم؟! 

+من: «آقای محمدی! میشه بگین داریم کجا میریم...» 

ادامه داستان در ادامه مطلب..

  • ۰
  • ۰
خیلی ناگهانی به یاد پلیورش افتادم که هنور پیش من بود. 
+من: «آقای محمدی شرمنده پلیورتون مونده خونه مامان اینا، میبینمتون میخوام از خجالت آب بشم.» 
محمدی: «فعلاً که منو نمیبینی.» 
برای یک لحظه متوجه منظورش نشدم ولی طولی نکشید که صدای خنده هایمان به هوا رفت. 
آن شب تا صبح برق نیامد، شکممان را با نان و پنیر سیر کردیم و از تجربیات دانشگاهیمان گفتیم.
ادامه  داستان در ادامها مطلب... 
  • ۰
  • ۰

{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم

در حالی که از ترس میلرزیدم با عجله از واحدم بیرون زدم و به طراف واحد محمدی رفتم... 
لای در کمی باز بود ولی نه انقدر که بشود چیزی را از داخل دید، با این تاریکی هم.... 
چند بار در زدم، هیچ صدایی شنیده نشد، راستش را بخواهید کمی ترسیدم، لای در را باز کردم و در حالی که صدایش میزدم داخل رفتم:«آقای محمدی؟»، «آقای محمدی میخواستم گوشیتونو... ؟» 
که با روشن شدم نوری درست در مقابلم و نمایان شدن چهره محمدی حرف در دهانم ماسید، یکی از ابروهای پرپشتش را بالا گرفته بود در حالی که نور صفحه گوشی  روی صورتش افتاده بود به من نگاه میکرد. 
هینی کشیدم و به عقب پرت شدم.در با برخورد من بسته شد، کمی ترسیده بودم ولی خودم  را نباختم، با اعتماد به نفس صاف ایستادم و صدایم را صاف کردم: «آقای محمدی اگه میشه یه زنگ به نگهبانی با گوشیتون بزنین، تلفن ثابت که با برق کار میکنه گوشیمم تو ماشین جامونده میترسم برم بیارم خیلی تاریـ..» 
کم کم که سرم را بلند میکردم، با دیدن لبخندش که کم کم کش می امد ادامه حرفم را خوردم. 
ادامه داستان در ادامه مطلب... 
  • ۰
  • ۰
به دیوار آسانسور تکیه داده بودم و به کفش هایم خیره شده بودم، کسری هم دست به سینه ایستاده بودم و.... صبر کنید. 
نگاهش را دنبال کردم... به کفش های من خیره شده بود؟! 
با تعجب و با حالت پرسشی به او نگاه کردم، که سرش را با حالت خنده داری خاراند و گفت : «کفشت چشه که یه ساعت بهش خیره شدی؟» 
همان لحظه  باز شدن در آسانسور از باز شدن دهانم به اندازه ی غار علیصدر جلوگیری کرد.
ادانه داستان در ادامه  مطلب  
  • ۰
  • ۰

ادامه مطلب... 

  • ۰
  • ۰

‌‌{قسمت اول

‌{قسمت دوم

‌{قسمت سوم‌

{قسمت چهارم

احساس میکردم داد و فریاد هایشان جانم را میخراشد،چشم هایم را روی هم فشار دادم و دست هایم را روی گوش هایم گرفتم. 

تا در چنین شرایطی قرار نگیرید حال مرا درک نمیکنید، نور نارنجی تیر برق تاریکی شب را آنقدر وهم اورده کرده بود که مطمئن بودم اگر پلک هایم را از هم باز کنم قطره های اشک از چشمم بیرون می چکند، فشارشان را زیر پلک هایم احساس میکردم. 

یک لحظه صدای کوبیده شدن به پنجره و داد و فریادشان قطع نمی شد : «پیاده شو گازت نمیگیریم خوشلگه» .« این یه شبو با ما باش.»و.... 

برای یک لحظه  ی باور نکردی صداها قطع شد، از ترس یخ کرده بودم و ضربان قلبم را در گلویم احساس میکردم، برای یک لحظه به این فکر افتادم که فرشته نجاتم رسیده و مرا از شر این شیاطین خلاص کرده. 

چشم ها را باز کردم و سرم را بلند کردم، با چیزی که دیدم خون خون از دست و پاهایم رخت بست!

ادامه داستان رد ادامه مطلب...

  • ۰
  • ۰

...

دلم برای المپیاد تنگ شده....
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

ماه من

صدایی آشنا درست زیر این چرکاب گناه مرا میخواند... 

"باز آ.. "

می ایستم در برابر آینه، چهره ای آشنا و صدایی آشناتر... 

" باز آ.. "

این قصه تمام نمیشود

این شب تیره سحر نمیشود

چشم هایم را میبندم، دست هایم روی گوش هایم... 

وصدایی بلند تر از تمام اصوات هستی از دل و جانم به گوش میرسد

«چه کنم که  میخواهم ولی نمیشود». 


پ. ن:شب اول رمضان است... تمام خواسته ی من این است که"به آغوش خودم برگردم! "

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

1396/3/4  10:46a.m  ... درست بعد از امتحان ریاضی لعنتی که همیشه وقت کم می اورم... 

به گوش نشسته ام

صدایی نمی اید، کجا رفت آن همه هیاهو روح من؟ 

در این شهر مرده هیاهو بود، حالا رفت و مرا تنها گذاشت، تنهایم گذاشت، روحم مرا تنها گذاشت... 

دیگر صدایش را نمیشنوم، آرزو ههایم را... 

هیاهو دورنم را... 

نمیشنوم حتی یک کلمه... 


  • Persephone
(بهترین لینک باکس)