you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ه



عمه پری یک ریز قربان صدقه امان میرفت و برایمان میوه و شیرینی میاورد.... برای اولین بار منتظر بودم عمه پری تنهایمان بگذارد تا اتفاقاتی که اخیراً برایم افتاده بود را با محدثه درمیان بگذارم.

کمی تا غروب افتاب مانده بود... دیوار خانه گلی و اجری بود و پشتی های قرمز دورتا دور اتاق چیده شده بود، خانه ی خیلی قدیمی ای بود، قبلا کل ساختمان دو قسمت میشده، یکی این قسمتی که ما در آن نشسته بودیم و یکی قسمت اصلی خانه که عمه پری انجا زنذگی میکرد... جایی که مانشسته بودیم قبلا آشپزخانه بوده و یخچال و گاز را اینجا میگذاشتند، عمه پری آنقدر داستان  زنذگی اش را جذاب توضیح میداد که حتی اگر ساعت هاهم به داستان هایش گوش میدادی خسته نمیشدی... از آن قدیم ندیم ها که یخچال نبوده تعریف میکرد... میگفت آن موقع از خوانواده های مرفه بودند، انگور هارا در این اتاق روی دیوار با میخ میکوبیدند تا کشمش درست کنند و در تابستان ها آب چاه را می جوشاندند و تکه های یخ از بیرون میدادند برایشان می اوردند و آب جوشیده را با آن خنک می کردند ودربطری هایی میریختند و اینجا نگهداری می کردند، حیاتشان خیلی بزرگ بود جوری که برای من که در تهران با آن اپارتمان های بدون حیات زندگی میکردم حکم باغ را داشت ولی خودش به آن حیات میگفت، از به یادآوردن غروب تابستان هایی که با محدثه اینجا میامدیم و چند هفته می ماندیم لبخند به لبم آمد... 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید 

  • ۰
  • ۰

این چه مرضی ست؟!

دلم نمیخواهد بمیرم... 

جنازه ام را دفن کنند... 

در آن دنیا شاید به بهشت بروم...

هیچکدام را نمیخواهم... 

میخواهم محو شوم... دود شوم.. بخار شوم و به هیچ تبدیل شوم... 

میخواهم هیچ ردی از من باقی نماند... 

نه اسمی نه خاطری...نه حتی یک ردپا!... 

میخواهم که همه فراموش کنند که روزی دختری به نام "من" به دنیا آمد...

‌نگاه آدم ها دیگر برایم از هرچیری احمقانه تر شده... 

گاهی به خودم میگویم این ها همان ادم هایی بودند که از کودکی از این که راجع به تو چه فکری کنند شب ها خوابت نمیبرد؟ 

مرا کوبیدند و خودشان را آنقدر برتر نشان دادند که باور کردم... 

باور کردم که من به غایت پست و بی ارزشم... آنقدر که ضمیرناخودآگاهم اغلب  اوقات مرا جدای از سایرین به حساب می اورد... انگار که ان ها از یک گونه و من ازگونه ی دیگرم... 

حال  که دقیق تر نگاه میکنم... یکی از یکی پست تر و بی چشم ورو تر... 

از این همه احمق بودن خسته نمی شوند؟ 

آخر این صف نذری می دهند؟ تهش کجاست که آنقدر میدوند و مرا در مسیرشان به دیوار میکوبند؟


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

کنکور

هزار بار نوشتم کنکور و پاکش کردم... 

اخر من و کنکور؟! 

کنکوری شده ام، درست انگار که مادر شده باشم

اجباری مسخره که حسابی نفرت انگیز است و بوی گندش کل محلمان را گرفته... 

مدرس عربی می گوید  اخر فعل مضارع او میگیرد... میگویم آقا اجازه مگر آخر فلان چیز هم او نداشت؟... می گوید آن اسم است نه فعل دختر جان...

برایتان از کرمانشاه رفتن بگویم؟ برای یک کلاس‌ یک و نیم  ساعته من از ساعت چهار بعد از ظهر تا نه شب به طوکامل علاف بودم... چیز یاد میگیریم ها!!  ولی سخت است میدانید که... 

همچون که اقای زنگنه داد میزند ‌"یک، رادیکال سه، دو "و تمام تن ما کنکوری های بدبخت بیچاره می لرزد... 

بگویم برابتان از دختر صاحب اموزشگاه که همیشه دوستم صوتی میدهد و میگوید" فلانی، فلانی "و همان یکذره حیثیتی هم که داشتیم به آب روان می دهد تا با خودش ببرد

برایتان میگویم از نوزده همین ماه ک میخواهیم عروسی برویم و من طبق معمول چیزی ندارم بپوشم

آنقدر طول وعرض اتاق را طی کرده ام که کف پاهایم ذوق ذوق می کند، درست انگار که میخواهد از وسط شکافته شود... 

سر درد هم که چیزی طبیعی ای در وجود من است... از آن روز که خدا تصمیم گرفت چشم هایم را ضعیف کند همراهمش خیلی  چیز های دیگرم را از من گرفت و فقط یک چیز داد "حسرت دیدن دوباره با چشم های خودم" 

هر روز صبح به این عادت کرده ام که یک ور چشمم نبیند و تا چند ساعت همانطور مات همه چبز را ببینم تا نکند دردبگیرند و به سرم هم بزنند... وقتی تخم چشمم دردمی کند انقدر که انگار یک دسته سوزن در چشمم فرو رفته انگار چشمم را کنده اند... 

من یک کنکوری فلک زده... در حال مردن از گرما ساعت چهار نصفه شب از بی خوابی هایش می گوید

از نمره ی سیزده ریاضی ای که هیجده بود ولی یک برگش را ندیده بودند... 

خسته ام.... آنقدر که حتی حوصله ی خوابیدن را هم ندارم... 

اگر از آن که زود تر به رخت خواب بروبد و ارام بخوابید لذت میبرید بدانید شما ادم خوشبختی هستید... 

من یک کنکوری که حتی از شما چه پنهان حال خوابیدن را هم ندارد... 

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)