you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان زندگی پدرم را شنیدم

داستان مادرم را هم...

انگار هستی چرخید و چرخید و در نقطه ای به نام من توقف کرد.

هوش پدر و تدبیر مادرم...

کائنات چنان دست به دست هم دادند تا این دو وجود از ناکجا اباد بهم برسند

من ،نقطه ی انتهای هستی ،آنجا که هستی تمام قدرت خود را به رخ کشید تا من پدید ایم.

حس عجیبی است...حس منتخب بودن ...

حس این که زمین جز فکر من فکری ندارد...

امشب بچه شدم 

در آغوش مادرم...

مادرم که شانزده سالگیش را خوب یادش می امد...

و من قسم خوردم هیچوقت به پنجاه سالگی نرسم....

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

منِ فراموش کار

من... من را بولد ننوشتم ولی خودتان در ذهنتان بولدش کنید... 

من... 

یک فاموشکار که فراموش میکند گذشته اش را اینده را و همه چیز را... 

تا به حال شده نسبت به هیچ چیز هیچ حسی نداشته باشید... 

آنقدر این حس را تمرین و تمرین کردم که جزئی از  وجودم شده... 

میگویند خدا را مقصر ندانید... 

خدا، تو خودت بگو مقصرت ندانم؟ 

دهانم را میبندم و به همه چیز میخندم... 

مادرم میگوید چه به سرت آمده؟ تو ان دختر قدیمی نیستی... 

مادر راستش را بخواهی خودم هم نمیدانم چه شده.. 

شب ها را تا صبح به یاد آن اهداف فریاد میزنم.. 

فریاد خاموشی... 

فریادی که صدایی ندارد ولی گوش جانم را خوب پاره پاره می کند... 

دستم دردمیکند انقدر که به درو دیوار کوبیده شده... 

درد دارد... 

همه ی وجودم... 

دیگر نمیخواهمش اما چیزی در وجودم تغییر کرده... به هدف داشتن عادت کرده بودم... به این که چیزی باشد که به ان فکر کنم و خون در وجددم بجوشد...

همین الان هم که به ان فکر میکنم... تمام شیرینی اش در وجودم پخش میشود... 

داشتش تمام آرزویم بود... 

افسوس میخورم...با تمام وجود میخواهم به ان برسم و همانجا بمیرم... ولی افسوس که حتی به خوابم هم نمی اید... 

وقتی میگویند کسی صفر شده یعنی چه؟ یعنی "من"

من... یک صفر مطلق... 

منی که حتی خودش را آدم نمی داند... 

روی تخته وایت بردم نوشتم"let's just be Human "... 

میدانم که من حتی موقع مرگم هم باورم نمیشود.. 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

در حالی که پلیورهای محمدی در دستم بود قدم به محوطه ی دانشگاه گذاشتم، با دیدن محمدی دست تکان دادم تا متوجهم بشود ناگهان با فرود چیز سنگینی روی شانه ام از جا پریدم و با چهره ای دردمند به عامل این حرکت وحشیانه نگاه کردم که با چهره ی خندان محدثه مواجه شدم.
درحالی که دستش را روی شکمش گذلشته بود و به من میخندید گفت: «مثل دیوونه ها وایسادی وسط حیاط دست تکون میدی؟خدا مجاتت بده خواهرم» ودوباره خنده اش را از سر گرفت... 
گفتم : «دیوونه شدم مگه الکی وایسم وسط حیاط دست تکون بدم؟ داشتم به این محمدی خدا زلیل کرده علامت میدادم بیاد پلیورای صاحاب مردشو بگیره.» 
ناگهان چهره ی خندانش به چهره ای کنجکاو تبدیل شد و سر چرخاندو گفت: «کو؟ کجاست این شازده؟» 
به آنجایی که قبلا محمدی را دیده بودم اشاره کردم و گفتم : «اونجـ...»که با جای خالی اش روبرو شدم... 
ای بابا کجا رفته بود؟ چرا نیامد پلیورش را بگیرد؟... 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
(بهترین لینک باکس)