you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سیم های برق چنان در هم تنیده بودند که نمیشد تشخیص داد کدام سیم به کجا وصل شده است.از شانس بد ما همه سیم ها یا قرمز بودند یا آبی ،از این سیم سیاه ها نبود که توی فیلم های جنایی میبریدند و بمب خنثی میشد و همه میرفتند پی کارشان!

محمدی چشم هایش را ریز می کرد تا سیم ها را از هم تشخیص بدهد.لعنت به این هوای گرگ و میشه ،نه روشن است نه تاریک ،همه چیز در حاله ای ابی فرو رفته است .

اخر سر طاقت جناب به قول محدثه "شازده"طاق شد و چراغ قوه اش را روشن کرد ،یکی نبود بگوید خوب مومن زود تر این کار را میکردی کنتر که نمی انداخت!

درحالی که محمدی با ژست مهندس ها سرش را در جایی که سیم های برق بودند کرده بود ،من مانند یک موجود خنگ به او و حرکاتش خیره شده بودم.

دقیقا درحال انجام چه کاری بود؟

بعد از این که یکی دوبار فیوز را زد و هیچ اتفاقی نیوفتاد ،با خنده به طرفم برگشت و گفت:جون من یه چک بکن ببین چراغا روشنن اصلا که ما این همه توقع داریم روشن بشن .

من هم با ژست این که "من هم بلاخره یک چیزی میدانم" گفتم:چراغای اینجا سنسور دارن وقتی هوا تاریک میشه خودشون روشن میشن .

بعد از این حرف من محمدی به نشانه ی تمسخر با مفصل انگشت اشاره اش به تخته کنار جایی که سیم ها بودند کوبید و گفت :چقد باکلاس بودن اینا خدای من. 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید‌...

  • ۰
  • ۰

همسایه ما...

هر روز صبح ساعت ۵ صبح ، درست وقتی که همه در خوابند ، همسایه امان که نانوا است از خانه بیرون میزند 
 ساعت ۹ _۱۰شب صدای کوبیده شدن در خانه اشان نشان می دهد که به خانه امده
درست از ساعت ۱۰ شب تا خود صبح بوی مواد مخدر از خانه اشان تا اتاق من می اید
به زندگی اش که نگاه می کنم دلم میخواهد یک دل سیر گریه کنم
خودش را تا شب با کار خفه می کند و برای این که زنده بماند تا صبح با مواد سر میکند
دل من خون شده از این زندگی
کاش میشد هیچوقت به این دنیا نیامد
یا شاید هیچوقت با ادمیزاد اشنا نمیشد...
خوشا زندگی در جنگل...
در لابه لای این اسکلت های بی ریخت که ما به ان ها خانه می گوییم ذره ای اسایش وجود ندارد
ذره ای اسایش یا شاید ذره ای باور...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

به بقل دستی ام شکلکی در می اورم و می خندم او هم میخدد

همه میخندند همه شادند و به باور های یکدیگر احترام می گذارند

من ان ها را باور دارم و ان ها مرا

همه با هم میخندیم همه صدای خنده هایمان گوش فلک را کر میکند

گرما و سرما در کنار هم 

تاریکی و روشنایی در کنار هم 

و کسی دست اویز کسی نیست

و کسی مرا بخاطر باور هایم تحقیر نمی کند

از رویا هایم حرف میزنم و ان ها گوش میدهند 

یکی تایید میکند دیگری نصیحت میکند 

وبعد من به رویای ان ها گوش میکنم

مرا تحسین می کنند و بعد من ان ها را تحسین می کنم

اتفاق جالبی می افتد همه سوژه جدیدی برای خندیدن و تفریح گیر می اوریم 

خاطرات کودکیمان را تعریف می کنیم و می خندیم 

همه به همدیگر احترام می گذاریم

گرمای قلب همه از ورای لباس هایشان دل های همدیگر را گرم می کند و به گرمای قلب هم می افزایند 

همه چیز خوب است و من در حال خندیدن با بقل دستی ام هستم که ناگهان‌‌‌....

شارژ گوشی ام تمام می شود و اهنگ هم قطع می شود

و من از کوچه باغ خیال به کنج اتاق کوچک خود برمیگردم

همه جا تاریک و ساکت است ...و من در خودم جمع شده ام و لبخند میزنم...

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)