you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

Finally it shows up....

I think he just show me something... 

I really wish that i dont mistake about that but i just get some ponint that i have to follow... 

 I know it could be so difficult but it literally like i was born for this... 

Idon't know who to explain this feel that i have right know but i swear it's different... 

It like it gave some dots of light to my completely dark life, it's like a Lantern if i explain it truly, it bring me some lettle hope  that i could live at list once! 

Iknow that it is so so strange that i tell this right here right know literally in the middle of  night but trust me, it is so important... It is.... 

Idon't know it like a lightning it just come and go so fast so effective..! 

Iknow  i have to go through soooo many challenges and i truuuly know that im not that ready but once i read somewhere that if a dream just came a cross your thoughts it meant to came a cross your life... 

Ya iknow that  no one else is out there to here my voice and I'm absolutely alone... But i learn something from my past bad experience that i never really could forget it... BUT I LEARN!.... 

learn to found someone to help me... I learned that someone out ther put the danger avay and live her/his life the way that she/he always want... 

So why i burn the times that giving to me?i can do it I'm not alone i know that if i look close i can see persons that they have my aims too..  

The sentence that so expiring me is"DONT LET NOBODY STILL YOUR DREAM" 

im ganna live my dream no matter what it takes... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

چشم هایش را با دستمال سیاهی بسته بود 

تکه ای شیشه برداشت و زخم عمیقی روی گردنش کاشت،  بدون برداشتن شیشه همانطور دستش را پایین کشید و تا جایی که میتوانست ان گوشت خاکی را برید

قطره های خون بر روی سطح اب میچکیدند اما پخش نمیشدند... 

درست همانطور به داخل اب فرو می رفتند و بعد پر میگرفتند... 

دخترکی درست ان پایین مایین ها به سقف ابی بالای سرش خیره شده بود 

به کلاغ های سیاهی که انگار از ناکجا اباد پایین می امدند و به دور خود می چرخیدند و پر میگرفتند 

بی اختیار بغض درگلویش چنگ انداخت 

همانطور که اشک هایش روی گونه اش جاری میشدند به تعداد کلاغ ها اضافه میشد 

درست انگار که هیچکس در ان حیاط تاریک و سرد نبود 

فقط دخترک و کلاغ ها که به دور او میچرخید 

او خود را مرده میپنداشت 

انسانی که شخصیت نداشته باشد مرده است 

و او هیج شخصیتی نداشت... 

او اصلا خودش را نمیشناخت... اصلا کسی او را نمیشناخت نه که کسی تا به حال چهره اش را ندیده باشد، نه!... هیچکس نمیتوانست شخصیت او را توصیف کند... اگر کسی از ان ها میپرسید که فلانی کیست نمیدانستند چه جواب بدهند براستی که او که بود؟ 

چشم های دخترک طاقت این همه گریه کردن را نداشت، صبح ها را تاشب از درد روحش گریه میکرد و شب ها را تا صبح از درد چشم هایش 

دستمال تیره ای را که همیشه به چشمش میبست را برداشت و دور سرش پیچاند و بعد جشم هایش را با ان پوشاند

 با نفسی لرزان پا در حمام کوچک خانه اشان گذاشت 

هوا تاریک بود اما او حتی حس و حال روشن کردن چراغ حمام را نداشت

همانطور روی زمین حمام نشست 

با دست لرزانش تیغی را که در کف دست مشت شده ی دیگرش بود برداشت... تیغ کف دستش را زخم کرده بود اما دخترک حتی حسش نمیکرد... 

با خود گفت این تنها راه رهاییست... این تنها راه پیدا شدن است... 

تیغ را روی گردنش گذاشت و بعد یک ضخم عمیق... 



  • Persephone
(بهترین لینک باکس)