you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب با موضوع «داستان (رمان)» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به سمت نوید برگشت

+نگو که نقشه و کوردلیوس رو با خودت نیاوردی

دیدم که لبش را گاز گرفت و محکم به پیشنایش زد که باعت شد تکه ای از گوشه ی دهنش پاره شود و دندان هایش معلوم

هین یلندی گفتم و یک قدم به عقب رفتم :

تکه گوشت داخل دهانش را به بیرون پرت کرد و با پشت دست دهانش را پاک کرد

دیدم که یک لحظه جدی شد انگار فهمیده بود که تقریباشانسش را برای موفقیت از دست داده..!

رو کردم به پیرمرد

+ یه نسخه دیگه از نقشه نداره احیانا..؟

پیرمرد-معلومه که نه.... ازنقشه هایی دنیای ماورا و موازی ما ، فقط یه نسخه وجود داره

کمی فکر کردم و وقتی به این نتیجه رسیدم که جواب رو پیدا کردم با شور گفتم:

من+خوب بریم بیاریمش دیگه...!

پیر و مرد و نوید ناگهان به سمتم چرخیدند و در حالی که شگفتی از نگاهشان می بارید گفتند

..امکان ندارهـ!

+من یه نقشه خوب دارم

و یک جمله ام را با یک لبخند گشاد به پایان رساندم

دیدم که نوید دست به سینه ابستاده بود و به حالت طلب کارانه ای به من زل زده بود

+ اوممم... خوب کاری نداره که،چند تا از همین جنا که اینجا از ما محافظت می کنن رو باخودمون میبریم تا اونجا هم از ما محافظت کنند و ماهم نقشرو پیدا می کنیم به همین راحتی...

دیدم که نوید فکری کرد و بعد به سمت پیر مرد برگشت

-پیرمرد: میشه ولی احتمال عملی شدنش خیلی کمه...

نوید به سمت در حرکت کرد

+نوید:من نمیخوام اینجا فاسد بشم و بپوسم

-پیرمرد:صبر کن...

و بعد چشم هایش را بست

دیدم که کلبه تکان می خورد، و در همان نور کم جان چراغ نفتی هم میشد خونی که از دماغ پیرمرد سرازیر میشود را دید!

سر پیرمرد که رو به پایین افتاده بود کم کم بلند شد و ناگهان چشم هایش را باز کرد، من که نزدیکش ایستاده بودم و ناگهان قافلگیر شده بودم بی اختیار جیغی کشیدم و به سمت نوید دویدم و پشتش سنگر گرفتم، نوید هم انگار از ان کم و زیاد شدن شعله چراغ بدون هیچ بادی که روی صورت پیرمرد سایه های عجیب و غریب می انداخت ترسیده بود که کمی عقب امد و من که پشت او پنا گرفته بودم لرزشش را هم دیدم

د رهمین لحظه بود که پیرمرد با حال نزاری روی زمین افتاد

من و نوید با عجله به سمتش رفتیم

دستش را به سمتم گرفت: 

-دخترم...

کنارش رانو زدم

هر جنی که توی این چند سال شناختم رو صدا کردم و چون فهمیدند قراره به تو خدمت کنند حاظر شدند... و بعد نگاهی به نوید کرد...

-خودتونو به قبرستان برسونید و هرچه سریع تر اون نقشه رو پیدا کنید، سوفیا رو پیدا کنیدو بهش بگید که شمارو احمد فرستاده

و بعد سرش روی زمین افتاد، همچنان خون از دماغش جاری بود

اشکم در امده بود...

دستم را روی گرنش گذاشتمو بعد با شادی به سمت نویدبرگشتم

زندس...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

هر چند قدم بر میگشتم تا فاصله امان را با ان موجود شبح وار بسنجم، وارد جنگل های کاج شده بودیم و کم کم به کلبه پیر مرد نزدیک می شدیم در چند قدمی کلبه بودیم که برگشتم و به پشت سر نگاه کردم که با چیز عجیبی رو به رو شدم... 

موجود انگار که از چیزی می ترسید برگشت و به سرعت از ما دور شد 

با سرعت تمام به سمت کلبه دویدیم و خودمان را تقریبا به داخل پرت کردیم... 

پیرمرد درست در مقابل در ایستاده بود طوری که انگار انتظار مارا می کشید!! 

نوید نفس نفس زنان گفت :

_اون... اون...  چی بود؟

پیرمرد با پیشانی گره خورده، نفس عمیقی کشید وگفت:

-درست حدس میزدم، بشینین بچه ها، فعلا در امانین... 

نوید_فعلا؟ 

پیرمرد-جن ها تا یه مدتی میتونن جلوی اونارو بگیرن ،وقتی تعدادشون بیشتر بشه دگ کاری از دست ما برنمیاد... 

نوید_چی ؟یعنی چی؟اصلاً اونا چی هستن؟ 

پیرمرد انگار که میخواست خود را کنترل کند نفس عمیقی کشید و گفت:

-اونا نوچه های تاناتوس2، هستند...!

+تاناتوس؟منظورت الهه ی مرگ که نیست... هست؟ 

پیرمرد_متاسفانه باید بگم که درست حدس زدی!!

من+اما چطور ممکنه؟ من فکر میکردم الهه ها از افسانه های یونانی ها هستند...!!

به وضوح دیدم که پیرمرد پوزخند زد

پیرمرد_درسته، اولین مردمی که این داست های افسانه ای رو نوشتن یونانی ها بودند، ولی از قدیم گفتند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، البته این دلیل نمیشه که الهه های یونانی،  فقط مخصوص مردم یونان باشند، اون ها الهه هستند!!!

+صبرکن ببینم مگه الهه ی مردگان هادس نیست؟ 

پیرمرد-این خیلی خوبه که تو الهه هارو میشناسی!هادِس3 نمیتونه روح ها رو تا زمانی که از بدن جدا نشدند وارد تارتاروس4 کنه، ولی تاناتوس که حکم وزیر هادس رو داره با کمک نوچه هاش این کار رو میکنه... 

نوید_یعنی چی منو میخواد به دنیای مرده ها ببره؟ اما من که زنده ام... 

نفس عمیقی کشید و ادامه داد..

پیرمرد- نه، اشتباه میکنی...تو حیاتتو از دست دادی، روحت با بدنت هماهنگ نیست، به خوبی اینو حس میکنمو فهمیدن این برای الهه ی مرگ کار سختی نیست.. تو مردی ولی روحت از بدن جدا نشده...زندگی هر کس دو قسمت داره، یک حیات و دو زندگی جاوید..تو حیاتت رو از دست دادی و تاناتوس روحتو میخواد با خودش به تارتاروس ببره که دیر یا زود این کارو میکنه، خیلی نمیتونین اینجا بمونین، باید هرچه زودتر خودتون رو به سوفیا برسونین

________

2_Thanatos : خدای مردگان، فرزند نوکس (شب) بود. او به همراه برادرش هوپنوس در تارتاروس می‌زیستند و مورد نفرت خدایان بودند.

3_hades : فرمانروای مردگان و جهان زیرزمین(همون شخصیت منفی و شیطانی در انیمیشن هرکول اگه یادتون باشه) 

4_tartarus : عمیق‌ترین نقطهٔ دنیای زیرزمیناست. تارتاروس به مانند محلی مرطوب، تاریک و سیاه چاله وار که با دیوارهایی از جنس برنز احاطه شده، توصیف می‌شود.

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

همین که داشتیم به طرف کلبه می رفتم، داشتم سعی می کردم تا قطب ننا را به ساعت نما را به مچم ببندم 

_صبر کن...چیکار می کنی؟ 

+کنجکاوم ببینم چیکار میکنه! 

_صبر کن تا پیرمرده بهموندبگه باید چیکار کنیم 

ساعت را دستم گرفتم گرفتم و بیخیال بستنش شدم، راست می گفت اصلن نباید هیچ کار غلطی انجام داد... 

کمی بعد کلبه پیرمرد از دور دیده شد 

سرعت قدم هایمان را بیشتر کردیم و بلاخره به در رسیدیم

نوید در زد و با عجله وارد شد 

همین که از در وارد شدیم سایه هایی روی دیوار ها کش امدند و سپس ناپدید شدند.. 

پیرمرد با چشم های گشاد شده و چهره ای ترسناک به ما خیره شد

عرق سردی روی تیره پشتم نشست

بعد از گذشت ثانیه هایی که یک عمر گذشت، پیرمرد باصدایی تقریبا عصبانی گفت برویم و در مقابلش بنشینیم

چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار مرد گذاشته شده بود و ازین بار از کوار به صورتش می تابید و صورتش را سایه وار نشان می داد... 

-کردلیوس رو به من بده 

با تکان های دستی به خودم امد و ساعت را به سمت پیرمرد گرفتم

او ساعت قطب نمای را که حالا فهمیده بگدم اسمش کوردلیوس است را بالا برد و مقابل چشمانش گرفت... 

لبخند عجیبی بر چهره اش نشست

-اوه، سوفیای عزیزم

قسم میخورم که یک لحظه برق اشک را در چشمانش دیدم! 

کوردلیوس را به طرفم گرفت 

-خب بچه ها این همه ی کاری بود که میتونستم برای شما انجام بدم... 

و بعد بلند شد و به تبعیت از او ماهم بلند شدیم که ادامه داد

-کوردلیوس به دست ساحره ای به اینجا آورده شده که قرن ها پیش زندگی می کرده 

سرفه ای کرد و سپس ادامه داد

-طبق گفته هاش این ساعت به دست هرکسی بسته شود، در اصل به افکار فرد متصل میشود و باذهنش خو میگیرد، گفته میشود کردلیوس با جادوی خدای زمین، گایا۱ ساخته شده است.  

نگاهی به من کرد 

-به مهض این ساعت به دست هرکدام از شما بسته شود عقربه خاکستری محو می شود و تا زمانی که با جادو عقربه به جای اول خود باز نگردد، کوردلیوس از هیچکس فرکان نخواهد گرفت، پیش از آنکه قصد داشته باشید عقربه را محو کنید باید به جایی که قصد دارید به آن جا سفر کنید فکر کنید، در لحظه ای به مکان مورد نظر سفر خواهید کرد

_عقربه دوم چی؟ 

-سوال بجایی بود

و به سمت کمد گوشه اتاق حرکت کرد و در کنارش زانو زد، کد اول را باز کرد و کاغذ تاخوردخ گ کهنه ای را بیرون کشید 

بلند شد و کاغذ را به سمت نوید گرفت 

نوید باتعجب به تکه کاغذ تاخورده که از نزدیک به نقشه های کاغذی شباهت زیادی داشت خیره شد و سپس به پیرمرد 

-شما ممکن است جایی را از روی نقشه انتخاب کنید که قبل به ان جا سفر نکرده باشید، در نتیجه تصور درستی از محلی که قصد رفتن به انجا را دارید نداشته باشید، به محض رسیدن به مکان کلی ای که در نظر داشتید عقربه دوم مسیر درست را به شما نشان خواهد داد، مسیری که در ذهن شما نیست و کاملا از افکار گایا نشأت گرفته است.. 

به سمت در حرکت کرد و ماهم گیج و مبهوت به دنبالش

ما خارج از کلیه ایستادیم و پیرمرد داخل کلبه مقابل ما ایستاده بود

-این را فراموش کنید که فقط یکبار می توانید از کردلیوس استفادا کنید و بازگشت شما فقط گ فقط به موفقیت شما بستگی خواهد داشت 

_ما باید دنبال چی باشیم 

پیرمرد در حالی که در را می بست گفت :

-سوفیا 

_اما... 

دیگر دیر شده بود و پیرمرد در را بسته بود... 

به اطراف نگاه کردم، انقدر تاریک شده یود که درخت ها سایه وار دیده می شدند

ساعد از گور برخواسته را که اخم کرده بود و گیج ایستاده بود را گرفتم و باعجله به طرف خانه راه افتادیم... 

_________

1_gaia : خدای زمین، همسر اورانوس

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
خیلی ناگهانی به یاد پلیورش افتادم که هنور پیش من بود. 
+من: «آقای محمدی شرمنده پلیورتون مونده خونه مامان اینا، میبینمتون میخوام از خجالت آب بشم.» 
محمدی: «فعلاً که منو نمیبینی.» 
برای یک لحظه متوجه منظورش نشدم ولی طولی نکشید که صدای خنده هایمان به هوا رفت. 
آن شب تا صبح برق نیامد، شکممان را با نان و پنیر سیر کردیم و از تجربیات دانشگاهیمان گفتیم.
ادامه  داستان در ادامها مطلب... 
  • ۰
  • ۰

{قسمت اول ‌

برای پسر بودن زیادی با ادب بود، به هر حال چیکارش دارم میرسونمش و میرم پی کارم دیگه... 

منتظر شد تا من سوار بشم و بعد از من سوار شد... اولش کمی زیر چشمی نگاهش  میکردم ولی کم کم حواسم به زییای سپیدم(ماه)  جلب شد و تقریبا وجودش رو در کنارم حس نمی کردم. 

ماشین از روی چاله چوله ها رد می شد و از یه طرف به طرف دیگه تکان می خورد،یه لحظه دلم واسه جاده های صاف و تخته گاز رفتن تنگ شد ولی با فکر کردن به پدر و مادرم انگیزه گرفتم. 

با لبخند به ماه خیره شده بودم که صدای هم سفرم رو که انگار از ته چاه می آمد شنیدم، صداش رو صاف کرد و گفت:

:_میتونم اسم ناجیم رو بپرسم؟ 

با همون لبخند به طرفش برگشتم و با گفتن نوچ دوباره به ماه خیره شدم... 

خنده ای کرد و گفت:

:_کسری هستم، کسری محمدی ناجیه خانوم

سواای به طرفش برگشتم که زد زیر خنده!

حرفمو پس میگیرم که گفتم با ادبه.... یه چیزی ته دلم می گفت خودت سر شوخیو باز کردی هااا! 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید... 

  • ۰
  • ۰


صدای خرچ خرچ سنگارو زیر تایر ماشین دوست داشتم.

بخصوص که شب بود و جاده از این خلوت تر نمی شد!

مثل هر پنجشنبه میخواستم به مادر و پدرم سر بزنم... کلاسم خیلی دیر تموم شده بود و کلّی هم علاف ترافیک شده بودم... صدای 'جیک'  ساعت مچیم بهم میگفت که ساعت دوازده شده! 

نمیدونم اگه الان میرسیدم خونه مادرم چی میگفت... دختر تنها تو این وقت شب... خودشم خوب میدونست عاشق شب بودم و اگه هزار بارم میگفت توی شب تنهایی نیا اینجا گوشم بدهکار نبود ولی ای کاش بود...

ماه تو آسمون قشنگ تر و پر نور تر از هر شب دیگه ای میتابید.. حلقه ی سفید دورش تا چندین متر شعاع گرفته بود و این برای کسی مثه من که تا دیروقت کارش اینه که آسمونو نگاه کنه چیز کمی نیست... 

به ماه خیره شده بودم و حواسم به جاده نبود... جاده از خاک و سنگ پوشیده شده بود... چند تا از این جاده های پیچ در پیج و خاکی رو که رد میکردی  به ویلایی میرسیدی که مادر و پدرم دوران بازنشستگیشون رو اونجا سپری می کردن... حوالی شهر آمل... 

قبرستانی قدیمی که هنوز هم مردم از اون استفاده می کردند و مرده هاشونو به خاک میسپردند در مسیر همه این جاده های پیچ خورده بود که اگر میگفتم هر پنجشنبه وقتی از کنار آن عبور می کردم می مردم و زنده می شدم دروغ نمیگفتم... ولی جالب اینجا بود که این مردن وزنده شدن هارا عجیب دوست داشتم...! 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید....

  • ۱
  • ۰
1396/7/11

00:54 a.m


روی تخت دراز کشیده بودم و به سایه ی شاخه درخت های همسایه بقلی که روی دیوار مقابلم افتاده بود و با هر وزش باد با صدای خش خشی تکان می خورد و با نور آبی ای که کنار در گذاشته بودیم جلوه ی جذابی به خود می گرفت .. 

همین که به حرکت شاخه ها نگاه می کردم با خود گفتم 

"برادر دوستم که به این در و ان در میزد تا به کانادا برود حالا خیلی راحت ویزای خود را گرفته و فردا عازم بود... دوست دیگرم و پسرعمویش که چندین سال بود یکدیگر را میخواستند حالا چند روز دیگر ازدواج می کردند و اتقاقا من هم دعوت بودم، پارسال دختر یکی از همکار های مادرم با رتبه ی تک رقمی بهترین دانگاه کشور را قبول شده بود و مادرم بهانه جدید برای توی سر من زدن داشت"

حالا که میدیم هرکس به نوبه خود به آرزویش رسیده بود ولی من با بیست و دو سال و خورده ای سن هنوز نشسته بودم ور دل مادرم و با حسرت به شاخه های خشک درخت همسایه بقلی نگاه می کردم... 

مادرم همیشه می گوید : دختر های مردم ارزو می کنند و توهم ارزو میکنی... 

و من هیچوقت منظورش را نفهمیدم ارزو، آرزو بود دیگر چه فرقی داشت...؟! 

آغوش شب چه کم از پسر عموی لاغر مردنی دوستم داشت، اوای خوش زوزه ی گرگ ها چه کم از امواج سواحل کانادا با آن  دک و پزش داشت، اخر مگر گیاه شناس بودن و این که با یک نگاه می شد این مخلوق اغلب سبز رنگ و عجیب خدا را شناخت و کنکاش کرد، چه کم از پشت میز نشستن و ساعت ها معاینه خسته کننده بیماران داشت؟ هرچند در آمد آنچنانی هم داشته باشد!! 

چه میشد فقط یکبار فقط یک نفر هم که شده صدای آرزوی خفته مرا بشنود 

ادامه مطلب رو کلیک کنین ... 

  • ۰
  • ۰
{قسمت اول }

تا این که در آن نزدیکی صداهایی شنیده می شد،صداهایی آهنگین و زیبا که دخترک را غرق خود کرده بود 

You and I holding tight

You and I gotta fight

You and I side by side

You and I say goodbye

You and I feels so right

You and I holding tight

You and I side by side

You and I for the rest of our lives
Every night, we’re all alone every night

My only hope is the light that’s shining from inside you

‘Cause you believe in what we are, you believe

In what we’ll be, give me strength

So I can stand beside you

No truths to confirm

No lies to deny

Too hopeless to care

We’re too scared to cry
  you and ....
به سمت صدا حرکت کرده بود و ساختمان بلند و زیبایی رسیده بود
اطرافش با گل های صورتی تزیین شده بود و رنگ طلایی خانه بیشت تر از همه چیز اورا مجذوب کرده بود .
چمن ها کوتاه و شکل های زیبایی تزیین شده بود.
از پله ها بالارفت ..
مرد ها و زن هایی را می دید که بالباس هایی فاخر و زیبا،در واقع به زیبایی همان ورقه های پیچ پیچی رنگی (گل ها) یا شایدم زیباتر بودند .
با همان لباس سفید و تقریبا بلندش که حالا کمی هم گلی شده بود به سمت راه پله ی سمت راست سالن حرکت کرد .
در انتهای راه پله پنجره ای قرار داشت،نا خود آگاه به سمت پنجره حرکت می کرد
ادامه لباسش را در دست گرفته بود تا زیرپایش گیر نکند
مقابل پنجره متوقف شد
باز هم همان زیبای سپید ،کامل و زیبا ایستاده بود (ماه)
لبخند نمیزد ،گریه نمیکرد در واقع هیچ یک از احساسات شدید را نداشت 
فقط یک حس داشت 
این که این زیبای سپید را  در تمام جاهایی که رفته بود دیده بود
لکه های مشکی خود نمایی می کرد ،دختر را به دنیای دیگری می کشاندند.
ناگهان دستی روی شانه اش قرار گرفت ...

ادامه داستان را ادامه مطلب بخوانید...

  • ۰
  • ۰

آن دنیای زیبای پیش رویش،رویایی سراب گونه نبود
بلکه حقیقت داشت،اری بکی دیگر از اعجاز های حیات
همین که دستش را دراز کرد تا ان خنکارا حس کند 
در نیمه راه متوقف شد ،ولی او نبود که این کار را میکرو بلکه دستش از مرز میان این دو سرزمین عبور نمیکرد
بار در به ان دانه های سفید خیره شد که بدون هیچ عجله ای از اسمان سقوط میکردند و با تمام وجودش آرزو کرد ک ای کاش میتوانست یکی از ان ها را امس کنا
اه خدای من باور نکردنی بود دستش از میان آن مرز سهر آمیز عبور کرده بود
قدمی به جلو گزاشت 
خنکا و تاریکی و ان اعجاز زیبای رقصان و رنگارنگ در اسمان تمام وجودش را سر شوق اورده بود
ولی صبر کنید ...
دخترک به ناگه بازگشت و پشت سر خود را نگاه کرد
ان تپه ی شنی و راز آلود که هرگز موفق نشد روی آن باییستد
یا ان نور گرم که بر سرو صورتش میتابید 
در همین فکر بود که فهمید تا دیگر نمیتواند حرکت کند
اه خدای من مگر میشود
او در مانه ی آن دو سرزمین گیر افتاده بود
اندکی تلاش کرد ولی راهی از پیش نبرد 
پس به جلو حرکت کرد 
سرمای استخوان سوز از یک طرف و گرمای جان سوز از طرف دیگر حالش را دگرگون کرده بود
اصلن حس خوبی نبود او ان دو حس را با همدیگر دوست نداشت
یردش بود و از یک طرف تشنه خستگی و نبود انرژی هم فشار می اورد
بدنش می لرزید چشم هایش تار میدید...
داشت از نفس می افتاد که در اخرین لحظه منظره ی باور نکردنی ای را پیش روی خود دید....
بقیه ی داستان را در ادامه ی مطلب بخوانید ....
  • ۰
  • ۰

به آرامی از پله ها بالا رفت
هنوز چند پله مانده بود که کسی از مقابل پله ها عبور کرد
درکنار پله ماوا کرد و منتظر ماند
زنی که داشت عبور میکرد یک ان توجهش به دخترک جلب شد
جلو تر رفت
 _آخی دخترک بیچاره ،چی شده ؟
به مهض این که زن نزدیک تر امد پایش پیچ خورد و از پله ها به پایین پرت شد 
دخترک با ترس و لرز به پایین رفت،اینبار انقدر استرس بیرون را داشت که حتی نیم نگاهی هم به بالا و پایین رفتن سینه زن نکرد و لباس و روسری زن را برداشت و به طرز ناشیانه ای به تن کرد
چون دیده بود ک ان ادم ها چنین پوشش هایی را به تن می کنند
شاید تصورتان از عبور دخترک ازمیان مردم لرزان و متوحش باشد ولی اینگونه نبود ،هرگز...!
با چش...
در ادامه مطلب بخوانید ..
(بهترین لینک باکس)