you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانی درمورد خلقت انسان» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰
1396/7/11

00:54 a.m


روی تخت دراز کشیده بودم و به سایه ی شاخه درخت های همسایه بقلی که روی دیوار مقابلم افتاده بود و با هر وزش باد با صدای خش خشی تکان می خورد و با نور آبی ای که کنار در گذاشته بودیم جلوه ی جذابی به خود می گرفت .. 

همین که به حرکت شاخه ها نگاه می کردم با خود گفتم 

"برادر دوستم که به این در و ان در میزد تا به کانادا برود حالا خیلی راحت ویزای خود را گرفته و فردا عازم بود... دوست دیگرم و پسرعمویش که چندین سال بود یکدیگر را میخواستند حالا چند روز دیگر ازدواج می کردند و اتقاقا من هم دعوت بودم، پارسال دختر یکی از همکار های مادرم با رتبه ی تک رقمی بهترین دانگاه کشور را قبول شده بود و مادرم بهانه جدید برای توی سر من زدن داشت"

حالا که میدیم هرکس به نوبه خود به آرزویش رسیده بود ولی من با بیست و دو سال و خورده ای سن هنوز نشسته بودم ور دل مادرم و با حسرت به شاخه های خشک درخت همسایه بقلی نگاه می کردم... 

مادرم همیشه می گوید : دختر های مردم ارزو می کنند و توهم ارزو میکنی... 

و من هیچوقت منظورش را نفهمیدم ارزو، آرزو بود دیگر چه فرقی داشت...؟! 

آغوش شب چه کم از پسر عموی لاغر مردنی دوستم داشت، اوای خوش زوزه ی گرگ ها چه کم از امواج سواحل کانادا با آن  دک و پزش داشت، اخر مگر گیاه شناس بودن و این که با یک نگاه می شد این مخلوق اغلب سبز رنگ و عجیب خدا را شناخت و کنکاش کرد، چه کم از پشت میز نشستن و ساعت ها معاینه خسته کننده بیماران داشت؟ هرچند در آمد آنچنانی هم داشته باشد!! 

چه میشد فقط یکبار فقط یک نفر هم که شده صدای آرزوی خفته مرا بشنود 

ادامه مطلب رو کلیک کنین ... 

  • ۰
  • ۰

موجودی روی زمین افتاده بود 
نه ،انگار ک زنده بود 
انگار دختر بود
دخترکی که روی شکم افتاده بود و موهایش جلوی بدنش افتاده بود
تکانی به خود داد و از جا بلند شد 
پیرهن سفید و یکدستی به تن داشت که تقریبا تا زانویش می رسد 
موهای مشکی و بلندش سخاوتمندانه صورتش را قاب گرفته بودند
چشم هایش گنگ بود 
انگار که هیچ نمیدانست 
تنها و مشوش 
در تاریکی گم شده بود
هرچه بود این تاریکی را دوست داشت
تاریک و روشن اسمان و بعد صدای بعد از آن (رعد و برق)احساس خیلی خوبی را به او منتقل می کرد 
دیگر میدانست که وقتی ان نور اسمان را در برمیگرد صدایی حتی زیباتر از آن نور 
هردوگوشش را پر میکند
انقدر روفت تا به یک سراشیبی رسید 
یک ان کنترلش را از دست داد و از ان جا به پایین پرت 
خدای من مقابل دخترک تمساح هظیم الجسه ای ایستاده بود و با نگاه پر غضبش او را می پایید 
اما دخترک ک انگار اصلن نمیدانست ان موجود چیست یا از کجا امده... 
ادامه داستان در ادمه مطلب ...(این داستان مناسب گمشده هاست )
(بهترین لینک باکس)