you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون10*

(2024)1404 تهران_ایران

 وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی چهار و بیست دقیقه را نشان می داد، لباس هایم را از تن خارج و به دنبال لباس مناسب کمد دیواری را زیر رو کردم، پیرهن مشکی ساده ای را انتخاب کردم که تا زیر زانویم بود و کمی استین داشت، کفش مشکی بدون پاشنه ام را هم به پا کردم...وقتی مقابل آینه ایستادم ،چیزی را حس کردم که قلبم را فشرد...دخترکی شیطان که لباس های مشکی می پوشید و خود را به شکل شاهزاده های گوتیک در می اورد، دختری که دنیایش درخت ها بودند و کتاب هایش، سوالی به سرعت از ذهنم گذشت... "این آن چیزی بود که من میخواستم؟!" 

ار آینه به یخچال پشت سرم نگاه کردم و "نه"  تنها کلمه ای بود که به ذهنم رسید... 

وقتی از سرویس بهداشتی بیرون امدم روی تخت دراز کشیده بود، پیراهن استین بلند مشکی و شلوار قهوه ای سوخته... همان داریان همیشگی.... دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و به سقف خیره شده بود.. 

رفتم و دست به سینه کنار تخت ایستادم... نگاهی به من کرد وآغوشش را برویم باز کرد... قلبم تیر کشید... با صدایی محکم گفتم : «اون روزا گذشت داریان» 

دست هایش محکم روی تخت کوبید و از جا بلند شد و با صدای ارامی گفت : «پس با اون چشا نگام نکن...» 

صدایی از ته قلبم گفت : « اهدافت ارزش این را داشتند؟» 

از روی تخت پایین امد و در حالی که به چشم هایم نگاه می کرد گفت: «پدرم مرد... استرالیا دیگه جایی برای من نداره، اومدم که ایران زندگی کنم و باید  از کسی که یه زمانی بهش کار دادم بخوام تا توی بیمارستانش یه کار به من بده...» و بعد درحالی که با ملایمت لب هایش را به گوشم نزدیک می کرد گفت : « خانم رئیس» 

به شدت به عقب حولش دادم، متوجه کنایه حرفش به کار دیشبم شدم... میخواستم باز هم از در مخالفت وارد شوم... ولی اگر نظرش عوض شده بود چه. ...اگر هدف مرا قبول کرده بود چه؟ حس کردم که باید به او یک فرصت می دادم.»

قاطعانه گفتم: «فردا صبح بیمارستان باش.» و بعد نیشخندی زدم و گفتم : «به کارمندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.» 

جمع شدن اشک را پشت پلک های خودم و حلقه زدن اشک را در چشم های او دیدم. 

سر تکان داد و عقب عقب رفت و بعد  از خانه ام خارج شد

دور خودم چرخیدم، خانه ی خالی و موزاییک های خاکستری به من دهن کجی می کردند... صدایی از ته دلم می گفت: «بلاخره اومد... بلاخره اومد..» 

ناگهان احساس کردم سرم گیج رفت، همانجا نشستم...همه چیز دور سرم میچرخید...برای بار هزارم سوالی در سرم پیچید: «این همان چیزی بود که میخواستی...» و باز هم جوابی برایش نداشتم... 

با یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شدم... دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم... کفش هایم را از پا در اوردم و با پاهای برهنه راهرو را تا اسنسور دویدم... 

وقتی به پارکینگ رسیدم، روح مرگ را می شد در همه جا حس کرد... قدم اول را برداشتم و اسانسور خارج شد، صدای فریاد از همه جای پارکینگ بازتاب می شد و در گوش من می زد،با یک تصمیم ناگهانی به طرف انباری رفتم، دزدگیر و در را باز کرد و وارد راه پله، صدای فریاد در بند بند وجودم میپیچید... جیغ بود و زجه از ته دل... در را پشت سرم قفل کردم و پله ها را یکی یکی پشت سر میگذاشتم... صدای فریاد همچنان بیشتر می شد... به اخرین پله رسیدم...با چیزی که دیدم احساسات چهار سال قبل را به خوبی حس کردم... باز هم صدای وجدانم را شندیم: «تو مجبوری...» 

اولین قدم را در خون گذاشتم و بعد قدم بعدی، صدای چلپ چلپ خون زیر پایم در فریاد  زن ها و مرد های طمع کار غرق شد.. 

جلادی که خواسته بود به راهنمایی نوچه هایم به انباری امده بود و در حال انجام کارش بود.... اول سرشان را می زد و بعد جلوی چشم های دیگران تکه تکه اشان می کرد... با هر بار که ساطورش را فرود می اورد خون به همه جا می پاشید... ناگهان نگاهش را بالا اورد و با دیدن من جا خورد... لرزیدن دست هایش را دیدم، معلوم نیست حسام به او چه گفته بود که اینطور از من میترسید... جلوتر نرفتم و همینطور دست به سینه به کارش خیره شده... دست مینداخت یقه یشان را می گرفت و دانه دانه سلاخی می کرد، انهم درست جلوی چشم من... به یاد کودکی ام افتادم،مخالف سر سخت اعدام بودم حال چه به من امده بود؟!.... 

نوبت به اخرین نفر که رسید حسی به وجودم سرازیر شد که دست هایم را مچ کردم و احساس کردم که ناخنم در کف دستم فرو رفت... 

به دور خودش پیچیده شده بود و مدام می مرد و زنده می شد... هیچ اختیاری نداشت و من صاحب اختیار بودم چهره اش مرا به یاد خودم می انداخت، توانایی انجام هیچکاری را نداشت، حیران تر از او در این کره ی خاکی وجود نداشت... به یاد اوردم.. 

نفسم از زجه های خفه ام بند امده بودم، نمیدانستم چه کنم، هیچ دست اویزی نبود،انجا اخر کار بود، دهانم را به فریاد باز می کردم و فقط صدا های مبهم بود که شنیده می شد، عرق و کثافت همه ی وجودم را گرفته بود، زیر پوش سفید چرکم به بدنم چسبیده بود و موهایم همه جای صورتم را گرفته بودند در دهانم میرفتند ولی تلاشی برای بیرون اودنشان نمیکردم، همه چیز برای من تمام شده بود... با صدای تق بلندی به خودم امدم و بعد سری را دیدم که قلتید و درست جلوی پای خودم متوقف شد .

محکم سر جایم ایستاده بودم ، جلاد را دیدم که با ترس به طرف پله ها رفت، قدم اول را روی پله اول گذاشت، جهیدم و ساطور را از دستش قاپیدم و بعد درست وقتی که هراسان به طرفم برگشت ساطور را درست وسط پیشانی اش کاشتم... جسد بیجانش جلوی پایم افتاد... از عصبانیت می لرزیدم، چشم هایم را بستم و بعد از چند نفس عمیق ساطور را برداشتم و با خودم از انباری بیرون اوردم، از پله های کنار پارکینگ بالا رفتم و با رسیدن به طبقه اول مستقیما به طرف واحد اول رفتم و در زدم، چهره ی حسام بعد از ثانیه ای پیداشد، قاطعانه به من خیره شد،این همان موجودی بود که من تربیت کرده بودم...ساطور را به طرفش گرفتم  «سربنیستش کن» پوزخندی زد و سرتکان داد... به طرف اسانسور رفتم و به ساعتم خیره شدم، ساعت پنج و نیم را نشان می داد...بازی تازه شروع شده بود... 

  • ۰۱/۰۱/۱۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)