you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

چشم که باز کردم همه جا را تاریک می دیدم... آنقدر تاریک که هرچقدر هم به چشم هایم فشار می اوردم و ان ها را تا اخرین حد باز می کردم چیزی نمیدیدم، آنقدر تاریک که احساس می کردم تمام مدت چشم هایم را بسته ام.... 

بوی نا می امد ... بوب خاک و سنگ واب.. یک قدم برداشتم... چلپ... قدم بعد چلوپ...

همانطور که جلو می رفتم چلپ و چلوپ آب را زیر پایم را احساس می کردم، کمی که جلو تر رفتم دید خیلی ضعیفی از محیط بدست اوردم... و ان هم بخاطر مشعلی بود که روی دیوار قرار داشت... بقیه ی راهرو هم به تاریکی چند قدم قبل بود... 

جلوتر رفتم و مشعل را برداشتم... دوراهی ته راهرو با وجود دو مشعلی که در دو راهرو بود به خوبی دیده میشد... تا رمانی که به دوراهی رسیدم در این فکر بودم که کدام راهرو را انتخاب کنم ...

به دنبال یک سرنخ بودم که از داخل راهروی سمت راست صدای خرناس سگی را شتیدم ولی راهروی دیگر کاملا ساکت بود... 

تصمیم گرفتم از راهروی راست برم،همیشه در مسیر راه های درست سدی وجود دارد، ترجیح می دادم سد را بشکنم و به هدف برسم تا این که هیچ سدی نباشد و تا ابد به هیج هدفی نرسم...

قدم در راهرو سمت راستی گذاشتم، هرقدر که جلوتر میرفتم ترسم هم بیشتر میشد و به این فکر میکردم که مسیر امده را برگردم... ولی من باید از این جهنم خلاص میشدم، پس قدم هایم را مصمم تر برداشتم... 

تقریبا یکی دو دقیقه بود که داشتم راه میرفتم، ان سگ ها عجب حنجره ای داشتند که از ان فاصلع صدایشان را شنیده بودم... 

همینطور که جلوتر میرفتم با چیز عجیبی روبرو شدم که مو به تم راست شد... من فکر میکردم که ان مرد سیاهپوش چندین سگ دارد ولی مثل این که اشتباه می کردم... او چندین سگ نداشت بلکه یک سگ با چندین سر داشت! 

درست جلوی پایم  سگی از نژاد روتوایلر  با سه سر که تقریبا تا کمرم ارتفاع داشت ایستاده بود و با خشم به من چشم غره می رفت... خواستم با احتیاط از کنارش عبور کنم که خشمگین غرشی کرد و کم کم رشد کرده و به اندازه ی تقریبا سه یا چهار برابر قبلش رسید.! 

با حیرت به ان هیولای سه سر خیره شده بودم... حالا چطور باید از چنین مصیبتی عبور می کردم؟! 

احتمالا برای نگهبانی از من گذاشته شده بود... سگ ها بو را تشخیص می دادند پس امکان نداشت بتوانم همینطور از کنارش  عبور کنم و به راهم ادامه  دهم... 

از ترس قدم به قدم عقب میرفتمو سگ هم سر هایش را جلوتر می اورد... از قدیم گفته اند سگ به صاحبش میبرد دیگر... 

راستی اینجا که خارح از قصر نبود؟ 

ترس را کنار گذاشتم و قدمی به جلو برداشم... سگ ثابت در سرجایش ایستاده بود... قدم دیگری به جلو برداشتم و دستم را دراز کردم و زیر گلوی سگ وسطی کشیدم. 

سگ وسطی سرش را پاین اورد و روبروی صورتم قرار داد منم هم دستم را نوازش وار روی پوزه اش کشیدم... بعد از این که چند بار این کار را تکرار کردم، سگ ها ارام و قرار نداشتند اگر دیر میجنبیدم زیر پاهایش له میشدم... 

  • ۰۱/۰۱/۲۲
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)