you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون7

 

2020(1399)سیدنی-استرالیا

از من میخواست که دقایقی باهم حرف بزنیم... ظاهرا کنجکاو شده بود، آن روز آن وقت شب آنجا چه کار می کردم...

در کافه تریا روی به روی هم نشسته بودیم، هوا خیلی سرد نبود ولی باز هم دو تا چای گرم میچسبید، چای گرفته بود و صندلی را برایم عقب کشیده بود...

ته دلم خوشحال بودم که یک هم صحبت پیدا کرده بودم ولی این را در چهره نشان نمی دادم... 

سر صحبت را شروع کرد:«کسیو اینجا داری؟»

با تعجب به او نگاه کردم و بعد از کمی من من گفتم :« امممم.... اممم خوب.... راستش نه»

نگاهی به من کرد و بعد عینکش را بالا داد : «یه دختر تنها اون ساعت شب....»

عصبانی شدم اون حق نداشت در مورد من قضاورت کنه «ببخشید آقا ولی فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه»

میخواستم از جام بلند شم که گفت:« نه خواهش می کنم خواهش می کنم بشینید»

نشستم و طلبکارانه به او زل زدم...

گفت : « فقط کنجکاو شده بودم... خوب میدونی با اون شرایطی که شما داشتی،هرکسیم به جای من بود کنجکاو می شد...خوب به هر حال ما هم زبونیم شاید بتونم اگه کمکی باشه... » و بعد سرشو انداخت پایین!

حس فراموش شده ای بود.... این که کسی باشد که نگران آدم شود...پنج سالی می شد که کسی نگرانم نشده بود... کسی نگفته بود اینجا چه کار میکنی؟... کمکی نمیخواهی؟...

حس کردم چشمهایم سوخت... سرم را پایین انداختم...

صدایش را شنیدم « ببخشید...نمیخواستـَ...»

بین حرفش پریدم :« نه اصلا... راستش کارم یخورده طول کشید »

با صدای بلندی که تعجب  درونش به خوبی مشخص بود گفت:« کــار؟ »

سرخ شدم و به چشمای گرد شدش نگاه کردم :« اااا چیزه خوب راستش... من توی یه رستوران کار می کنم  »

دیدم که چهره اش ارام شد... نمیدانم چه پیش خودش فکر کرده بود ولی هرچه که بود باز شدن اخم هایش نشان از برطرف شدن ابهامش بود...

چای را در سکوت نوشیدیم... فکر کردم که دیگر وقت برخواستن است، برگشتم تا کیفم را بردارم که گفت :« آخرین کلاست کیه؟ »

گفتم :«  امروز فقط همین کلاسو داشتم، فردا روز تعطیله و رستورانم حسابی شلوغه واسه همین امروزو خالی کردم. »

بلند شدم و به خاطر چای تشکر کردم، برگشت تا کتش را از پشت صندلی بردارد، در حال خارج شدن از دانشکده بودم که شنیدم کسی به فارسی اسم فامیلم را صدا می زند...

بر گشتم و داریان را دیدم که به طرفم می آید، وقتی به من رسید نفس نفس می زد، با همان نفس نفس گفت :« صبرکن تا با هم بریم. »

گفتم :«خیلی ممنون، نمیخواد زحمت بیفتید خودم میرم »

گفت :« باهات حرف دارم. »

به سمت ماشینش حرکت کرد، راستش زیادی از مدل ماشین ها سر در نمیاورم پس از گفتن مدلش معذورم!...

بعد از این که در ماشین را برایم باز کرد سوار شدم و او هم کمی بعد از من سوار شد.

کمی که دقت کردم متوجه مسیر متفاوتی از خانه شدم، سوالی به طرفش برگشتم که انگشت اشاره اش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و بعد به جاده اشاره کرد...

دست به سینه نشستم و به صندلی تکیه داده بودم که کمکم خوابم برد...

2025(1404)تهران_ ایران

ساعت مچی روی میز توالت را برداشتم و به مچم بستم، ساعت دو را نشان می داد و این یعنی هنوز دو و نیم ساعت وقت داشتم...

لباس های زیرم را پوشیده بودم و داشتم بین انبوه مانتو ها می گشتم، مانتوی ‌مشکی تا پایین زانو و مثل همیشه برای چنین مواقعی شلوار مشکی پارچه ای، اندازه مانتو به اندازه ای بود که ازادی عمل داشته باشم... کفش پاشنه هشت سانتی مشکی پاشنه مربعی ام  حالت خاص کف پاهایم را به خوبی نشان می داد، همان حالت خاص پاها بود که توانایی انجام خیلی کار هارا به من داده و بود و من این را به پدرم مدیون بودم،پاها معمولا زشت هستند و چیزی برای افتخار ندارند ولی پاهای من به جرئت زیبا بود،پنجه ای بلند با انگشت هایی متناسب، بعد از او کف پا قوس دار و بلند ولی نه گوشتی، بلکه باریک و صاف و مچ پاهایی که از هرچیزی که در زندگی ام دیده بودم محکم تر بودند...شاید بگویید به چیز هایی افتخار میکنی، ولی اگر شماهم در مواقع لازم مثل یک معجزه،  سخت ترین جای پا را به راحت ترین شیوه بدست می اوردید و حس می کردید تا ابد ان را در چنگتان(بهتر بگویم،کف پایتان!) دارید شاید بیشتر از من به آن افتخار می کردید...

و در اخر مقنعه مشکی و رنگ رژ هم مثل همیشه شانسی انتخاب می شد.... به این صورت که دستم را در کیف رژ هایم میبردم و شناسی یکی را انتخاب می کردم، فرقی نمی کرد کدام بود... همه تیره و پر رنگ بودند... تیره مرا وحشی تر نشان می داد.... پوست سبزه، موها و چشم های  مشکی با طعم و سایه ای از قهوه سیاهم را بیشتر به رخ می کشید...

یکی از کیف های دستی ام را انتخاب کردم، باز هم فرقی نداشت کدام، خانم ها همیشه آینه. لوازم آرایش و چیز های دیگزشلن را در کیف خود میگذارند ولی فکر میکنم همین حالا پوزخندتان را دیدم که ته دلتان می گفتید «هرا و این حرف ها» بگذریم...

مبایلی که  به آن پیام داده بود را داخلش انداختم و قدم درون راهروی سرد و تاریک برج گذاشتم...

به وسیله اسانسور به پارکینگ رفتم و برای بار هزارم عاشق این شدم که هیچ صدایی از اسانسور پخش نمی شد، صدای اسانسور در سر آدم می پیچید و می پیچید و مجبور بودی ساعت ها و ساعت ها به پخش صدایش در مغزت گوش بدهی...

یک کلید ماشن از میان چندین کلید انتخاب  کردم  و با زدن دکمه آنلاک از روی صدا و خاموش و روشن شدن چراغ به این که کدام ماشین است پی بردم و بعد پیش به سوی شغل سوم... 

  • ۰۱/۰۱/۱۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)