you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

به سمت نوید برگشت

+نگو که نقشه و کوردلیوس رو با خودت نیاوردی

دیدم که لبش را گاز گرفت و محکم به پیشنایش زد که باعت شد تکه ای از گوشه ی دهنش پاره شود و دندان هایش معلوم

هین یلندی گفتم و یک قدم به عقب رفتم :

تکه گوشت داخل دهانش را به بیرون پرت کرد و با پشت دست دهانش را پاک کرد

دیدم که یک لحظه جدی شد انگار فهمیده بود که تقریباشانسش را برای موفقیت از دست داده..!

رو کردم به پیرمرد

+ یه نسخه دیگه از نقشه نداره احیانا..؟

پیرمرد-معلومه که نه.... ازنقشه هایی دنیای ماورا و موازی ما ، فقط یه نسخه وجود داره

کمی فکر کردم و وقتی به این نتیجه رسیدم که جواب رو پیدا کردم با شور گفتم:

من+خوب بریم بیاریمش دیگه...!

پیر و مرد و نوید ناگهان به سمتم چرخیدند و در حالی که شگفتی از نگاهشان می بارید گفتند

..امکان ندارهـ!

+من یه نقشه خوب دارم

و یک جمله ام را با یک لبخند گشاد به پایان رساندم

دیدم که نوید دست به سینه ابستاده بود و به حالت طلب کارانه ای به من زل زده بود

+ اوممم... خوب کاری نداره که،چند تا از همین جنا که اینجا از ما محافظت می کنن رو باخودمون میبریم تا اونجا هم از ما محافظت کنند و ماهم نقشرو پیدا می کنیم به همین راحتی...

دیدم که نوید فکری کرد و بعد به سمت پیر مرد برگشت

-پیرمرد: میشه ولی احتمال عملی شدنش خیلی کمه...

نوید به سمت در حرکت کرد

+نوید:من نمیخوام اینجا فاسد بشم و بپوسم

-پیرمرد:صبر کن...

و بعد چشم هایش را بست

دیدم که کلبه تکان می خورد، و در همان نور کم جان چراغ نفتی هم میشد خونی که از دماغ پیرمرد سرازیر میشود را دید!

سر پیرمرد که رو به پایین افتاده بود کم کم بلند شد و ناگهان چشم هایش را باز کرد، من که نزدیکش ایستاده بودم و ناگهان قافلگیر شده بودم بی اختیار جیغی کشیدم و به سمت نوید دویدم و پشتش سنگر گرفتم، نوید هم انگار از ان کم و زیاد شدن شعله چراغ بدون هیچ بادی که روی صورت پیرمرد سایه های عجیب و غریب می انداخت ترسیده بود که کمی عقب امد و من که پشت او پنا گرفته بودم لرزشش را هم دیدم

د رهمین لحظه بود که پیرمرد با حال نزاری روی زمین افتاد

من و نوید با عجله به سمتش رفتیم

دستش را به سمتم گرفت: 

-دخترم...

کنارش رانو زدم

هر جنی که توی این چند سال شناختم رو صدا کردم و چون فهمیدند قراره به تو خدمت کنند حاظر شدند... و بعد نگاهی به نوید کرد...

-خودتونو به قبرستان برسونید و هرچه سریع تر اون نقشه رو پیدا کنید، سوفیا رو پیدا کنیدو بهش بگید که شمارو احمد فرستاده

و بعد سرش روی زمین افتاد، همچنان خون از دماغش جاری بود

اشکم در امده بود...

دستم را روی گرنش گذاشتمو بعد با شادی به سمت نویدبرگشتم

زندس...

  • ۰۰/۰۷/۱۷
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)