you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

پووووف خدایا شکرت این هم از این...با خستگی به طرف  خانه رفتم...روی تختم از این پهلو به آن پهلو میشدم، با این که خسته بودم ولی خواب به چشمم نمی امد... 

به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت شیش غروب بود... اه خدایا دیگر باید بلند میشدم... استرس داشتم، دستم را روی دلم گرفتم و خم شدم،خدا اخرش را بخیر کند، محیط نا آشنا همیشه ترسناک است، لااقل برای من یکی که اینطوریست. 

بلاخره از دراز کشیدن الکی رضایت دادم وازجایم بلند شدم، زیر سارافونی مشکی با شال کوچک و پشمی پوشیدم و تنها جفت کفشی که داشتم را پوشیدم و به قصد رستوران داریان خانه را ترک کردم... 

تا آنجا ماشین گرفتم،رستوران از خانه دور بود و نمیدانستم در طولانی مدت باید چکار میکردم، فعلا که اولش بود... 

از باد گرمی که از ورود به رستوران به صورتم خورد احساس خوبی پیدا کردم ، به طرف پیشخوان رستوران حرکت کردم، 

به طرف مردی که جلیقه ی مشکی با پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود رفتم و لبخند پراسترسی زدم و سلام کردم،بعد از این که جواب سلامم را داد تازه فهمیدم که اسمی که آقای بلک گفته بود را فراموش کرده بودم، کمی سرم را خاراندم اها خودش بود "خوان" 

با هیجان گفتم : «میتونم اقای خوان رو ببینم» 

با تعجب گفت: « خوان؟» 

از استرس دل و قلوه ام بهم میپیچید، گفتم: «بله، اقای بلک منو فرستادن.» 

خندید، به سبک اسپانیائی ها!اگر اسمش را نمیدانستم(خوان یک اسم ایپانیایی است)  قطعا با همین خندیدنش هم میتوانستم بفهمید اسپانیایی است، بلند و به طرز مضحکی بی پروا... 

در میان خنده هایش گفت: «تو باید همون دختر ایرانیه باشی، هممم» 

و بعد خیلی ناگهانی خنده اش را قطع کرد و جدی گفت : «خوش اومدید خانوم، من خوان هستم.» 

 از پشت پیشخوان بیرون امد و آنجا را به کسی که بقل دستش ایستاده بود واگذاشت، وگفت:«همراه من بیاین خانوم» 

پشت سر پیشخدمت وارد آشپزخانه رستوران شدم، صدای جلز و ولز غذا و بوهای عجیب و غریب و متفاوت که از هر سو می امد، بوی کیک اشتهاآوری که در گوشه ای از شپزخانه درحال تزئین شدن بود، همه و همه باعث شد ارزو کنم که کاش میشد در آشپز خانه کار میکردم.

خوان با دست روی میز کوچک گوشه ی اشپز خانه که روی ان سطل و طی گذاشته شد بود زد و صدای ان باعث شد همه دست از کار بکشند و به ما نگاه کنند.

بعد از این که خوان مطمئن شد همه حواس ها به ماست شروع کرد به معرفی کردن من:خسته نباشین بچه ها،یه همکار جدید دارین...هرا خانوم .

و با دست مرا کمی به جلو هل داد .

جلو رفتم و سلام کرد بعد از این که یک به یک جوابم را دادند ،مرد جوانی به شوخی گفت :این همون هرایی نیست که داریان میگفت؟

با تعجب به خوان نگاه کردم.چشم غره ای به پسر رفت و گفت :خودشه.

مردی که این سوال را پرسیده بود به طرز ابلهانه ای پشت پسر بقل دستیش زد و گفت :پسرررر.

انگار همه با من صمیمی شده بودند ،یکی یکی می امدند جلو و به خوان پیشنهاد می دادند که در کار ها به ان ها کمک کنم و خوان میگفت که تصمیم با خودم است.من هم گفتم در رستوران قبلی به عنوان پیشخدمت کار میکردم و تجربه ای از کار در اشپزخانه ندارم.

خوان لحظه ای فکر کرد و گفت :میخواستم کار تهیه ی مواد اولیه رو به عده ی تو بسپرم ولی حالا فکر میکنم میبینم تو هم میتونی مواد غذایی رو تهیه کنی هم پیشخدمت باشی .و بعد شانه بالا انداخت و گفت:کار منم سبک تر میشه 

و خندید.

لباس سفید و مشکی ای را به دستم داد و گفت :امروز برو خونه سه روز اخر هفته که روزای کاریته میخوام ساعته هفت صبح اینجا باشی.

با تعجب گفتم: چرا سه روز اخر هفته ؟

شانه بالا انداخت گفت:چمیدونم داریان دستور داده.و باز خندید...

اگر به چین بود با خندیدن خوان برق تولید میکرد! 

به خودم گفتم شاید چون سه روز اخر هفته کلاس ندارم برای همین اقای بلک روز های کاریم را سه روز اخر هفته گذاشته...

سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفته بود ،این که چرا انقدر اقای بلک به من محبت میکرد ؟

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون11

دوش سرسری گرفتم تا خون ها از روی بدنم پاک شوند، مانتوی بلند مشکی تا زیر زانو با شلوار راسته ی مشکی، به تن کردم و جلوی آینه یستادم... این کسی بود که من به آن  رئیس بیمارستان می گفتم... کوله ای مشکی برداشتم، برق لبی را ک به لبم زده بودم را داخل آن گزاشتم، از وجود چاقو و کلت در کیف مطمئن شدم و سپس با پوشیدن کفش های پاشنه دار مشکی ام از خانه بیرون زدم.

ساعت شیش و نیم بود که به بیمارستان رسیدم... ماشین پژوام را که همیشه با ان سرکار میرفتم داخل حیاط پارک کردم و وارد بخش شدم... اتاق من طبقه ی دوم بود، همان اتاق پارسا، وکیلم همه ی کار هارا کرده بود فقط کافی بود یکبار دیگر اسامی تمام کارمندان را از زیر نظر بگزرانم..

دقایقی بعد در اتاقم توسط یک نفر زده شد و پس از گرفتن اجازه ورود وارد اتاق شد...چه کسی به جز داریان میتوانست باشد؟ 

لبخندی زد و مقابل میز استاد

_داریان :سلام خانوم رئیس  

من همچنان به او خیره شده بودن که دوباره به حرف امد

_داریان :خو...

دستم را به نشانه ی توقف مقابلش گرفتم و بعد خیز گرفتم به طرفش..

_هرا : میخوای اینجا چیکار کنی؟ در حالی که به طرف یکی از صندلی ها میرفت گفت: «خدمتتون عرض میکنم.»

_داریان : من میخوام از ازمایشگاه بیمارستان استفاده کنم

یک ابرویم از تعجب بالاپرید

_داریان:میخوام یک ازمایشگاه کاملا در اختیار من باشه

اینجا بیمارستان خصصوصی بود و دو ازمایشگاه داشت که هرکدام زیر مسئولیت یک نفر بودن.

ارنجم را به میز تکیه دادم و دست هایم را بالا اوردم وبهم گره کردم و گفتم : «و من چرا باید اجازه همچین چیزی رو به تو بدم؟»

داریان لبخند زد و به کاناپه تکیه زد : «چون میدی... من چیزای  زیادی میدونم... یادت ک نرفته؟.»

پوزخند زدم : «خیلی ها خیلی چیزا دیدن و حالا سرشون زیر ابه.»

 داریان به جلو خم شد و گفت : «اونا قبل از این ک تحدیدت کنن پلیسارو به خونت نمیفرستادن!»

هاج و واج شدم... راست می گفت، هر کسی از کا های من خبر داشت یا ادرس خانه اصلی مرا نمیدانست یا اول تحدیدم میکرد که پایانش مشخص بود...

سریع تصمیم گرفتم.. بود و نبود یک آزمایشگاه چیزی از بیمارستان کم نمیکرد در ضمن بهتر هم بود، چون ازمایشگاه ها به نیرو احتیاج داشتند و میشد افرادی از ازمایشگاهی که به دست نوید بود به ان یکی بروند ان مقدار باقی مانده را هم یا داریان نیاز داشت یا کار های دیگر به کارشان میبردیم ....

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : «خیلی خوب میتونی هرکاری میخوای بکنی.» و بعد انگشتم را به صورت تحدید به طرفش گرفتم : «اگه سعی کنی تو کارای من دخالت کنی..!» 

دست هایش را به صورت تسلیم وار بالا اورد و سرش را بالا و پایین برد و لبخند زنان بلند شد و جلوی میزم ایستاد و گفت : پاشو خانم رئیس به نامه و امضات نیاز دارم.

و بعد شروع کرد به شماره گرفتن با تلفنش صدایش را شنیدم ک گفت : «حبیب رفتنو ب اون خونه کنسل کن... همین الان.» و بعد تلفنش را داخل جیبش گزاشت و به سمت در رفت.

پوفی کردم و به صندلی چرخدارم تکیه زدم، به ناخون هایم که خون زیرشان خشکیده بود نگاه میکردم و سعی میکردم با ناخون شصت زیرشان را تمیز کنم. 

در این حین افکار پارانوییدی(بدگمانی) به سرم میزدند، این که داریان به ایران آمده بود تا جلوی کار من را بگیرد یا بدتر درست زیر گلویم تمام تلاش هایمان را به باد بدهد... 

2020(1406)

صبح زود با استرس عجیبی از خواب بیدار شدم، از بچگی همین طور بودم، برای انجام هرکاری که قبلا در آن تجربه نداشته ام احساس ترس و اظطراب میکنم... 

قرار بود امروز بعد از کلاس به پاوول صاحبکارم بگویم که جایگزین جدیدی برای من پبدا کند و اگر میشد دستمزد این ماهم را هم میگرفتم. 

چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شوم و بعد از چند دقیقه با فکری مشغول راهیه دذنشگاه شدم. 

‌بحث کردن من با استاد ها سر موضوعات مختلف علمی و غیر علمی چیز خیلی معمولی ای بود و دانشجویان دیگر از این که وقت کلاس گرفته میشد لذت هم میبردند.. 

مثل همیشه در این بحث حق با من بود که با رفتار های عجیب  استاد مبنی بر این که" کاملا حق با استاد بوده و من باید روم سماقم را بمکم"به بحثمان خاتمه داد... 

بعد از جمع کردن کتاب ها و جزوه هایم راهی رستوران شدم، دست هایم عرق کرده بود و خیس شدن زیر تکیه گاه عینکم روی دماغم را احساس میکردم. 

با ترس قدم در رستوران گذاشتم، صدای جیرینگ جیرینگ اویز بالای در باعث شد یعضی سر ها برگردند و با نگاهشان مرا تعقیب کنند که به سمت پیشخوان میرفتم... 

چشمم به آقای چراغی_صاحب رستوران_ خورد،صورتش سرخ شده بود اما همچنان ارام سر جایش نشسته بود، صدای عصبیش را از بین دندان های کلید شده اش شنیدم:«خانوم رحیمی چیشد که فکر کردین اگه سر یه شیفت همکاراتون رو تنها بزارید میتونید همچنان بکارتون در اینجا ادامه بدید؟» 

دست و پایم را گم کردم و با مِن مِن گفتم :«اگه اجازه بدید...» 

_چراغی:«بیا داخل» 

و به آشپز خانه اشاره کرد. 

آقای چراغی صاحب ایت رستوران تا سال پیش استاد یکی از دروس دشوار بود و اتفاقا از همین راه بود که با او آشنا شدم و به مهض این که فهمیذه بود به مار نیاز دارم کار کردن ذر رستورانش را من پیشنهاد داده بود، نمیدانم چرا این روز ها هرکس با من اشنا میشد رستورانی داشت و به کارگر نیاز داشت.... 

با عجله دست پیشی را گرفتم پس نیویتم بنابر این بلافاصله گفتم : «من دیوه نمیتونم اینجا کار کنم...» 

نگاهم به جشم های سبز و براقش خورد که مردمکش تنگ شده بود و با سوءظن نگاهم میکرد... 

گفت: «چیشده دوباره؟ اون پاوول احمق دوباره چیزی بهت گفته؟» 

دستش را مشت کرده بود و با غضب منتظر جواب من بود... 

اوایل که اینجا کار میکردم پاوول، صاحب کار رستوران، خیلی خودمانی با من برخورد میکرد و پا را از حدش فرا تر میگذاشت ومن هم که به پول احتایج داشتم به ناچار سکوت میکردم و شب ها بعد از کار فرار میکردم تا تنهایی با پاوول برخورد نکنم... 

مرد شکم گنده ی احمق یک شب به بهانه ی این که ظرف هایی که اضافه نگه میداشتیم خاک خورده و کثیف شده اند نگهم داشت... 

در حالی که داشتم ظرف هایی که شسته بودبم را داخل کابینت میگذاشتم، چیزی را روی کمرم حس کردم با ترس ظرف هارا داخل کابینت هول و دادو برگتشنم همانا و برخوردم با پاوول همانا... 

با ترس به عقب هولش دادم از بخخت بد من حتی یک میلیمتر هم از جایش تکان نخورد...بوی الکل را میتوانستم به خوب تشخیق دهم در حالی که صورتش به صورتم نزدیک تر و نزدیک تر میشد، جیغ میزدم و کمک میخواستم در یک لحظه نفهمیدم چطور یکی از بشقاب ها را برداشتم و به صورتش کوبیدم و بعد با آخرین سرعت از حصار انگشتانش که با برخور بشقاب به صورتش شل شده بود بیرون جهیدم و به سمت در پرواز کردم،غافل از این که من احمق آنقدر مشغول کار بودم که نفهمیدم کی در هارا قفل کرده بود... در حالی که صدای یکی یکی افتادن میز ها را از دور می شنیدم از دری به دری به دیگر می دویدوم به اخرین در که در دور ترین در به آشپزخانه بود رسیدم، در ورودی که معمولا مردم از آن در وارد و خارج میشدند، در جلو یریتوران بود... 

در را گرفته بودم و هول میدادم و آنقدر وحشت کرده بودم که به زبان فارسی درخواست کمک میکردم... 

برگشتم و به در تکیه دادم و در حالی که نفس نفس میزدم به فرشته ی مرگم خیره شده بودم... انقد مست کرده بود که افتان و خیزان با چشم هایی قرمز به طرفم می آمد و به هرچیز دست میزد روی زمین پشت سرش سقوط میکرد... 

چند قدم بیشتر نمانده بود که در پشت سرم باز شد و خیلی ناگهانی توی چیز نرمی فرو رفتم با وحشت برگشتم و چشم های سبز چراغی را دیدم که با خشم در حالی که مرا نگه داشته بود تا نیوفتم به پاوول خیره شده بود... 

بعد از آن روز من زود تر از همه به خانه بر میگشتم و همه باید مطمئن میشدند من زود تر از همه کارم تا تمام کرده و به خانه برگشته باشم... پاوول در  رستوران سهم داشت  به همین خاطر چراغی فقط به همان کتک مفصلی که آن شب به خوردش داد بسنده کرد و از آن روز جور دیگری با او برخورد میکرد...

از خاطره بیرون آمدم و با عجله به چشم های برزخی چراغی که از سکوت من برداشت اشتباهی کرده بود نگاه کردم گفتم :« نه نه... جای دیگه ای کار پیدا کردم... آقای چراغی شما این همه مدت به من لطف کردید و بهم کار دادید ولی دیگع نمیتونم اینجا کار کنم...» 

نفسش را با حرص بیرون داد و با چشم هایش که مهربان شده بود نگاهم کرد، در حالی که به طرفم خم می شد دو دستش را روی شانه هایم گذاشت وگفت : «اگه میخوای از اینجا بری جلوتو نمیگیرم ولی بدون در اینجا تا همیشه به روت بازه.»

لبخند شرمنده و خجالت زده ای زدم و گفتم : «ممنونم...» و بعد از گرفتن دستمزدم و تحویل دادن لباس کارم از آن رستوران خارج شدم و حتی روحم هم خبر نداشت این آخرین باری نبود که پا در این رستوران میگذاشتم.... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

چشم که باز کردم همه جا را تاریک می دیدم... آنقدر تاریک که هرچقدر هم به چشم هایم فشار می اوردم و ان ها را تا اخرین حد باز می کردم چیزی نمیدیدم، آنقدر تاریک که احساس می کردم تمام مدت چشم هایم را بسته ام.... 

بوی نا می امد ... بوب خاک و سنگ واب.. یک قدم برداشتم... چلپ... قدم بعد چلوپ...

همانطور که جلو می رفتم چلپ و چلوپ آب را زیر پایم را احساس می کردم، کمی که جلو تر رفتم دید خیلی ضعیفی از محیط بدست اوردم... و ان هم بخاطر مشعلی بود که روی دیوار قرار داشت... بقیه ی راهرو هم به تاریکی چند قدم قبل بود... 

جلوتر رفتم و مشعل را برداشتم... دوراهی ته راهرو با وجود دو مشعلی که در دو راهرو بود به خوبی دیده میشد... تا رمانی که به دوراهی رسیدم در این فکر بودم که کدام راهرو را انتخاب کنم ...

به دنبال یک سرنخ بودم که از داخل راهروی سمت راست صدای خرناس سگی را شتیدم ولی راهروی دیگر کاملا ساکت بود... 

تصمیم گرفتم از راهروی راست برم،همیشه در مسیر راه های درست سدی وجود دارد، ترجیح می دادم سد را بشکنم و به هدف برسم تا این که هیچ سدی نباشد و تا ابد به هیج هدفی نرسم...

قدم در راهرو سمت راستی گذاشتم، هرقدر که جلوتر میرفتم ترسم هم بیشتر میشد و به این فکر میکردم که مسیر امده را برگردم... ولی من باید از این جهنم خلاص میشدم، پس قدم هایم را مصمم تر برداشتم... 

تقریبا یکی دو دقیقه بود که داشتم راه میرفتم، ان سگ ها عجب حنجره ای داشتند که از ان فاصلع صدایشان را شنیده بودم... 

همینطور که جلوتر میرفتم با چیز عجیبی روبرو شدم که مو به تم راست شد... من فکر میکردم که ان مرد سیاهپوش چندین سگ دارد ولی مثل این که اشتباه می کردم... او چندین سگ نداشت بلکه یک سگ با چندین سر داشت! 

درست جلوی پایم  سگی از نژاد روتوایلر  با سه سر که تقریبا تا کمرم ارتفاع داشت ایستاده بود و با خشم به من چشم غره می رفت... خواستم با احتیاط از کنارش عبور کنم که خشمگین غرشی کرد و کم کم رشد کرده و به اندازه ی تقریبا سه یا چهار برابر قبلش رسید.! 

با حیرت به ان هیولای سه سر خیره شده بودم... حالا چطور باید از چنین مصیبتی عبور می کردم؟! 

احتمالا برای نگهبانی از من گذاشته شده بود... سگ ها بو را تشخیص می دادند پس امکان نداشت بتوانم همینطور از کنارش  عبور کنم و به راهم ادامه  دهم... 

از ترس قدم به قدم عقب میرفتمو سگ هم سر هایش را جلوتر می اورد... از قدیم گفته اند سگ به صاحبش میبرد دیگر... 

راستی اینجا که خارح از قصر نبود؟ 

ترس را کنار گذاشتم و قدمی به جلو برداشم... سگ ثابت در سرجایش ایستاده بود... قدم دیگری به جلو برداشتم و دستم را دراز کردم و زیر گلوی سگ وسطی کشیدم. 

سگ وسطی سرش را پاین اورد و روبروی صورتم قرار داد منم هم دستم را نوازش وار روی پوزه اش کشیدم... بعد از این که چند بار این کار را تکرار کردم، سگ ها ارام و قرار نداشتند اگر دیر میجنبیدم زیر پاهایش له میشدم... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

*****

فصل 5_ در جست و جوی درخت انار! 

به دنبال نوید وارد دری که صوفیا از ان عبور کرده بود شدم،خدای من! تمام باغ یک طرف و این اتاق هم یک طرف! خود اتاق یک باغ بود... تقریبا در نزدیکی میانه ی دیواره ی روبروی در درخت سیبی رشد کرده بود و به اندازه ی بدن صوفیا گل هایی در پای درخت رشد کرده بودند انگار درست جایی که صوفیا دراز میکشیده گل ها رشد کرده بودند.... حدودا سی سانتی متر آنورتر چشمه ی ابی از دل زمین میجوشید و به دنبال ان جویباری از وسط اتاق می گذشت  که ان هم از تزئینات گل نرگس بی بهره نمانده بود... 

گل های نرگس در اندازه ی یک انسان در سرتاسر اتاق وجود رشد کرده بودند و این احساس به ادم دست میداد که انگار وارد یک باغ شلوغ شده است... گل هارار با دست کنار زدم و در این حال صوفیا را دیدم که روی یک گل نرگس که تقریبا نصف قد یک انسان را داشت نشسته بود!عجیب بود که این گل به ان ظریفی وزن یک انسان را تحمل می کرد... 

من و نوید در مقابل صوفیا ایستاده بودیم و منتظر بودیم تا او به حرف بیاید... صوفیا همچنان دستش را نوازش گونه به گلبرگ های گل میکشید و با عشق به او خیره شده بود... 

نوید صدایش را صاف کرد تا توجه صوفیا را به ما جلب کند... صوفیا کمکم سرش را بالا اورد د ما خیره شد... 

صدای ظریفش را شنیدم که گفت : «بچه ها من واقعا نمیتونم کاری براتون بکنم...» 

و من و نوید همان لحظه وا رفتیم...

ناگهان صوفیا از روی گل پایین پرید و مقابل ما قرار گرفت و گفت: « ولی کسی رو میشناسم که میتونه کمکتون کنه...» 

من و نوید با چشم های درشت شده از تعجب به یکدیگر خیره شدیم... 

صدای صوفیا را شنیدم که گفت: «ولی رسیدن بهش سخت تر از ابن حرفاس... همینطور که گفتم از وقتی پِرْسِفِنی دزدیده شد ارتباط سرزمین های رویندگی هم با دنیای مردگان قطع شد...ولی هنوز یک گیاه هست که میتونه توی دنیای مردگان رشد کنه و اون درخت اناره...» 

هنوز حرف صوفیا تمام نشده بود که احساس کردم چشم هایم سیاهی رفتند... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون10*

(2024)1404 تهران_ایران

 وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی چهار و بیست دقیقه را نشان می داد، لباس هایم را از تن خارج و به دنبال لباس مناسب کمد دیواری را زیر رو کردم، پیرهن مشکی ساده ای را انتخاب کردم که تا زیر زانویم بود و کمی استین داشت، کفش مشکی بدون پاشنه ام را هم به پا کردم...وقتی مقابل آینه ایستادم ،چیزی را حس کردم که قلبم را فشرد...دخترکی شیطان که لباس های مشکی می پوشید و خود را به شکل شاهزاده های گوتیک در می اورد، دختری که دنیایش درخت ها بودند و کتاب هایش، سوالی به سرعت از ذهنم گذشت... "این آن چیزی بود که من میخواستم؟!" 

ار آینه به یخچال پشت سرم نگاه کردم و "نه"  تنها کلمه ای بود که به ذهنم رسید... 

وقتی از سرویس بهداشتی بیرون امدم روی تخت دراز کشیده بود، پیراهن استین بلند مشکی و شلوار قهوه ای سوخته... همان داریان همیشگی.... دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و به سقف خیره شده بود.. 

رفتم و دست به سینه کنار تخت ایستادم... نگاهی به من کرد وآغوشش را برویم باز کرد... قلبم تیر کشید... با صدایی محکم گفتم : «اون روزا گذشت داریان» 

دست هایش محکم روی تخت کوبید و از جا بلند شد و با صدای ارامی گفت : «پس با اون چشا نگام نکن...» 

صدایی از ته قلبم گفت : « اهدافت ارزش این را داشتند؟» 

از روی تخت پایین امد و در حالی که به چشم هایم نگاه می کرد گفت: «پدرم مرد... استرالیا دیگه جایی برای من نداره، اومدم که ایران زندگی کنم و باید  از کسی که یه زمانی بهش کار دادم بخوام تا توی بیمارستانش یه کار به من بده...» و بعد درحالی که با ملایمت لب هایش را به گوشم نزدیک می کرد گفت : « خانم رئیس» 

به شدت به عقب حولش دادم، متوجه کنایه حرفش به کار دیشبم شدم... میخواستم باز هم از در مخالفت وارد شوم... ولی اگر نظرش عوض شده بود چه. ...اگر هدف مرا قبول کرده بود چه؟ حس کردم که باید به او یک فرصت می دادم.»

قاطعانه گفتم: «فردا صبح بیمارستان باش.» و بعد نیشخندی زدم و گفتم : «به کارمندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.» 

جمع شدن اشک را پشت پلک های خودم و حلقه زدن اشک را در چشم های او دیدم. 

سر تکان داد و عقب عقب رفت و بعد  از خانه ام خارج شد

دور خودم چرخیدم، خانه ی خالی و موزاییک های خاکستری به من دهن کجی می کردند... صدایی از ته دلم می گفت: «بلاخره اومد... بلاخره اومد..» 

ناگهان احساس کردم سرم گیج رفت، همانجا نشستم...همه چیز دور سرم میچرخید...برای بار هزارم سوالی در سرم پیچید: «این همان چیزی بود که میخواستی...» و باز هم جوابی برایش نداشتم... 

با یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شدم... دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم... کفش هایم را از پا در اوردم و با پاهای برهنه راهرو را تا اسنسور دویدم... 

وقتی به پارکینگ رسیدم، روح مرگ را می شد در همه جا حس کرد... قدم اول را برداشتم و اسانسور خارج شد، صدای فریاد از همه جای پارکینگ بازتاب می شد و در گوش من می زد،با یک تصمیم ناگهانی به طرف انباری رفتم، دزدگیر و در را باز کرد و وارد راه پله، صدای فریاد در بند بند وجودم میپیچید... جیغ بود و زجه از ته دل... در را پشت سرم قفل کردم و پله ها را یکی یکی پشت سر میگذاشتم... صدای فریاد همچنان بیشتر می شد... به اخرین پله رسیدم...با چیزی که دیدم احساسات چهار سال قبل را به خوبی حس کردم... باز هم صدای وجدانم را شندیم: «تو مجبوری...» 

اولین قدم را در خون گذاشتم و بعد قدم بعدی، صدای چلپ چلپ خون زیر پایم در فریاد  زن ها و مرد های طمع کار غرق شد.. 

جلادی که خواسته بود به راهنمایی نوچه هایم به انباری امده بود و در حال انجام کارش بود.... اول سرشان را می زد و بعد جلوی چشم های دیگران تکه تکه اشان می کرد... با هر بار که ساطورش را فرود می اورد خون به همه جا می پاشید... ناگهان نگاهش را بالا اورد و با دیدن من جا خورد... لرزیدن دست هایش را دیدم، معلوم نیست حسام به او چه گفته بود که اینطور از من میترسید... جلوتر نرفتم و همینطور دست به سینه به کارش خیره شده... دست مینداخت یقه یشان را می گرفت و دانه دانه سلاخی می کرد، انهم درست جلوی چشم من... به یاد کودکی ام افتادم،مخالف سر سخت اعدام بودم حال چه به من امده بود؟!.... 

نوبت به اخرین نفر که رسید حسی به وجودم سرازیر شد که دست هایم را مچ کردم و احساس کردم که ناخنم در کف دستم فرو رفت... 

به دور خودش پیچیده شده بود و مدام می مرد و زنده می شد... هیچ اختیاری نداشت و من صاحب اختیار بودم چهره اش مرا به یاد خودم می انداخت، توانایی انجام هیچکاری را نداشت، حیران تر از او در این کره ی خاکی وجود نداشت... به یاد اوردم.. 

نفسم از زجه های خفه ام بند امده بودم، نمیدانستم چه کنم، هیچ دست اویزی نبود،انجا اخر کار بود، دهانم را به فریاد باز می کردم و فقط صدا های مبهم بود که شنیده می شد، عرق و کثافت همه ی وجودم را گرفته بود، زیر پوش سفید چرکم به بدنم چسبیده بود و موهایم همه جای صورتم را گرفته بودند در دهانم میرفتند ولی تلاشی برای بیرون اودنشان نمیکردم، همه چیز برای من تمام شده بود... با صدای تق بلندی به خودم امدم و بعد سری را دیدم که قلتید و درست جلوی پای خودم متوقف شد .

محکم سر جایم ایستاده بودم ، جلاد را دیدم که با ترس به طرف پله ها رفت، قدم اول را روی پله اول گذاشت، جهیدم و ساطور را از دستش قاپیدم و بعد درست وقتی که هراسان به طرفم برگشت ساطور را درست وسط پیشانی اش کاشتم... جسد بیجانش جلوی پایم افتاد... از عصبانیت می لرزیدم، چشم هایم را بستم و بعد از چند نفس عمیق ساطور را برداشتم و با خودم از انباری بیرون اوردم، از پله های کنار پارکینگ بالا رفتم و با رسیدن به طبقه اول مستقیما به طرف واحد اول رفتم و در زدم، چهره ی حسام بعد از ثانیه ای پیداشد، قاطعانه به من خیره شد،این همان موجودی بود که من تربیت کرده بودم...ساطور را به طرفش گرفتم  «سربنیستش کن» پوزخندی زد و سرتکان داد... به طرف اسانسور رفتم و به ساعتم خیره شدم، ساعت پنج و نیم را نشان می داد...بازی تازه شروع شده بود... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون9*

حدس می زنم که اندکی گیج شده اید و پیش خودتان میگویید قضیه از چه قرار است باید بگویم که جوابتان در پنج سال پیش خوابیده است.... درست آن زمان که مشغول به گرفتن تخصص پوست و مو در استرالیا بودم...

2020(1399) سیدنی_استرالیا

با صدای کسی که اسمم را صدا می زد از خواب پریدم...

 «هرا... رسیدیم... بیدار شو...»

با هیجان از خوب پریدم و هاج و واج به اطراف خیره شدم.... خدای من چه میدیدم.... شب شده بود... صاحب کارم حتما مرا میکشت

بلند فریاد زدم «پاوول اخراجم میکنه... ای خدا»  و بعد خودم را به صندلی کوبیدم...

در حالی در را با دست نگه داشته بود،  لبخندی زد و گفت «پیاده شو...»

عصبانی شدم  «پیاده شم... اونوقت لبخندم میزنی... بدبخت میشم چرا نمیفهمی... امروز دست مزدارو می دادن» 

دیدم که دوباره لبخند زد و به در اشاره کرد  «خواهش می کنم پیاده شو»

پوفی کردم و به کناری هولش دادم و پیاده شدم...خدای من اینجا دیگر کجا بود در طی مدتی که اینجا مستقر شده بودم هیچ وقت چنین جایی ندیده بودم....بندرگاه و پل زیبای روی آن در شب و در تمام آن نور ها  برق می زدند... جلو تر رفتم و دستم را به نرده های کنار بندرگاه گرفتم و در حالی که دهنم را باز کرده بودم و با حیرت بدون این که چیزی بگویم فقط دهنم را باز و بسته می کردم و بعد با قدر دانی به داریان خیره شدم،  دیدم که لبخندی زد و به آب خیره شد... به حرف آمدم  «خیلی قشنگه...»

دیدم که لبخندش کش آمد و گفت  «اینجا پاتوق منه... یه جور آسایشگاه»  و بعد ‌شانه بالا انداخت و خندید...

گفتم: «شما هم پوست می خونید؟»

گفت : «نه خوب اگه دقت کرده باشید فقط سرکلاسای خاصی هستم، من ژنتیک پزشکی می خونم..»

با تعجب به او خیره شده بودم که گفت : « ژنتیک همیشه مورد علاقه من بوده»

فکرم به طرف پاول، صاحب رستوران رفت.... هراسان به ادوارد خیره شدم و گفتم  «ببخشید آقای بلک، خیلی ممنون که منو به اینجا و اوردید ولی من باید برم سرکارم» 

خواستم به طرف خیابان برم که صدایش خشکم کرد  «کدوم کار؟شما دیگه از الان به بعد اون جا کار نمی کنید..»

با دهن باز به او خیره شده بودم که داشت در مورد چه چیزی صحبت میکرد...

با دست به ساختمان کناری اشاره کرد، در حالی که به رستوران فوقالعاده ای که اشاره کرده بود خیره شده بودم صدایش را شنیدم که گفت : ‌ «اون رستوران پدر منه، ما به یه کارمند نیمه وقت نیاز داریم ، گفتم شاید بتونی به ما کمک کنی.»

در حالی که سعی داشتم لبخندم را جمع کنم گفتم :  «ولی... ولی... من نمیتونم این لطفو قبول کنم.»

به جای این که جواب حرفم را بدهد، مصمم به من خیره شد... و گفت : «لطفا با اون رستوران تصفیه حسال کنید، کار شما از فردا اینجا شروع میشه...»

و بعد با حالت مسخره ای گفت : «به کار مندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.»

هم از حرفی که زد و هم از ساختمون فوق العاده ای که در مقابلم می دیدم هیجان زده شده بودم و به خنده افتادم، احساس کردم که اشک به چشمم امد...

چه خوب بود داشتن یک دوست و یک حامی....

به رستوران اشاره کرد و گفت « اگه میشه افتخار بدید یه شامو باهم داشته باشیم،که من دیگه کم کم دارم ضعف می کنم.»

لبخند زدم و گفتم :  «با کمال میل»

داخل رستوران حتی از خارج ان هم زیباتر بود... میز های گرد در تمام سالنِ دایره شکل چیده شده بودند... در تمام عمرم جایی به این زیبایی ندیده بودم، نه به ان خرابه و نه به این قصر!...

غذای مخصوص رستورانشان را سفارش داد و بعد توضیح داد به مناسبت پیدا کردن یک دوست همزبان...

از حرف هایش فهمیدم که پدرش استرالیایی بوده و مادرش ایرانی ولی به خاطر موقعیت مادرش که استاد دانشگاه بوده، چند سالی را در ایران  زندگی کرده بودند و بعد از مرگ مادرش به استرالیا بر گشته بودند و حالا فهمیدم چرا به من میگفت همزبان..

در تمام زمانب که در رستوران نشسته بودیم به زبان فارسی با یکدیگر صحبت کرده بودیم و من از بابت این که کسی را در اینجا داشتم که میشد با اون فارسی صحبت کرد سر از پای خود نمیشناختم....

با این که از فکر کار کردن در چنین جایی به هیجان می امدم ولی کمی ترس به سراغم امده بود... ترسم را با "داریان"  در میان گذاشتم...

 «اقای بلک... من نمیدونم اینجا دقیقا باید چیکار کنم یا اصلا کارم رو از کجا شروع کنم.... اخه...»

لبخندی زد و گفت : «فردا بعد از کلاست بیا اینجا سراغ  "خوان"  رو بگیر، نگران نباش میشناستنت...»

با تعجب گفتم : «منو میشناسن؟!..»

خندید وچیزی نگفت،اینم یچیزیش میشد ها... 

(

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون8*

ماشین را وارد پارکینگ نکردم، ماشین عادی بود و خیلی جلب توجه نمی کرد، شرکت "مه فا" طبقه بیست و دوم یک برج  بود، تمام طبقه و واحد هایش در سکوت فرو و رفته بودند، این طبقه تقریبا تجاری بود، طبقه های دیگر به منازل مسکونی اختصاص داده شده بود ولی این طبقه یک طبقه تقریبا تجاری بود...شرکت دستمال سازی مه فا دو شعبه داشت که یکی در تهران و دیگری در اصفهان بود، این شعبه و همه در امدش خیلی برایم مهم نبود.... من چیز دیگری میخواستم...

صدای چرخاندن کلید سکوت  راهرو را شکست و بعد صدای جیر جیر باز شدن در راهرو را فرا گرفت، دفتر شرکت خیلی وقت بود که تعطیل شده بود و همه به خانه هایشان رفته بودند... وارد شدم و کلید را زدم و بعد لامپ ها می دیدم که یکی یکی تا ته سالن را که به نظر بی انتها می رسید روشن می کرد....

تابلو های تبلیغاتی روی دیوار شکوهش را بیشتر از پیش کرده بود .... ورود من به این شرکت تغییر شگرفی را در دستمال ها به وجود اورده بود،  به طوری که اسم این شرکت را همه میشناختند اما نه با نام من بلکه به نام مردی به اسم "یوسفی "....

شراکتم در اینجا هم نصف - نصف بود، من اینجا و او در شعبه دیگر در اصفهان.... این شرکت با دفتری چند میلیاردی قبل از ورود من فقط اسم بود.... نمیگم که پول دار نبود... نه اتفاقا هم بود ولی در ذهن های مردم جایی نداشت.... شاید بگویید دستمال کاغذی و ذهن های مردم چه ربطی داشتند

باید بگویم که باز هم زود قضاوت کردید، وقتی یک محصول پر استفاده آنقدر خاص باشد که مردم فقط از همان برند استفاده  کند... کم کم اسم آن برند در تمام کشور می پیچید و مثلا در این مورد که دستمال کاغذی است همه دستمال کاغذی را به اسم برندش بشناسند... "مه فا"  کم کم در زبان مردم جای گرفت و من هم متعاقباً کم کم در دل یوسفی جا می گرفتم و او بود که تمام پیشرفت های شرکت را که حاصل ابتکارات من بود به نام خود میزد و در حقیقت من خود خواستار آن بودم.... و او چه خوش خیال بود....

وارد اتاق خودم شدم... برای یک قانون شکن از خود راضی فرقی نداشت که چه ساعتی سر کار بیاید دو صبح هم دو صبح بود ولی امروز برای کار کردن به اینجا نیامده بودم.... هدف مهم تری داشتم... به طرف گاو صندق رفتم، چاقوی جیبی ام را که نقش رژ در جیب خانوم ها را در تمام مانتو هایم بازی می کرد از جیبم در اوردم و با یک حرکت سریع نوک انگشتم اشاره ام را زخمی کردم.... قطره ای خون کافی بود تا شماره روی گردونه حساس به خون گاو صندوق من را بشناسد و به آن پاسخ بدهد و بعد از لحظه ای کوتاه، گاو صندوق که انگار یک گاو صندوق عادی بود در حالی که شماره هفت آن حساس به خون من بود با کمترین صدای ممکن کنار رفت و من توانستم دیوار پشتش را ببینم

قدمی به داخل گذاشتم.... کف زمین حساس به وزن بود و بعد اطلاعات داده شده را به گاو صندوق فرستاد و گاو صندوق بسته شد.... نشستم کنار دیوار و دکمه ی زیر منفذ تقریبا نامرئی زیر دیوار را لمس کردم، اگر کسی از سد اول میگذشت، پشت این سد گیر می کرد و تا زمانی که من اینجا را چک کنم، همینجا نگهداری می شد....

بعد از زدن دکمه زیر دیوار، دیوار به ظاهر کاغذ دیواری شده کنار رفت و من توانستم قفسه های به رنگ الومنیوم را ببینم که تمام دیوار ها را پوشانده بودند و پر از برگه ها و پوشه ها بودند.... اینجا قصر فرماندهی من بود....

یکراست به طرف قفسه مقابلم رفتم و پوشه ی با جلد قهوه ای را برداشتم و اسم یوسفی را با خط درشت رویش خواندم....

پوزخند زدم و در حالی که مطمئناً چشم هایم در تیره ترین حالت خود بود روی زمین اتاق مخفی نشستم...

پرونده را باز کردم صفحه هایش را یکی یکی روی زمین به دورم می چیدم...

صفحه اول «مضمون درجه سه... مشکوک به ارتباط با "ادموند"....»

صفحه دوم «مضنون درجه سه... مضنون به مصرف" داراوَمْپْ" »

صفحه سوم «مضنون درجه یک... مصرف" دارا وَمْپْ"»

صفحه چهارمی وجود نداشت... ماژیکی که از روی میز منشی برداشته بودم را از جیب مانتو خارج کردم و با خطر درشتی روی قسمت داخلی پوشه که اخرین صفحه حساب می شد نوشتم "مرگ‌"

ارواره هایم به هم فشردم و احساس را از چشم هایم... برگه ها را به پوشه برگرداندم... بلند شدم و پوشه را سر جایش قرار دادم.... از قفسه پایینی پوشه ای برداشتم... روی آن با خط درشتی نوشته شده بود "پارسا آریا "

پوشه را باز کردم، اسم" مرگ" با خط درشت به قلبم آرامش داد.

پوشه به دست به سمت دیوار سمت راستی رفتم و پوشه را روی ستون پوشه های قهوه ای و مشکی  کنار دیوار قرار دادم_پوشه های مشکی تنه اصلی و پوشه های قهوه ای شاخه  های فرعی که باید بعد ار قطع تنه یکی یکی قطع می شدند._

.....

حدس می زنم که اندکی گیج شده اید و پیش خودتان میگویید قضیه از چه قرار است باید بگویم که جوابتان در پنج سال پیش خوابیده است.... درست آن زمان که مشغول به گرفتن تخصص پوست و مو در استرالیا بودم...

2020(1399) سیدنی_استرالیا

با صدای کسی که اسمم را صدا می زد از خواب پریدم...

 «هرا... رسیدیم... بیدار شو...»

با هیجان از خوب پریدم و هاج و واج به اطراف خیره شدم.... خدای من چه میدیدم.... شب شده بود... صاحب کارم حتما مرا میکشت

بلند فریاد زدم «پاوول اخراجم میکنه... ای خدا»  و بعد خودم را به صندلی کوبیدم...

در حالی در را با دست نگه داشته بود،  لبخندی زد و گفت «پیاده شو...»

عصبانی شدم  «پیاده شم... اونوقت لبخندم میزنی... بدبخت میشم چرا نمیفهمی... امروز دست مزدارو می دادن» 

دیدم که دوباره لبخند زد و به در اشاره کرد  «خواهش می کنم پیاده شو»

پوفی کردم و به کناری هولش دادم و پیاده شدم...خدای من اینجا دیگر کجا بود در طی مدتی که اینجا مستقر شده بودم هیچ وقت چنین جایی ندیده بودم....بندرگاه و پل زیبای روی آن در شب و در تمام آن نور ها  برق می زدند... جلو تر رفتم و دستم را به نرده های کنار بندرگاه گرفتم و در حالی که دهنم را باز کرده بودم و با حیرت بدون این که چیزی بگویم فقط دهنم را باز و بسته می کردم و بعد با قدر دانی به داریان خیره شدم،  دیدم که لبخندی زد و به آب خیره شد... به حرف آمدم  «خیلی قشنگه...»

دیدم که لبخندش کش آمد و گفت  «اینجا پاتوق منه... یه جور آسایشگاه»  و بعد ‌شانه بالا انداخت و خندید...

گفتم: «شما هم پوست می خونید؟»

گفت : «نه خوب اگه دقت کرده باشید فقط سرکلاسای خاصی هستم، من ژنتیک پزشکی می خونم..»

با تعجب به او خیره شده بودم که گفت : « ژنتیک همیشه مورد علاقه من بوده»

فکرم به طرف پاول، صاحب رستوران رفت.... هراسان به ادوارد خیره شدم و گفتم  «ببخشید آقای بلک، خیلی ممنون که منو به اینجا و اوردید ولی من باید برم سرکارم» 

خواستم به طرف خیابان برم که صدایش خشکم کرد  «کدوم کار؟شما دیگه از الان به بعد اون جا کار نمی کنید..»

با دهن باز به او خیره شده بودم که داشت در مورد چه چیزی صحبت میکرد...

با دست به ساختمان کناری اشاره کرد، در حالی که به رستوران فوقالعاده ای که اشاره کرده بود خیره شده بودم صدایش را شنیدم که گفت : ‌ «اون رستوران پدر منه، ما به یه کارمند نیمه وقت نیاز داریم ، گفتم شاید بتونی به ما کمک کنی.»

در حالی که سعی داشتم لبخندم را جمع کنم گفتم :  «ولی... ولی... من نمیتونم این لطفو قبول کنم.»

به جای این که جواب حرفم را بدهد، مصمم به من خیره شد... و گفت : «لطفا با اون رستوران تصفیه حسال کنید، کار شما از فردا اینجا شروع میشه...»

و بعد با حالت مسخره ای گفت : «به کار مندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.»

هم از حرفی که زد و هم از ساختمون فوق العاده ای که در مقابلم می دیدم هیجان زده شده بودم و به خنده افتادم، احساس کردم که اشک به چشمم امد...

چه خوب بود داشتن یک دوست و یک حامی....

به رستوران اشاره کرد و گفت « اگه میشه افتخار بدید یه شامو باهم داشته باشیم،که من دیگه کم کم دارم ضعف می کنم.»

لبخند زدم و گفتم :  «با کمال میل»

داخل رستوران حتی از خارج ان هم زیباتر بود... میز های گرد در تمام سالنِ دایره شکل چیده شده بودند... در تمام عمرم جایی به این زیبایی ندیده بودم، نه به ان خرابه و نه به این قصر!...

غذای مخصوص رستورانشان را سفارش داد و بعد توضیح داد به مناسبت پیدا کردن یک دوست همزبان...

از حرف هایش فهمیدم که پدرش استرالیایی بوده و مادرش ایرانی ولی به خاطر موقعیت مادرش که استاد دانشگاه بوده، چند سالی را در ایران  زندگی کرده بودند و بعد از مرگ مادرش به استرالیا بر گشته بودند و حالا فهمیدم چرا به من میگفت همزبان..

در تمام زمانب که در رستوران نشسته بودیم به زبان فارسی با یکدیگر صحبت کرده بودیم و من از بابت این که کسی را در اینجا داشتم که میشد با اون فارسی صحبت کرد سر از پای خود نمیشناختم....

با این که از فکر کار کردن در چنین جایی به هیجان می امدم ولی کمی ترس به سراغم امده بود... ترسم را با "داریان"  در میان گذاشتم...

 «اقای بلک... من نمیدونم اینجا دقیقا باید چیکار کنم یا اصلا کارم رو از کجا شروع کنم.... اخه...»

لبخندی زد و گفت : «فردا بعد از کلاست بیا اینجا سراغ  "خوان"  رو بگیر، نگران نباش میشناستنت...»

با تعجب گفتم : «منو میشناسن؟!..»

خندید وچیزی نگفت،اینم یچیزیش میشد ها... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون7

 

2020(1399)سیدنی-استرالیا

از من میخواست که دقایقی باهم حرف بزنیم... ظاهرا کنجکاو شده بود، آن روز آن وقت شب آنجا چه کار می کردم...

در کافه تریا روی به روی هم نشسته بودیم، هوا خیلی سرد نبود ولی باز هم دو تا چای گرم میچسبید، چای گرفته بود و صندلی را برایم عقب کشیده بود...

ته دلم خوشحال بودم که یک هم صحبت پیدا کرده بودم ولی این را در چهره نشان نمی دادم... 

سر صحبت را شروع کرد:«کسیو اینجا داری؟»

با تعجب به او نگاه کردم و بعد از کمی من من گفتم :« امممم.... اممم خوب.... راستش نه»

نگاهی به من کرد و بعد عینکش را بالا داد : «یه دختر تنها اون ساعت شب....»

عصبانی شدم اون حق نداشت در مورد من قضاورت کنه «ببخشید آقا ولی فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه»

میخواستم از جام بلند شم که گفت:« نه خواهش می کنم خواهش می کنم بشینید»

نشستم و طلبکارانه به او زل زدم...

گفت : « فقط کنجکاو شده بودم... خوب میدونی با اون شرایطی که شما داشتی،هرکسیم به جای من بود کنجکاو می شد...خوب به هر حال ما هم زبونیم شاید بتونم اگه کمکی باشه... » و بعد سرشو انداخت پایین!

حس فراموش شده ای بود.... این که کسی باشد که نگران آدم شود...پنج سالی می شد که کسی نگرانم نشده بود... کسی نگفته بود اینجا چه کار میکنی؟... کمکی نمیخواهی؟...

حس کردم چشمهایم سوخت... سرم را پایین انداختم...

صدایش را شنیدم « ببخشید...نمیخواستـَ...»

بین حرفش پریدم :« نه اصلا... راستش کارم یخورده طول کشید »

با صدای بلندی که تعجب  درونش به خوبی مشخص بود گفت:« کــار؟ »

سرخ شدم و به چشمای گرد شدش نگاه کردم :« اااا چیزه خوب راستش... من توی یه رستوران کار می کنم  »

دیدم که چهره اش ارام شد... نمیدانم چه پیش خودش فکر کرده بود ولی هرچه که بود باز شدن اخم هایش نشان از برطرف شدن ابهامش بود...

چای را در سکوت نوشیدیم... فکر کردم که دیگر وقت برخواستن است، برگشتم تا کیفم را بردارم که گفت :« آخرین کلاست کیه؟ »

گفتم :«  امروز فقط همین کلاسو داشتم، فردا روز تعطیله و رستورانم حسابی شلوغه واسه همین امروزو خالی کردم. »

بلند شدم و به خاطر چای تشکر کردم، برگشت تا کتش را از پشت صندلی بردارد، در حال خارج شدن از دانشکده بودم که شنیدم کسی به فارسی اسم فامیلم را صدا می زند...

بر گشتم و داریان را دیدم که به طرفم می آید، وقتی به من رسید نفس نفس می زد، با همان نفس نفس گفت :« صبرکن تا با هم بریم. »

گفتم :«خیلی ممنون، نمیخواد زحمت بیفتید خودم میرم »

گفت :« باهات حرف دارم. »

به سمت ماشینش حرکت کرد، راستش زیادی از مدل ماشین ها سر در نمیاورم پس از گفتن مدلش معذورم!...

بعد از این که در ماشین را برایم باز کرد سوار شدم و او هم کمی بعد از من سوار شد.

کمی که دقت کردم متوجه مسیر متفاوتی از خانه شدم، سوالی به طرفش برگشتم که انگشت اشاره اش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و بعد به جاده اشاره کرد...

دست به سینه نشستم و به صندلی تکیه داده بودم که کمکم خوابم برد...

2025(1404)تهران_ ایران

ساعت مچی روی میز توالت را برداشتم و به مچم بستم، ساعت دو را نشان می داد و این یعنی هنوز دو و نیم ساعت وقت داشتم...

لباس های زیرم را پوشیده بودم و داشتم بین انبوه مانتو ها می گشتم، مانتوی ‌مشکی تا پایین زانو و مثل همیشه برای چنین مواقعی شلوار مشکی پارچه ای، اندازه مانتو به اندازه ای بود که ازادی عمل داشته باشم... کفش پاشنه هشت سانتی مشکی پاشنه مربعی ام  حالت خاص کف پاهایم را به خوبی نشان می داد، همان حالت خاص پاها بود که توانایی انجام خیلی کار هارا به من داده و بود و من این را به پدرم مدیون بودم،پاها معمولا زشت هستند و چیزی برای افتخار ندارند ولی پاهای من به جرئت زیبا بود،پنجه ای بلند با انگشت هایی متناسب، بعد از او کف پا قوس دار و بلند ولی نه گوشتی، بلکه باریک و صاف و مچ پاهایی که از هرچیزی که در زندگی ام دیده بودم محکم تر بودند...شاید بگویید به چیز هایی افتخار میکنی، ولی اگر شماهم در مواقع لازم مثل یک معجزه،  سخت ترین جای پا را به راحت ترین شیوه بدست می اوردید و حس می کردید تا ابد ان را در چنگتان(بهتر بگویم،کف پایتان!) دارید شاید بیشتر از من به آن افتخار می کردید...

و در اخر مقنعه مشکی و رنگ رژ هم مثل همیشه شانسی انتخاب می شد.... به این صورت که دستم را در کیف رژ هایم میبردم و شناسی یکی را انتخاب می کردم، فرقی نمی کرد کدام بود... همه تیره و پر رنگ بودند... تیره مرا وحشی تر نشان می داد.... پوست سبزه، موها و چشم های  مشکی با طعم و سایه ای از قهوه سیاهم را بیشتر به رخ می کشید...

یکی از کیف های دستی ام را انتخاب کردم، باز هم فرقی نداشت کدام، خانم ها همیشه آینه. لوازم آرایش و چیز های دیگزشلن را در کیف خود میگذارند ولی فکر میکنم همین حالا پوزخندتان را دیدم که ته دلتان می گفتید «هرا و این حرف ها» بگذریم...

مبایلی که  به آن پیام داده بود را داخلش انداختم و قدم درون راهروی سرد و تاریک برج گذاشتم...

به وسیله اسانسور به پارکینگ رفتم و برای بار هزارم عاشق این شدم که هیچ صدایی از اسانسور پخش نمی شد، صدای اسانسور در سر آدم می پیچید و می پیچید و مجبور بودی ساعت ها و ساعت ها به پخش صدایش در مغزت گوش بدهی...

یک کلید ماشن از میان چندین کلید انتخاب  کردم  و با زدن دکمه آنلاک از روی صدا و خاموش و روشن شدن چراغ به این که کدام ماشین است پی بردم و بعد پیش به سوی شغل سوم... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون6*

2027(1404) ایران

در حالی که به اینه خیره شده بودم و به دست های خونی و صورت خونی ام نگاه می کردم، قهقه زدم، بلند تر از هر قهقه دیگری، همان طور که میخندیدم لباس مشکی خونی را با دست هایم پاره کردم و به طرف دیگری پرت کرده و به سمت اتاقک گوشه سرویس بهداشتی رفتم، اب را باز کردم و داخل وان نشستم، خون ها از روی بدنم پاک می شدند و با کف هایی که داخل وان ریخته بودم ترکیب می شدند به رنگ سبز در می امدن، به وان تکیه دادم و به رنگ های سفید و قرمزی که باهم ترکیب می شدند و برخلاف انتطار به رنگ سبز در می امدند خیره شدم ،لبخند زدم....

پونزده ساله بودم که این را فهمیدم ،رفته بودم حمام و با چاقو صابون را تکه تکه می کردم تا از عصبانیتم  کم شود،آن روز ها اوضاع خیلی هم وفق مراد نبود ،از شدت 

 برایم فرق نداشت که این صابون است که تکه تکه می شود یا دست هایم  وقتی اب را باز کردم کفی که از صابون ها درست شده بود با خون مخلوط می شد و به رنگ سبز در می اید....به نقشه های جدیدی که داشتم فکر کردم ...همیشه برای زندگی ام نقشه داشتم،به این فکر کردم که نیم دیگرِ بار را هم از ان خود کنم،به این فکر کردم که با بیمارستانی که تازه به دست اورده بودم چکار کنم....فکر کنم این یکی را بفروشم،هیچوقت از مسئولیت های اینچنینی خوشم نمی امد ....تمام تلاشم را می کردم تا داریان را از یاد ببرم ....اصلاً  نفهمیدم چطور شد که خوابم برد...

دختر و پسری بودند در باغی به بزرگی یک جنگل من بودم و داریان ....من میخندیدم و او هم میخندید ،با بادی که می وزید گلبرگ های صورتی و سرخ در هوا به دور ما میرقصیدند صدایش زدم :داری...و صدایش را شنیدم که میگفت هرا

در مقابلم زانو زد و دستم هایم را گرفت و به چشمانم خیره شد ....ناگهان اسمان تیره و تار شد گلبرگ ها به سنگ های سرد و تیره تبدیل شدند و به سر و صورتمان می خوردند ،چشم هایم به سرخی اتش در امد خون از

گوشه دهانم سرازیر شد ،رعد و برقی سراسر اسمان را پوشاند چیزی را زیر لب زمزمه کردم و بعد دست هایم را باشتاب از دست هایش بیرون کشیدم و به سمت نقطه ی نامعلومی دویدم ....صدای داریان را می شنیدم که اسمم را فریاد می زد ....

هین بلندی کشیدم و از خواب بیدار شدم...با گیجی به اطرافم خیره شدم و به دنبال داریان می گشتم ناگهان چیزی را به خاطر اوردم و مشت محکمی روی اب کوباندم

2020(1399)سیدنی-استرالیا

مثل همیشه کمی دیر رسیده بودم،در کلاس همهمه بود و من از خدا خواسته از فرصت استفاده کردم و جایی را در انتهای کلاس انتخاب کردم و نشستم...

چیزی از شروع کلاس نگذشته بود که پسری وارد کلاس شد...این که همون ناجی دیشبی بود... استاد که خیلی سخت گیر بود عینکش را در اورد و با غضب به دانشجو خیره شد و بعد گفت  «اقای "بلک"  چندمین باره که دارید دیر میاید؟»

صدایش را شنبدم که گفت «تکرار نمیشه» بعد سرش را پایین انداخت و به سمت من امد و به صورت اتفاقی جایی در کنار من را برای نشستن اختیار کرد.... زیر لب داشت با خودش حرف می زد... نا خواسته چند کلمه اش را شنیدم

داشت به زبان فارسی شخصی به اسم مایکل را لعنت می کرد... دو شاخ بزرگ روی سرم سبز شد... پس این آقای بلک ایرانی هم بلد بود.... ولی معلوم بود که ایرانی نبود... اسم بلک خیلی ایرانی نبود!

از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.... در طی کلاس چند بار میخواستم خودکارم را برایش پرت کنم... چند بار کلماتی راهم با خودم تمرین کرده بودم «هی منم یه ایرانیم» یا مثلا  «خوشبختم منم ایرانیم»... و از این دست حرف ها ...

در حالی که به بلک خیره شده بودم و داشتم با خودم حرف هایم را مرور می کردم صدای استاد مرا به خود اورد...

«خانوم "رحیمی" بعدا" هم می تونید به اون اقا خیره بشید فعلا سر کلاسید»

قافل گیر شده بودم، لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم، من به چی فکر می کردم و استاد به چی فکر می کرد....

دیدم که سر "بلک" به طرفم چرخید، لبخدی زد و برامی دست تکان داد  و بعد به استاد خیره شد...

تا اخر کلاس سرم پایین بود، چند بار هم میخواستم گریه کنم، نباید این طور بهم معرفی می شدیم،با توجه به فامیلیم اون دیگه الان میدانست من یه ایرانیم ولی این طوری به چه دردم میخورد....

بعد از کلاس سرم را پایین انداختم، کوله ام را روی شانه ام انداختم، جزوه ام را روی شکمم گرفتم  و از جهتی مخالف جهتی که بلک نشسته بود به راه افتادم که دستم از پشت کشبده شد و جزوه ام زمین افتاد....پشت سرم همان جناب بلک اسیتاده بود که فورا خم شد و جزوه ام را به دستم داد و بعد دستش را پشت گردنش کشید و گفت  «شما ایرانی هستید؟» 

شانه بالا انداختم و خواستم به طرف در حرکت کنم... اینجا کسی را نداشتم، نباید انقدر راحت به کسی اعتماد می کردم.... شنبدم که پشت سرم دوید و به زبان فارسی گفت «وایسا دختر...یه دیقه وایسا»

همون جهتی که داشتم میرفتم ایستادم تا خودشو به من برسونه...کمی بعد مقابلم قرار گرفت و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت «داریان هستم و.... افتخار اشنایی با چه کسیو دارم؟»

2025(1404) تهران - ایران

 

شیر آبو باز کردم و سرمو زیرش بردم و خاطرات گذشته را به فراموشی سپردم.... آب یخ حسابی حالمو سرجاش آورده بود....

ازاتاقک بیرون آمدم و بدون این که چیزی بپوشم به سمت یخچال رفتم.... ستون مهره های درون یخچال را شناختم... لبخندی زدم و تکه ای گوشت از آن استخوان ها جدا کردم و به طرف میز توالتم رفتم، روی یکی از گوشی ها شماره همان گوشی که دانیار به دست داشت افتاده بود... یه پیغام بود.... پیغام را باز کردم و با خواندنش تقریبا سرم صوت کشید...   «4,35» هنوز هم عادت های مرا می دانست.... به خوبی میدانستم که منظورش این است که چهار و سی و پنج دقیقه به اینجا می اید.....

بگزار بیاید... بیاید و تکلیفش را با این کابوسی که به زندگیم انداخته تکلیفش را یکسره کند....

صوایی از ته دلم می شنیدم که میگفت « کسی که اتش به زندگی دیگری انداخت تو بودی نه او.....» 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون5*

از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وقتی مقابل میز توالت ایستادم تمام اتفاقاتی که بین من و داریان افتاده بود رو فراموش کردم و لبخند زدم…روی دهانم تا روی سینه هایم سیلی از خون راه افتاده بود و همانجا خشک شده بود…پنجه هایم تا ارنج از خون خشک شده پوشیده شده بود.

انتهای موهای دور صورتم به خاطر خون به هم چسبیده بود و بعضی به صورتم چسبیده بودند…حالا می فهمیدم که چرا داریان مرا انطور نگاه می کرد… بعضی می گویند خون اشام ها به دنبال زندگی ای جاویدان خون می خورند ولی من طور دیگری فکر می کردم، خون حیات نمی بخشید حیات را می گرفت و قدرت می بخشیدو زنگی من برای قدرت بود… من یک خون اشام با قدرت های ماورایی و نیش های بلند نبودم، همه چیز از یک نیمه شب زمستانی شروع شد

جولای سال2020(1399) سیدنی استرالیا

هوا خیلی سرد نبود ولی مردمی را می دیدم که شالگردن داشتند… هوا تاریک تاریک شده بود، امروز کارم بیش از حد معمول طول کشید، من دانشجوی بورسیه ی  پزشکی دانشگاه(…) در سیدنی استرالیا بودم و برای تأمین هزینه های زندگی در یکی از رستوران های شهر  و شیفت شب کار می کردم، کار من این بود که غذا هارا می بردم و رستوران را تمیز می کردم و گهگاهی در کار های اشپزخانه کمک میکردم، کار دیگری به یک دختر غریبه نمی دادند همین هم زیادی بود…امشب گروه موسیقی مشهوری به رستوران ما امده بودند و مجبور بودیم تا دیر وقت کار کنیم چون مردم از سراسر شهر به دیدن ان ها امده بودند…

در حالی که با عجله به سمت خانه ی کوچکم می رفتم مردی را دیدم که تلو تلو خوران به سمتم می امد، سرعتم را بیشتر کردم و همراه من مرد هم سرعتش را بیشتر کرد، داخل اولین کوچه ای که دیدم پیچیدم تا شاید مرد مرا گم کند اگر به سمت خانه می رفتم ممکن بود ادرس خانه ام را به خاطر بسپارد، از شانس خیلی خوب من کوچه بنبست  بود و از شانس خیلی خیلی بهترم مرد جای مرا فهمیده بود و تلو تلو خوران خوشحال از این که مرا گیر انداخته بود به سمتم می امد،  داد زدم: « کمک....»

ولی صدایم در کوچه پیچید و محو شدم، مرد نزدیک تر و نزدیک تر می امد و من عقب تر و عقب تر می رفتم تا انکه به انتهای کوچه رسیدم و دیگر جایی برای عقب رفتن نبود.... خندید که باعث شد بوی الکل به مشامم برسد…دستش را دراز کرد طره ای از موی های سیاهم را که روی پیشانیم ریخته بود کنار زد و دوباره خندید

جیغ کشیدم و به عقب حولش دادم… مثل این که خوشحال تر شد چون به خنده هایش اضافه کرد و نزدیک تر امد…درست لحظه ای که فکر می کردم کارم تمام است شانه اش از پشت کشیده شد و سرش به دیوار کناری کوبیده شد…

 از هیجان جیغ کشیدم و به گریه افتادم… مرد الکلی تلو تلو خوران به سمت خارج کوچه فرار می کرد و ناجی من به دنبالش… بعد از ان که او را تهدید کرد و چند مشت به صورتش کوبید او را رها کرد و به سمت من امد… کم کم که جلو تر امد صورتش را دیدم… اه خدای من این چهره چقدر اشنا بود کجا دیده بودمش… در این کشور غریب اشنا بودن چهره ی کسی چیز عجیبی بود… با عصبانیت به من خیره شده بود…حالا شناختمش یکی از دانشجو های کالجی بود که من ان جا درس می خواندم… صدایش را شنیدم « این وقت شب وقت بیرون اومدنه؟ دختره ی خنگ» من که تا چن لحظه پیش در حال گریه کردن بودم، با فریادش چشمه ی اشکم دوباره سرایزیر شد، سرم را پایین انداختم و میخواستم از کوچه خارج شوم که شانه ام را گرفت و مانعم شد… «کجا؟ من کارم با شما تمام نشده…»خوشکم زده بود.... از من چه میخواست؟

دوباره به حرف امد « خونت کجاست باهم میریم من نمیتونم دوباره سوپر من بشم و نجاتت بدم...» و بعد به بیرون کوچه خیره شد

خواستم بگویم که «نمیخواد خودم میرم» که به سمت بیرون کوچه حولم داد

صدای عصبیش را شنیدم «گفتم کجا»؟

خودم هم بدم نمی امد که کسی تا خانه اسکورتم می کرد، این وقت شب معلوم نبود چند تا مرد دیگر در خیابان ها کمین کرده بودند و به انتظار دختر های بیچاره نشسته بودند....

+من: کوچه (…) 

پسر سرتکان داد و به راه افتاد

تا خانه هیچ حرفی نزد و فقط عصبی به پاهایش خیره شده بود… وقتی به خانه رسیدیم خانه را با دست نشان دادم و گفتم «خانه من اونجاست» و میخواستم تعارفش کنم تا بیاید تا باهم شکلات داغ بخوریم که پیش خودم گفتم مگر این مرد با آن مردی که میخواست ازیتم کند چه فرقی دارد، هردو غریبه بودند.... پس به تشکری اکتفا کردم به سمت خانه راه افتادم و صدایش را شنیدم که گفت «در رو از پشت قفل کن»  سر تکون دادم و وارد خانه شدم

چراغ خانه را زدم، خانه که چه عرض کنم اتاق کوچکی که به ان خانه می گفتم از یک تخت کوچک که در کنج اتاق جایش داده بودم و بعد یخچال کوچکی در کنج دیگر اتاق و اجاق گازی کنار ان، روی زمین سرامیک های شکسته و قدیمی ای وجود داشتند و هیچ وسیله گرم کنی در خانه نبود،  دلم گرمای خانه خودمان را میخواست، سلام و خوش امد گویی مادرم را ولی…

از وقتی که ان ها مرده بودندیعنی درست وقتی که دبیرستانم تمام شده بود خودم را کامل به کتاب هایم بسته بودم تا بورسیه گرفته بودم و از کشوری که مرا به یاد خانواده ام مینداخت دور شده باشم.

 کشور خودمان زندگی یک دختر تنها را قبول نداشت، برای من کاری وجود نداشت و بد تر از ان همسایه ها بودند که اسایشم را گرفته بودند، من یک دختر بیست ساله بودم و امنیتی برای من در انجا وجود نداشت و ارامشم… همه لکه دار شده بودند…

 غربت را به حرف های همسایه ها ترجیح می دادم… خانه را فروخته بودم و بدون این که به کسی خبری داده باشم بارو بندیلم را بسته بودم و یک شبه به استرالیا پرواز کرده بودم…

شاید بگویید که این چه امنیتی است، همین چند دقیقه پیش بود که آن مرد الکلی سد راهت شده بود، درست است اما باید به شما بگویم که الان ساعت سه و نیم نصفه شب است… من همیشه مجبور نبودم تا این ساعت کار کنم

لباس هایم را از تنم خارج کردم و همانطور زیر پتوی گرم و نرمم خزیدم…

با صدای ساعت گوشی از خواب بیدار شدم، ساعت شیش صبح بود، خیلی خوابیده بودم، من همیشه چهار ونیم از خواب بیدار می شدم، فکر می کنم دیشب واقعا خسته بودم…

شلوار مشکی و پولیور بلند مشکی ام که هیچ علامتی نداشت را پوشیدم و کلاهش را روی سرم انداختم، کیفم را برداشتم و از خانه به مقصد دانشکده پزشکی خارج شدم…

در ایران دو رشته خوانده بودم یکی گیاه شناسی و دیگری پزشکی دوست داشتم گیاه شناسی را ادامه دهم ولی ترجیح می دادم با توجه به شرایط حاکم پزشکی را ادامه دهم،بخاطر دو سال جهشی که خوانده بودم در شونزده سالگی وارد دانشگاه شده بودم و چهار سال بعد پزشکی عمومی را تمام کرده بودم و لیسانس گیاه شناسی را گرفته بودم، اکنون که دو ماه از زندگی ام در این کشور میگذشت حس می کردم کم کم دارم با این کشور و مردمش خو میگیرم

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)