you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰
با احساس خیس شدن صورتم از جا پریدم... درمقابلم از گور برخواسته و صوفیا ایستاده بودند، در حالی که ازگور برخواسته روی صورتم خم میشد گفت : «چی شد؟ نگفتی غشی هستی!» 
دهانم را برایش کج کردم و از روی گل بزرگی که روی ان قرار داده شده بودم بودم پایین پریدم. هنوز پایم به زمین نرسیده بود که در اتاق صوفیا که آن هم مانند در اتاقی که اولین بار دیده بودم، از الوار های چوبی بهم متصل ساخته شده بود، باز شد و دختری با اندازه ی یک دختر پنج ساله ولی با چهره ی یک دختر نوزده ساله، بال زنان وارد شد...بله! بال زنان. 
بال های سفید و زردش او را درست مانند یکی از آن گل های نرگس لطیف و زیبای باغ نشان می دادند... چند ثانیه بعد از این که وارد شد با عجله ایستاد، سرش را پایین انداخت و دستش هایش را جلوی شکمش به حالت شرمندگی درهم گره کرد و با صدایی که ظریف و زیبا تر از هر صدایی بود که تا به حال شنیدم بودم گفت: «سرورم، معذرت میخوام که بی اجازه وارد شدم ولی اتفاقی افتاده که باید باهاتون در میزاشتم.» 
لحظه ای پریشانی را درچهره ی صوفیا دیدم و بعد صدایش را شنیدم که گفت: «بیا تو لومیا.» 
لومیا گفت: «بله سوروم.»  
و بعد به سمت جایی که ما ایستاده بودیم بال زد... کمی که نزدیک تر شد قطره های عرق روی صورتش را میشد تشخیص داد و پریشانی به خوبی در چهره اش دیده میشد.
بلاخره صدای جادوییش را شنیدم گفت : «سرورم هزاران اشباح سرزمینمون رو محاصره کردن.»
برای اولین بار صدای فریاد صوفیا را شنیدم که گفت: «الان اینو باید به من بگی؟» 
لومیا کمی عقب  تر رفت و با ترس گفت: « ب ببخشید سرورم فکر میکردم مثل قبلیا میان و میرن پی کارشون.» 
صوفیا این بار با ارامشی که مثل ارامش قبل از توفان بود گفت: «مثل قبلیا؟ تو سرزمینم داره چه اتفاقای دیگه ای میوفته که من خبر ندارم؟» 
لومیا سرش را پایین انداخت و عقب رفت : «عذر میخوام سرورم» 
صوفیا با صدای پر از اقتداری گفت : «خیلی خوب... به بقیه بگو هرچه زود تر به خندق های زیرِ زمین برن و تا زمانی که من بر نگشتم از اونجا خارج نشن.» 
و بعد به طرف چشمه ی اب وسط اتاق رفت ولی در میان راه به سمت ما برگشت و لومیا را مخاطب قرار داد:«بعد از این که این خبر رو به بچه ها رسوندی  سریعا به همینجا برگرد.» 
لومیا سرش را پایین تر برد و گفت: «چشم سرورم.»و در حالی که عقب گرد میکرد از اتاق خارج شد. 
صوفیا در کنار چشمه آب وسط اتاقش زانو زد و به آب خیره شد... من و نوید به هم خیره شدیم و شانه بالا انداختیم، اینجا این همه اتفاق افتاده بود و ما حتی نمیدانستیم باید چکار کنیم، ایا مارا به اشباح تحویل می دادند؟ حتما جوابش یک بله ی گنده بود.
نوید به طرف جایی که صوفیا نشسته بود رفت و من هم به دنبال او می رفتم، ما مجبور بودیم در این مسیر، که از یک سوی اتاق به سوی دیگر بود گل های نرگسی را که بعضی از ان ها تا سقف هم میرسیدند کنار بزنیم. 
وقتی که به جایی که صوفیا نشسته بود نزدیک شدیم، قبل از ان که نوید دهان باز کند و در مورد سرنوشت ما بپرسد صوفیا با صورتی سرخ شده به طرفمان برگشت و دست راستش، که یک غنچه ی گل به اندازه ی یک مشت پدرم را با ان گرفته بود،  به طرفمان گرفت. 
گفت : «این غنچه از اب همین چشمه پر شده، کار شما اینه که به مرز ها برین و دور تا دور سرزمین رو از این اب بپاشین و فراموش نکنین که مقداری از این اب رو نگه دارین که بعد از وخیم شدن اوضاع با صدا زدن اسم من در آب خبرم کنید، من اینجا کار مهمی دارم.» 
قصد داشتم که بگویم نظرتان چیست که تمام تشنه های دنیا را هم با این یک مشت اب سیر کنیم که صدایش را شنیدم که گفت: « در هر نقطا فقط کمی از این اب بپاشید.» 
نوید جلو رفت و کیسه ی اب را گرفت و با عجله به سمت در حرکت کرد. 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

قدمی به جلو، به سمت در، برداشتم، باورم نمبشد به همین راحتی در حال خارج شدن از این قلعه ی جهنمی بودم. 

دستم را جلو بردم و دستگیره ی بزرگ در را گرفتم و به سمت خودم کشیدم... هیچ حرکتی نکرد! حتی از جایش تکان هم نخورد... ابتدا فکر کردم قفل است ولی وقتی تمام وزن بدنم را روی دست هایم گزاشتم و در را به بیرون هول دادم در کمی از جایش تکان خورد...

فهمیدم بخاطر وزن در است که باز نمی شود... دوباره و دوباره تلاش کردم،  دستم را عمود بدنم روی در گذاشته بودم و انقدر فشار میاوردم که پاهایم روی زمین سر میخورد،بعد از مدتی بازویم را به دور تکیه دادم و با اخرین توانم هول دادم... در به اندازه ی بیست سانتی متر باز شده بود... کم بود ولی برای عبور کافی بود. 

به هر سختی ای که بود ان سد بزرگ را پشت سر گذاشتم ولی این شادی دیری نپایید که به عزا تبدیل شد، دور تا دور قلعه را رودی دایره ای شکل و پهن گرفته بود، نمیدانستم این قسمت هم محدوده ی قلعه محسوب می شد یا نه... ولی نمیتوانتسم ریسک کنم باید تا میتوانستم از این قلعه دور می شدم....به طرف رود رفتم، عمیق  تر از ان بود که با تمام وجود زلال بودن اب بشود عمقش را حدس زد. 

اطرفم را نگاه کردم... هیچ قایقی دیده نمی شد... حالا چطور باید از این رود می گذشتم.؟!

کمی فکر کردم... یک راهه ابتدایی ولی احمقانه وجود داشت، این که به اب بزنم و تا ان سمت رود بروم... میدانستم که برای نجاتم بابد هرکاری بکنم! این بار دیگر مادر مهربانم نبود تا نجاتم دهد..  

هر قدم که جلوتر میرفتم اب بالاتر می امد تا ان که تا روی سینه ام امده  بود و فقط سر و گردنم به سختی خارج از اب بود... چند قدم دیگر و بعد برای بالا ماندن شنا میکردم.... شنا کردن را بلد بودم اخر کودکی ام را با نایاد ها7 می گذراندم.

با شنای قورباغه سعی کرد که خودم را به ان سمت رودخانه برسانم... ولی انگار یک چیز اینجا اشتباه بود، الان چندین دقیقه بود که در حال شنا کردن بودم ول حتی یک ذره هم به ان سمت نزدیم نشده بودم... هرچه بیشتر تلاش میکردم رودخانه عمیق تر می شد و اب بالاتر می امد...

همان لحظه احساس کردم پای راستم را نمیتوانم تکان بدهم، نه این که نتوانم! چیزی اجازه ی این کار را به من نمیداد، در حال تلاش کردن برای رها کردن پای راستم بودم که احساس کردم پای چپم هم در آب گیر کرد، دست هایم را در هوا بالا و پایین میبردم و به سطح اب میکوبیدم تا که شاید تکیه گاهی پیدا کنم... 

در یک ثانیه به زیر اب کشیده شدم، دست هایم گرفتار شده بودند، ارنج هایم را خم میکردم و برای جلوگیری از ورود ای به بینی و دهانم سرم را تکان می دادم، زندگی ام در حال به پایان رسیدن بود، باید این را قبول میکرد... 

در چشم هایم اب رفته بود و میسوخت با این حال بازشان گذاشته بودم و با ترس به اطرافم سر میگرداندم...به مادرم فکر کردم، با ان باغ های سبز و زیبا دلم از خوشی پیچ خورد و بعد چشم هایم دیگر چیزی ندیدند.  ________________________

7_نایاد:حوری های دریاچه، آن ها دوست دارند شما را مجذوب خود کنند و بعد به قعر دریاچه بکشانند و استخوان هایتان را کلکسیون کنند!

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

چند قدم عقب تر رفتم، سر ها کمی نگاهم کردند. کم کم سر ها به هم نزدیک شدند و سگ شروع به چرخیدن به دور خودش کرد، انگار دمش را دنبال می کرد سپس دوباره روبروی من متوقف شد و با چشم های مظلومی که انتظارش را نداشتم به من نگاه می کرد!

کمی که گذشت با احتیاط قدمی به جلو برداشتم، سر های سگ کمی جلوتر امدند... به خودم جرئت دادم و دستم را جلو بردم و با رفتن روب پنجه ی پا به سختی دستم را روی سر سگ وسطی گذاشتم.

ناگهان گوش های هر سه سر که روبه بالا بود پایین افتادند، سر وسطی کم کم پایین می امد و من دستم را روی سرش می کشیدم... به خودم که امدم سر وسطی درست روبروی صورتم بود و چشم هایش را بسته بود،دو سر بقلی هم همان حالت را داشتند. 

دستم را کمی پایین تر زیر گلوی سگ بردم و نوازشش کردم،ما هیچوقت سگ نداشتیم، مادرم دِمیتِر همیشهاز سگ ها بدش می امد و هیچوقت ان ها را به باغ هایمان راه نمی داد، من همیشه میخواستم که یکی از ان ها راداشته باشم، با ان چشم های معصوم و پوزه های خوشگلشان.... 

سگ، کوچکتر و کوچکتر میشد تا انجا که مجبور شدم زانو بزنم تا دستم همانجا زیر گلویش بماند... میترسیدم دوباره به اندازی قبلی برگردد، انوقت تیکه بزرگه ام گوشم بود.. 

کمی بعد ان سگ سه سر هیبت انگیز به سگ زیبای شکاری ای تبدیل شده بود که فقط از  نسخه ی اصلیش دو سر بیشتر داشت...روی پایم نشسته بود و سرش را زیر دستم تکان میی داد و همچنان چشم هایش بسته بود. 

کم کم احساس کردم هیچ حرکتی نمی کند دستم را از روی سرش برداشتم، به سختی پاهایم را که دیگر آن ها را احساس نمی کردند از زیرش بیرون کشیدم و مسیری که قصد عبور از ان را داشتم پیش گرفتم.

هر چند قدم بر میگشتم تا چک کنم که ان سگ هنوز خواب است یا نه، چند قدم به انتهای راهرو مانده بود که صدا های عجیبی را شنیدم. 

صدا های زوزه مانند، مثل زوزه ی باد یا همچین چیزی، سرمای عجیبی احساس می کردم، مثل همان سرمایی که با ورود آن مرد سیاه پوش به اتاق حس می شد ولی اینبار شدتش کمتر بود. 

احساس کردم کسی وارد اهرو شد... درست در لحظه ای که فکر میکردم الان است که کارم تمام شود نگاهم به شکاف دیوار سمت راستم افتادم، تقریبا به طرفش شیرجه رفتم و خودم را به آن دیواری که به سمت مخالف انتهای راهرو بود فشار می دادم. 

آن موجود با سرمای عجیبی که داشت درست در کنار جایی که ایستاده بودم توقف کرد، از ترس نفسم بند امده بود... بعد از چند ثانیه ی طاقت فرسا که به اندازه ی یکسال گذشت صدایی مانند صوت شنیدم و بعد صدای خشک و خش داری که زوزه مانند بود : «سِربروس» کجایی؟  انگار صدای یک پیرمرد بود... 

ان موجود اندکی بعد از جلوی شکافی که من در ان پنهان شده بودم حرکت کرد و به سمت درون راهرو و جایی که سربروس بود رفت. 

باید عجله می کردم، اگر سربروس را در آن حالت می دیدند می فهمیدند که من فرار کرده ام، ان وقت کارم ساخته بود، به مچ بندی که به دستم بسته شده بود نگاه کردم و تصمیم خودم را گرفتم، من نجات پیدا می کردم. 

با احتیاط از شکاف دیوار خارج شدم و به سمت انتهای راهرو حرکت کردم... انتهای راهرو، به سالن بزرگ و دایره ای شکلی ختم می شد که درست در وسط نیم دایره ی سمت راستم، تخت پادشاهی مشکی و باشکوهی که انگار از قیر درست شده بود قرار داشت، صدای غار غار کلاغ ها از بالای سرم شنیده می شد، سرم را بالا بردم...با کمال تعجب هیچ سقفی در انجا نبود...دهانم به اندازه ی قار قوری قلعه باز شده بود...اینجا دیگر کجا بود؟! 

درسط وسط سالن ایستاده بودم و مقابل تنها دری که انجا وجود داشت، ارتفاع دیوار ها به اندازه ی یک ساختمان دو یا سه طبقه بود و در انتهای دیوار ها اسمان قهوه ای_قرمزی وجود داشت، درست مانند نیمه شب های بارانی که اسمان به جای این که مشکی باشد قرمز است... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

پووووف خدایا شکرت این هم از این...با خستگی به طرف  خانه رفتم...روی تختم از این پهلو به آن پهلو میشدم، با این که خسته بودم ولی خواب به چشمم نمی امد... 

به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت شیش غروب بود... اه خدایا دیگر باید بلند میشدم... استرس داشتم، دستم را روی دلم گرفتم و خم شدم،خدا اخرش را بخیر کند، محیط نا آشنا همیشه ترسناک است، لااقل برای من یکی که اینطوریست. 

بلاخره از دراز کشیدن الکی رضایت دادم وازجایم بلند شدم، زیر سارافونی مشکی با شال کوچک و پشمی پوشیدم و تنها جفت کفشی که داشتم را پوشیدم و به قصد رستوران داریان خانه را ترک کردم... 

تا آنجا ماشین گرفتم،رستوران از خانه دور بود و نمیدانستم در طولانی مدت باید چکار میکردم، فعلا که اولش بود... 

از باد گرمی که از ورود به رستوران به صورتم خورد احساس خوبی پیدا کردم ، به طرف پیشخوان رستوران حرکت کردم، 

به طرف مردی که جلیقه ی مشکی با پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود رفتم و لبخند پراسترسی زدم و سلام کردم،بعد از این که جواب سلامم را داد تازه فهمیدم که اسمی که آقای بلک گفته بود را فراموش کرده بودم، کمی سرم را خاراندم اها خودش بود "خوان" 

با هیجان گفتم : «میتونم اقای خوان رو ببینم» 

با تعجب گفت: « خوان؟» 

از استرس دل و قلوه ام بهم میپیچید، گفتم: «بله، اقای بلک منو فرستادن.» 

خندید، به سبک اسپانیائی ها!اگر اسمش را نمیدانستم(خوان یک اسم ایپانیایی است)  قطعا با همین خندیدنش هم میتوانستم بفهمید اسپانیایی است، بلند و به طرز مضحکی بی پروا... 

در میان خنده هایش گفت: «تو باید همون دختر ایرانیه باشی، هممم» 

و بعد خیلی ناگهانی خنده اش را قطع کرد و جدی گفت : «خوش اومدید خانوم، من خوان هستم.» 

 از پشت پیشخوان بیرون امد و آنجا را به کسی که بقل دستش ایستاده بود واگذاشت، وگفت:«همراه من بیاین خانوم» 

پشت سر پیشخدمت وارد آشپزخانه رستوران شدم، صدای جلز و ولز غذا و بوهای عجیب و غریب و متفاوت که از هر سو می امد، بوی کیک اشتهاآوری که در گوشه ای از شپزخانه درحال تزئین شدن بود، همه و همه باعث شد ارزو کنم که کاش میشد در آشپز خانه کار میکردم.

خوان با دست روی میز کوچک گوشه ی اشپز خانه که روی ان سطل و طی گذاشته شد بود زد و صدای ان باعث شد همه دست از کار بکشند و به ما نگاه کنند.

بعد از این که خوان مطمئن شد همه حواس ها به ماست شروع کرد به معرفی کردن من:خسته نباشین بچه ها،یه همکار جدید دارین...هرا خانوم .

و با دست مرا کمی به جلو هل داد .

جلو رفتم و سلام کرد بعد از این که یک به یک جوابم را دادند ،مرد جوانی به شوخی گفت :این همون هرایی نیست که داریان میگفت؟

با تعجب به خوان نگاه کردم.چشم غره ای به پسر رفت و گفت :خودشه.

مردی که این سوال را پرسیده بود به طرز ابلهانه ای پشت پسر بقل دستیش زد و گفت :پسرررر.

انگار همه با من صمیمی شده بودند ،یکی یکی می امدند جلو و به خوان پیشنهاد می دادند که در کار ها به ان ها کمک کنم و خوان میگفت که تصمیم با خودم است.من هم گفتم در رستوران قبلی به عنوان پیشخدمت کار میکردم و تجربه ای از کار در اشپزخانه ندارم.

خوان لحظه ای فکر کرد و گفت :میخواستم کار تهیه ی مواد اولیه رو به عده ی تو بسپرم ولی حالا فکر میکنم میبینم تو هم میتونی مواد غذایی رو تهیه کنی هم پیشخدمت باشی .و بعد شانه بالا انداخت و گفت:کار منم سبک تر میشه 

و خندید.

لباس سفید و مشکی ای را به دستم داد و گفت :امروز برو خونه سه روز اخر هفته که روزای کاریته میخوام ساعته هفت صبح اینجا باشی.

با تعجب گفتم: چرا سه روز اخر هفته ؟

شانه بالا انداخت گفت:چمیدونم داریان دستور داده.و باز خندید...

اگر به چین بود با خندیدن خوان برق تولید میکرد! 

به خودم گفتم شاید چون سه روز اخر هفته کلاس ندارم برای همین اقای بلک روز های کاریم را سه روز اخر هفته گذاشته...

سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفته بود ،این که چرا انقدر اقای بلک به من محبت میکرد ؟

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون11

دوش سرسری گرفتم تا خون ها از روی بدنم پاک شوند، مانتوی بلند مشکی تا زیر زانو با شلوار راسته ی مشکی، به تن کردم و جلوی آینه یستادم... این کسی بود که من به آن  رئیس بیمارستان می گفتم... کوله ای مشکی برداشتم، برق لبی را ک به لبم زده بودم را داخل آن گزاشتم، از وجود چاقو و کلت در کیف مطمئن شدم و سپس با پوشیدن کفش های پاشنه دار مشکی ام از خانه بیرون زدم.

ساعت شیش و نیم بود که به بیمارستان رسیدم... ماشین پژوام را که همیشه با ان سرکار میرفتم داخل حیاط پارک کردم و وارد بخش شدم... اتاق من طبقه ی دوم بود، همان اتاق پارسا، وکیلم همه ی کار هارا کرده بود فقط کافی بود یکبار دیگر اسامی تمام کارمندان را از زیر نظر بگزرانم..

دقایقی بعد در اتاقم توسط یک نفر زده شد و پس از گرفتن اجازه ورود وارد اتاق شد...چه کسی به جز داریان میتوانست باشد؟ 

لبخندی زد و مقابل میز استاد

_داریان :سلام خانوم رئیس  

من همچنان به او خیره شده بودن که دوباره به حرف امد

_داریان :خو...

دستم را به نشانه ی توقف مقابلش گرفتم و بعد خیز گرفتم به طرفش..

_هرا : میخوای اینجا چیکار کنی؟ در حالی که به طرف یکی از صندلی ها میرفت گفت: «خدمتتون عرض میکنم.»

_داریان : من میخوام از ازمایشگاه بیمارستان استفاده کنم

یک ابرویم از تعجب بالاپرید

_داریان:میخوام یک ازمایشگاه کاملا در اختیار من باشه

اینجا بیمارستان خصصوصی بود و دو ازمایشگاه داشت که هرکدام زیر مسئولیت یک نفر بودن.

ارنجم را به میز تکیه دادم و دست هایم را بالا اوردم وبهم گره کردم و گفتم : «و من چرا باید اجازه همچین چیزی رو به تو بدم؟»

داریان لبخند زد و به کاناپه تکیه زد : «چون میدی... من چیزای  زیادی میدونم... یادت ک نرفته؟.»

پوزخند زدم : «خیلی ها خیلی چیزا دیدن و حالا سرشون زیر ابه.»

 داریان به جلو خم شد و گفت : «اونا قبل از این ک تحدیدت کنن پلیسارو به خونت نمیفرستادن!»

هاج و واج شدم... راست می گفت، هر کسی از کا های من خبر داشت یا ادرس خانه اصلی مرا نمیدانست یا اول تحدیدم میکرد که پایانش مشخص بود...

سریع تصمیم گرفتم.. بود و نبود یک آزمایشگاه چیزی از بیمارستان کم نمیکرد در ضمن بهتر هم بود، چون ازمایشگاه ها به نیرو احتیاج داشتند و میشد افرادی از ازمایشگاهی که به دست نوید بود به ان یکی بروند ان مقدار باقی مانده را هم یا داریان نیاز داشت یا کار های دیگر به کارشان میبردیم ....

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : «خیلی خوب میتونی هرکاری میخوای بکنی.» و بعد انگشتم را به صورت تحدید به طرفش گرفتم : «اگه سعی کنی تو کارای من دخالت کنی..!» 

دست هایش را به صورت تسلیم وار بالا اورد و سرش را بالا و پایین برد و لبخند زنان بلند شد و جلوی میزم ایستاد و گفت : پاشو خانم رئیس به نامه و امضات نیاز دارم.

و بعد شروع کرد به شماره گرفتن با تلفنش صدایش را شنیدم ک گفت : «حبیب رفتنو ب اون خونه کنسل کن... همین الان.» و بعد تلفنش را داخل جیبش گزاشت و به سمت در رفت.

پوفی کردم و به صندلی چرخدارم تکیه زدم، به ناخون هایم که خون زیرشان خشکیده بود نگاه میکردم و سعی میکردم با ناخون شصت زیرشان را تمیز کنم. 

در این حین افکار پارانوییدی(بدگمانی) به سرم میزدند، این که داریان به ایران آمده بود تا جلوی کار من را بگیرد یا بدتر درست زیر گلویم تمام تلاش هایمان را به باد بدهد... 

2020(1406)

صبح زود با استرس عجیبی از خواب بیدار شدم، از بچگی همین طور بودم، برای انجام هرکاری که قبلا در آن تجربه نداشته ام احساس ترس و اظطراب میکنم... 

قرار بود امروز بعد از کلاس به پاوول صاحبکارم بگویم که جایگزین جدیدی برای من پبدا کند و اگر میشد دستمزد این ماهم را هم میگرفتم. 

چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شوم و بعد از چند دقیقه با فکری مشغول راهیه دذنشگاه شدم. 

‌بحث کردن من با استاد ها سر موضوعات مختلف علمی و غیر علمی چیز خیلی معمولی ای بود و دانشجویان دیگر از این که وقت کلاس گرفته میشد لذت هم میبردند.. 

مثل همیشه در این بحث حق با من بود که با رفتار های عجیب  استاد مبنی بر این که" کاملا حق با استاد بوده و من باید روم سماقم را بمکم"به بحثمان خاتمه داد... 

بعد از جمع کردن کتاب ها و جزوه هایم راهی رستوران شدم، دست هایم عرق کرده بود و خیس شدن زیر تکیه گاه عینکم روی دماغم را احساس میکردم. 

با ترس قدم در رستوران گذاشتم، صدای جیرینگ جیرینگ اویز بالای در باعث شد یعضی سر ها برگردند و با نگاهشان مرا تعقیب کنند که به سمت پیشخوان میرفتم... 

چشمم به آقای چراغی_صاحب رستوران_ خورد،صورتش سرخ شده بود اما همچنان ارام سر جایش نشسته بود، صدای عصبیش را از بین دندان های کلید شده اش شنیدم:«خانوم رحیمی چیشد که فکر کردین اگه سر یه شیفت همکاراتون رو تنها بزارید میتونید همچنان بکارتون در اینجا ادامه بدید؟» 

دست و پایم را گم کردم و با مِن مِن گفتم :«اگه اجازه بدید...» 

_چراغی:«بیا داخل» 

و به آشپز خانه اشاره کرد. 

آقای چراغی صاحب ایت رستوران تا سال پیش استاد یکی از دروس دشوار بود و اتفاقا از همین راه بود که با او آشنا شدم و به مهض این که فهمیذه بود به مار نیاز دارم کار کردن ذر رستورانش را من پیشنهاد داده بود، نمیدانم چرا این روز ها هرکس با من اشنا میشد رستورانی داشت و به کارگر نیاز داشت.... 

با عجله دست پیشی را گرفتم پس نیویتم بنابر این بلافاصله گفتم : «من دیوه نمیتونم اینجا کار کنم...» 

نگاهم به جشم های سبز و براقش خورد که مردمکش تنگ شده بود و با سوءظن نگاهم میکرد... 

گفت: «چیشده دوباره؟ اون پاوول احمق دوباره چیزی بهت گفته؟» 

دستش را مشت کرده بود و با غضب منتظر جواب من بود... 

اوایل که اینجا کار میکردم پاوول، صاحب کار رستوران، خیلی خودمانی با من برخورد میکرد و پا را از حدش فرا تر میگذاشت ومن هم که به پول احتایج داشتم به ناچار سکوت میکردم و شب ها بعد از کار فرار میکردم تا تنهایی با پاوول برخورد نکنم... 

مرد شکم گنده ی احمق یک شب به بهانه ی این که ظرف هایی که اضافه نگه میداشتیم خاک خورده و کثیف شده اند نگهم داشت... 

در حالی که داشتم ظرف هایی که شسته بودبم را داخل کابینت میگذاشتم، چیزی را روی کمرم حس کردم با ترس ظرف هارا داخل کابینت هول و دادو برگتشنم همانا و برخوردم با پاوول همانا... 

با ترس به عقب هولش دادم از بخخت بد من حتی یک میلیمتر هم از جایش تکان نخورد...بوی الکل را میتوانستم به خوب تشخیق دهم در حالی که صورتش به صورتم نزدیک تر و نزدیک تر میشد، جیغ میزدم و کمک میخواستم در یک لحظه نفهمیدم چطور یکی از بشقاب ها را برداشتم و به صورتش کوبیدم و بعد با آخرین سرعت از حصار انگشتانش که با برخور بشقاب به صورتش شل شده بود بیرون جهیدم و به سمت در پرواز کردم،غافل از این که من احمق آنقدر مشغول کار بودم که نفهمیدم کی در هارا قفل کرده بود... در حالی که صدای یکی یکی افتادن میز ها را از دور می شنیدم از دری به دری به دیگر می دویدوم به اخرین در که در دور ترین در به آشپزخانه بود رسیدم، در ورودی که معمولا مردم از آن در وارد و خارج میشدند، در جلو یریتوران بود... 

در را گرفته بودم و هول میدادم و آنقدر وحشت کرده بودم که به زبان فارسی درخواست کمک میکردم... 

برگشتم و به در تکیه دادم و در حالی که نفس نفس میزدم به فرشته ی مرگم خیره شده بودم... انقد مست کرده بود که افتان و خیزان با چشم هایی قرمز به طرفم می آمد و به هرچیز دست میزد روی زمین پشت سرش سقوط میکرد... 

چند قدم بیشتر نمانده بود که در پشت سرم باز شد و خیلی ناگهانی توی چیز نرمی فرو رفتم با وحشت برگشتم و چشم های سبز چراغی را دیدم که با خشم در حالی که مرا نگه داشته بود تا نیوفتم به پاوول خیره شده بود... 

بعد از آن روز من زود تر از همه به خانه بر میگشتم و همه باید مطمئن میشدند من زود تر از همه کارم تا تمام کرده و به خانه برگشته باشم... پاوول در  رستوران سهم داشت  به همین خاطر چراغی فقط به همان کتک مفصلی که آن شب به خوردش داد بسنده کرد و از آن روز جور دیگری با او برخورد میکرد...

از خاطره بیرون آمدم و با عجله به چشم های برزخی چراغی که از سکوت من برداشت اشتباهی کرده بود نگاه کردم گفتم :« نه نه... جای دیگه ای کار پیدا کردم... آقای چراغی شما این همه مدت به من لطف کردید و بهم کار دادید ولی دیگع نمیتونم اینجا کار کنم...» 

نفسش را با حرص بیرون داد و با چشم هایش که مهربان شده بود نگاهم کرد، در حالی که به طرفم خم می شد دو دستش را روی شانه هایم گذاشت وگفت : «اگه میخوای از اینجا بری جلوتو نمیگیرم ولی بدون در اینجا تا همیشه به روت بازه.»

لبخند شرمنده و خجالت زده ای زدم و گفتم : «ممنونم...» و بعد از گرفتن دستمزدم و تحویل دادن لباس کارم از آن رستوران خارج شدم و حتی روحم هم خبر نداشت این آخرین باری نبود که پا در این رستوران میگذاشتم.... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

چشم که باز کردم همه جا را تاریک می دیدم... آنقدر تاریک که هرچقدر هم به چشم هایم فشار می اوردم و ان ها را تا اخرین حد باز می کردم چیزی نمیدیدم، آنقدر تاریک که احساس می کردم تمام مدت چشم هایم را بسته ام.... 

بوی نا می امد ... بوب خاک و سنگ واب.. یک قدم برداشتم... چلپ... قدم بعد چلوپ...

همانطور که جلو می رفتم چلپ و چلوپ آب را زیر پایم را احساس می کردم، کمی که جلو تر رفتم دید خیلی ضعیفی از محیط بدست اوردم... و ان هم بخاطر مشعلی بود که روی دیوار قرار داشت... بقیه ی راهرو هم به تاریکی چند قدم قبل بود... 

جلوتر رفتم و مشعل را برداشتم... دوراهی ته راهرو با وجود دو مشعلی که در دو راهرو بود به خوبی دیده میشد... تا رمانی که به دوراهی رسیدم در این فکر بودم که کدام راهرو را انتخاب کنم ...

به دنبال یک سرنخ بودم که از داخل راهروی سمت راست صدای خرناس سگی را شتیدم ولی راهروی دیگر کاملا ساکت بود... 

تصمیم گرفتم از راهروی راست برم،همیشه در مسیر راه های درست سدی وجود دارد، ترجیح می دادم سد را بشکنم و به هدف برسم تا این که هیچ سدی نباشد و تا ابد به هیج هدفی نرسم...

قدم در راهرو سمت راستی گذاشتم، هرقدر که جلوتر میرفتم ترسم هم بیشتر میشد و به این فکر میکردم که مسیر امده را برگردم... ولی من باید از این جهنم خلاص میشدم، پس قدم هایم را مصمم تر برداشتم... 

تقریبا یکی دو دقیقه بود که داشتم راه میرفتم، ان سگ ها عجب حنجره ای داشتند که از ان فاصلع صدایشان را شنیده بودم... 

همینطور که جلوتر میرفتم با چیز عجیبی روبرو شدم که مو به تم راست شد... من فکر میکردم که ان مرد سیاهپوش چندین سگ دارد ولی مثل این که اشتباه می کردم... او چندین سگ نداشت بلکه یک سگ با چندین سر داشت! 

درست جلوی پایم  سگی از نژاد روتوایلر  با سه سر که تقریبا تا کمرم ارتفاع داشت ایستاده بود و با خشم به من چشم غره می رفت... خواستم با احتیاط از کنارش عبور کنم که خشمگین غرشی کرد و کم کم رشد کرده و به اندازه ی تقریبا سه یا چهار برابر قبلش رسید.! 

با حیرت به ان هیولای سه سر خیره شده بودم... حالا چطور باید از چنین مصیبتی عبور می کردم؟! 

احتمالا برای نگهبانی از من گذاشته شده بود... سگ ها بو را تشخیص می دادند پس امکان نداشت بتوانم همینطور از کنارش  عبور کنم و به راهم ادامه  دهم... 

از ترس قدم به قدم عقب میرفتمو سگ هم سر هایش را جلوتر می اورد... از قدیم گفته اند سگ به صاحبش میبرد دیگر... 

راستی اینجا که خارح از قصر نبود؟ 

ترس را کنار گذاشتم و قدمی به جلو برداشم... سگ ثابت در سرجایش ایستاده بود... قدم دیگری به جلو برداشتم و دستم را دراز کردم و زیر گلوی سگ وسطی کشیدم. 

سگ وسطی سرش را پاین اورد و روبروی صورتم قرار داد منم هم دستم را نوازش وار روی پوزه اش کشیدم... بعد از این که چند بار این کار را تکرار کردم، سگ ها ارام و قرار نداشتند اگر دیر میجنبیدم زیر پاهایش له میشدم... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

*****

فصل 5_ در جست و جوی درخت انار! 

به دنبال نوید وارد دری که صوفیا از ان عبور کرده بود شدم،خدای من! تمام باغ یک طرف و این اتاق هم یک طرف! خود اتاق یک باغ بود... تقریبا در نزدیکی میانه ی دیواره ی روبروی در درخت سیبی رشد کرده بود و به اندازه ی بدن صوفیا گل هایی در پای درخت رشد کرده بودند انگار درست جایی که صوفیا دراز میکشیده گل ها رشد کرده بودند.... حدودا سی سانتی متر آنورتر چشمه ی ابی از دل زمین میجوشید و به دنبال ان جویباری از وسط اتاق می گذشت  که ان هم از تزئینات گل نرگس بی بهره نمانده بود... 

گل های نرگس در اندازه ی یک انسان در سرتاسر اتاق وجود رشد کرده بودند و این احساس به ادم دست میداد که انگار وارد یک باغ شلوغ شده است... گل هارار با دست کنار زدم و در این حال صوفیا را دیدم که روی یک گل نرگس که تقریبا نصف قد یک انسان را داشت نشسته بود!عجیب بود که این گل به ان ظریفی وزن یک انسان را تحمل می کرد... 

من و نوید در مقابل صوفیا ایستاده بودیم و منتظر بودیم تا او به حرف بیاید... صوفیا همچنان دستش را نوازش گونه به گلبرگ های گل میکشید و با عشق به او خیره شده بود... 

نوید صدایش را صاف کرد تا توجه صوفیا را به ما جلب کند... صوفیا کمکم سرش را بالا اورد د ما خیره شد... 

صدای ظریفش را شنیدم که گفت : «بچه ها من واقعا نمیتونم کاری براتون بکنم...» 

و من و نوید همان لحظه وا رفتیم...

ناگهان صوفیا از روی گل پایین پرید و مقابل ما قرار گرفت و گفت: « ولی کسی رو میشناسم که میتونه کمکتون کنه...» 

من و نوید با چشم های درشت شده از تعجب به یکدیگر خیره شدیم... 

صدای صوفیا را شنیدم که گفت: «ولی رسیدن بهش سخت تر از ابن حرفاس... همینطور که گفتم از وقتی پِرْسِفِنی دزدیده شد ارتباط سرزمین های رویندگی هم با دنیای مردگان قطع شد...ولی هنوز یک گیاه هست که میتونه توی دنیای مردگان رشد کنه و اون درخت اناره...» 

هنوز حرف صوفیا تمام نشده بود که احساس کردم چشم هایم سیاهی رفتند... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون10*

(2024)1404 تهران_ایران

 وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی چهار و بیست دقیقه را نشان می داد، لباس هایم را از تن خارج و به دنبال لباس مناسب کمد دیواری را زیر رو کردم، پیرهن مشکی ساده ای را انتخاب کردم که تا زیر زانویم بود و کمی استین داشت، کفش مشکی بدون پاشنه ام را هم به پا کردم...وقتی مقابل آینه ایستادم ،چیزی را حس کردم که قلبم را فشرد...دخترکی شیطان که لباس های مشکی می پوشید و خود را به شکل شاهزاده های گوتیک در می اورد، دختری که دنیایش درخت ها بودند و کتاب هایش، سوالی به سرعت از ذهنم گذشت... "این آن چیزی بود که من میخواستم؟!" 

ار آینه به یخچال پشت سرم نگاه کردم و "نه"  تنها کلمه ای بود که به ذهنم رسید... 

وقتی از سرویس بهداشتی بیرون امدم روی تخت دراز کشیده بود، پیراهن استین بلند مشکی و شلوار قهوه ای سوخته... همان داریان همیشگی.... دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و به سقف خیره شده بود.. 

رفتم و دست به سینه کنار تخت ایستادم... نگاهی به من کرد وآغوشش را برویم باز کرد... قلبم تیر کشید... با صدایی محکم گفتم : «اون روزا گذشت داریان» 

دست هایش محکم روی تخت کوبید و از جا بلند شد و با صدای ارامی گفت : «پس با اون چشا نگام نکن...» 

صدایی از ته قلبم گفت : « اهدافت ارزش این را داشتند؟» 

از روی تخت پایین امد و در حالی که به چشم هایم نگاه می کرد گفت: «پدرم مرد... استرالیا دیگه جایی برای من نداره، اومدم که ایران زندگی کنم و باید  از کسی که یه زمانی بهش کار دادم بخوام تا توی بیمارستانش یه کار به من بده...» و بعد درحالی که با ملایمت لب هایش را به گوشم نزدیک می کرد گفت : « خانم رئیس» 

به شدت به عقب حولش دادم، متوجه کنایه حرفش به کار دیشبم شدم... میخواستم باز هم از در مخالفت وارد شوم... ولی اگر نظرش عوض شده بود چه. ...اگر هدف مرا قبول کرده بود چه؟ حس کردم که باید به او یک فرصت می دادم.»

قاطعانه گفتم: «فردا صبح بیمارستان باش.» و بعد نیشخندی زدم و گفتم : «به کارمندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.» 

جمع شدن اشک را پشت پلک های خودم و حلقه زدن اشک را در چشم های او دیدم. 

سر تکان داد و عقب عقب رفت و بعد  از خانه ام خارج شد

دور خودم چرخیدم، خانه ی خالی و موزاییک های خاکستری به من دهن کجی می کردند... صدایی از ته دلم می گفت: «بلاخره اومد... بلاخره اومد..» 

ناگهان احساس کردم سرم گیج رفت، همانجا نشستم...همه چیز دور سرم میچرخید...برای بار هزارم سوالی در سرم پیچید: «این همان چیزی بود که میخواستی...» و باز هم جوابی برایش نداشتم... 

با یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شدم... دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم... کفش هایم را از پا در اوردم و با پاهای برهنه راهرو را تا اسنسور دویدم... 

وقتی به پارکینگ رسیدم، روح مرگ را می شد در همه جا حس کرد... قدم اول را برداشتم و اسانسور خارج شد، صدای فریاد از همه جای پارکینگ بازتاب می شد و در گوش من می زد،با یک تصمیم ناگهانی به طرف انباری رفتم، دزدگیر و در را باز کرد و وارد راه پله، صدای فریاد در بند بند وجودم میپیچید... جیغ بود و زجه از ته دل... در را پشت سرم قفل کردم و پله ها را یکی یکی پشت سر میگذاشتم... صدای فریاد همچنان بیشتر می شد... به اخرین پله رسیدم...با چیزی که دیدم احساسات چهار سال قبل را به خوبی حس کردم... باز هم صدای وجدانم را شندیم: «تو مجبوری...» 

اولین قدم را در خون گذاشتم و بعد قدم بعدی، صدای چلپ چلپ خون زیر پایم در فریاد  زن ها و مرد های طمع کار غرق شد.. 

جلادی که خواسته بود به راهنمایی نوچه هایم به انباری امده بود و در حال انجام کارش بود.... اول سرشان را می زد و بعد جلوی چشم های دیگران تکه تکه اشان می کرد... با هر بار که ساطورش را فرود می اورد خون به همه جا می پاشید... ناگهان نگاهش را بالا اورد و با دیدن من جا خورد... لرزیدن دست هایش را دیدم، معلوم نیست حسام به او چه گفته بود که اینطور از من میترسید... جلوتر نرفتم و همینطور دست به سینه به کارش خیره شده... دست مینداخت یقه یشان را می گرفت و دانه دانه سلاخی می کرد، انهم درست جلوی چشم من... به یاد کودکی ام افتادم،مخالف سر سخت اعدام بودم حال چه به من امده بود؟!.... 

نوبت به اخرین نفر که رسید حسی به وجودم سرازیر شد که دست هایم را مچ کردم و احساس کردم که ناخنم در کف دستم فرو رفت... 

به دور خودش پیچیده شده بود و مدام می مرد و زنده می شد... هیچ اختیاری نداشت و من صاحب اختیار بودم چهره اش مرا به یاد خودم می انداخت، توانایی انجام هیچکاری را نداشت، حیران تر از او در این کره ی خاکی وجود نداشت... به یاد اوردم.. 

نفسم از زجه های خفه ام بند امده بودم، نمیدانستم چه کنم، هیچ دست اویزی نبود،انجا اخر کار بود، دهانم را به فریاد باز می کردم و فقط صدا های مبهم بود که شنیده می شد، عرق و کثافت همه ی وجودم را گرفته بود، زیر پوش سفید چرکم به بدنم چسبیده بود و موهایم همه جای صورتم را گرفته بودند در دهانم میرفتند ولی تلاشی برای بیرون اودنشان نمیکردم، همه چیز برای من تمام شده بود... با صدای تق بلندی به خودم امدم و بعد سری را دیدم که قلتید و درست جلوی پای خودم متوقف شد .

محکم سر جایم ایستاده بودم ، جلاد را دیدم که با ترس به طرف پله ها رفت، قدم اول را روی پله اول گذاشت، جهیدم و ساطور را از دستش قاپیدم و بعد درست وقتی که هراسان به طرفم برگشت ساطور را درست وسط پیشانی اش کاشتم... جسد بیجانش جلوی پایم افتاد... از عصبانیت می لرزیدم، چشم هایم را بستم و بعد از چند نفس عمیق ساطور را برداشتم و با خودم از انباری بیرون اوردم، از پله های کنار پارکینگ بالا رفتم و با رسیدن به طبقه اول مستقیما به طرف واحد اول رفتم و در زدم، چهره ی حسام بعد از ثانیه ای پیداشد، قاطعانه به من خیره شد،این همان موجودی بود که من تربیت کرده بودم...ساطور را به طرفش گرفتم  «سربنیستش کن» پوزخندی زد و سرتکان داد... به طرف اسانسور رفتم و به ساعتم خیره شدم، ساعت پنج و نیم را نشان می داد...بازی تازه شروع شده بود... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون9*

حدس می زنم که اندکی گیج شده اید و پیش خودتان میگویید قضیه از چه قرار است باید بگویم که جوابتان در پنج سال پیش خوابیده است.... درست آن زمان که مشغول به گرفتن تخصص پوست و مو در استرالیا بودم...

2020(1399) سیدنی_استرالیا

با صدای کسی که اسمم را صدا می زد از خواب پریدم...

 «هرا... رسیدیم... بیدار شو...»

با هیجان از خوب پریدم و هاج و واج به اطراف خیره شدم.... خدای من چه میدیدم.... شب شده بود... صاحب کارم حتما مرا میکشت

بلند فریاد زدم «پاوول اخراجم میکنه... ای خدا»  و بعد خودم را به صندلی کوبیدم...

در حالی در را با دست نگه داشته بود،  لبخندی زد و گفت «پیاده شو...»

عصبانی شدم  «پیاده شم... اونوقت لبخندم میزنی... بدبخت میشم چرا نمیفهمی... امروز دست مزدارو می دادن» 

دیدم که دوباره لبخند زد و به در اشاره کرد  «خواهش می کنم پیاده شو»

پوفی کردم و به کناری هولش دادم و پیاده شدم...خدای من اینجا دیگر کجا بود در طی مدتی که اینجا مستقر شده بودم هیچ وقت چنین جایی ندیده بودم....بندرگاه و پل زیبای روی آن در شب و در تمام آن نور ها  برق می زدند... جلو تر رفتم و دستم را به نرده های کنار بندرگاه گرفتم و در حالی که دهنم را باز کرده بودم و با حیرت بدون این که چیزی بگویم فقط دهنم را باز و بسته می کردم و بعد با قدر دانی به داریان خیره شدم،  دیدم که لبخندی زد و به آب خیره شد... به حرف آمدم  «خیلی قشنگه...»

دیدم که لبخندش کش آمد و گفت  «اینجا پاتوق منه... یه جور آسایشگاه»  و بعد ‌شانه بالا انداخت و خندید...

گفتم: «شما هم پوست می خونید؟»

گفت : «نه خوب اگه دقت کرده باشید فقط سرکلاسای خاصی هستم، من ژنتیک پزشکی می خونم..»

با تعجب به او خیره شده بودم که گفت : « ژنتیک همیشه مورد علاقه من بوده»

فکرم به طرف پاول، صاحب رستوران رفت.... هراسان به ادوارد خیره شدم و گفتم  «ببخشید آقای بلک، خیلی ممنون که منو به اینجا و اوردید ولی من باید برم سرکارم» 

خواستم به طرف خیابان برم که صدایش خشکم کرد  «کدوم کار؟شما دیگه از الان به بعد اون جا کار نمی کنید..»

با دهن باز به او خیره شده بودم که داشت در مورد چه چیزی صحبت میکرد...

با دست به ساختمان کناری اشاره کرد، در حالی که به رستوران فوقالعاده ای که اشاره کرده بود خیره شده بودم صدایش را شنیدم که گفت : ‌ «اون رستوران پدر منه، ما به یه کارمند نیمه وقت نیاز داریم ، گفتم شاید بتونی به ما کمک کنی.»

در حالی که سعی داشتم لبخندم را جمع کنم گفتم :  «ولی... ولی... من نمیتونم این لطفو قبول کنم.»

به جای این که جواب حرفم را بدهد، مصمم به من خیره شد... و گفت : «لطفا با اون رستوران تصفیه حسال کنید، کار شما از فردا اینجا شروع میشه...»

و بعد با حالت مسخره ای گفت : «به کار مندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.»

هم از حرفی که زد و هم از ساختمون فوق العاده ای که در مقابلم می دیدم هیجان زده شده بودم و به خنده افتادم، احساس کردم که اشک به چشمم امد...

چه خوب بود داشتن یک دوست و یک حامی....

به رستوران اشاره کرد و گفت « اگه میشه افتخار بدید یه شامو باهم داشته باشیم،که من دیگه کم کم دارم ضعف می کنم.»

لبخند زدم و گفتم :  «با کمال میل»

داخل رستوران حتی از خارج ان هم زیباتر بود... میز های گرد در تمام سالنِ دایره شکل چیده شده بودند... در تمام عمرم جایی به این زیبایی ندیده بودم، نه به ان خرابه و نه به این قصر!...

غذای مخصوص رستورانشان را سفارش داد و بعد توضیح داد به مناسبت پیدا کردن یک دوست همزبان...

از حرف هایش فهمیدم که پدرش استرالیایی بوده و مادرش ایرانی ولی به خاطر موقعیت مادرش که استاد دانشگاه بوده، چند سالی را در ایران  زندگی کرده بودند و بعد از مرگ مادرش به استرالیا بر گشته بودند و حالا فهمیدم چرا به من میگفت همزبان..

در تمام زمانب که در رستوران نشسته بودیم به زبان فارسی با یکدیگر صحبت کرده بودیم و من از بابت این که کسی را در اینجا داشتم که میشد با اون فارسی صحبت کرد سر از پای خود نمیشناختم....

با این که از فکر کار کردن در چنین جایی به هیجان می امدم ولی کمی ترس به سراغم امده بود... ترسم را با "داریان"  در میان گذاشتم...

 «اقای بلک... من نمیدونم اینجا دقیقا باید چیکار کنم یا اصلا کارم رو از کجا شروع کنم.... اخه...»

لبخندی زد و گفت : «فردا بعد از کلاست بیا اینجا سراغ  "خوان"  رو بگیر، نگران نباش میشناستنت...»

با تعجب گفتم : «منو میشناسن؟!..»

خندید وچیزی نگفت،اینم یچیزیش میشد ها... 

(

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون8*

ماشین را وارد پارکینگ نکردم، ماشین عادی بود و خیلی جلب توجه نمی کرد، شرکت "مه فا" طبقه بیست و دوم یک برج  بود، تمام طبقه و واحد هایش در سکوت فرو و رفته بودند، این طبقه تقریبا تجاری بود، طبقه های دیگر به منازل مسکونی اختصاص داده شده بود ولی این طبقه یک طبقه تقریبا تجاری بود...شرکت دستمال سازی مه فا دو شعبه داشت که یکی در تهران و دیگری در اصفهان بود، این شعبه و همه در امدش خیلی برایم مهم نبود.... من چیز دیگری میخواستم...

صدای چرخاندن کلید سکوت  راهرو را شکست و بعد صدای جیر جیر باز شدن در راهرو را فرا گرفت، دفتر شرکت خیلی وقت بود که تعطیل شده بود و همه به خانه هایشان رفته بودند... وارد شدم و کلید را زدم و بعد لامپ ها می دیدم که یکی یکی تا ته سالن را که به نظر بی انتها می رسید روشن می کرد....

تابلو های تبلیغاتی روی دیوار شکوهش را بیشتر از پیش کرده بود .... ورود من به این شرکت تغییر شگرفی را در دستمال ها به وجود اورده بود،  به طوری که اسم این شرکت را همه میشناختند اما نه با نام من بلکه به نام مردی به اسم "یوسفی "....

شراکتم در اینجا هم نصف - نصف بود، من اینجا و او در شعبه دیگر در اصفهان.... این شرکت با دفتری چند میلیاردی قبل از ورود من فقط اسم بود.... نمیگم که پول دار نبود... نه اتفاقا هم بود ولی در ذهن های مردم جایی نداشت.... شاید بگویید دستمال کاغذی و ذهن های مردم چه ربطی داشتند

باید بگویم که باز هم زود قضاوت کردید، وقتی یک محصول پر استفاده آنقدر خاص باشد که مردم فقط از همان برند استفاده  کند... کم کم اسم آن برند در تمام کشور می پیچید و مثلا در این مورد که دستمال کاغذی است همه دستمال کاغذی را به اسم برندش بشناسند... "مه فا"  کم کم در زبان مردم جای گرفت و من هم متعاقباً کم کم در دل یوسفی جا می گرفتم و او بود که تمام پیشرفت های شرکت را که حاصل ابتکارات من بود به نام خود میزد و در حقیقت من خود خواستار آن بودم.... و او چه خوش خیال بود....

وارد اتاق خودم شدم... برای یک قانون شکن از خود راضی فرقی نداشت که چه ساعتی سر کار بیاید دو صبح هم دو صبح بود ولی امروز برای کار کردن به اینجا نیامده بودم.... هدف مهم تری داشتم... به طرف گاو صندق رفتم، چاقوی جیبی ام را که نقش رژ در جیب خانوم ها را در تمام مانتو هایم بازی می کرد از جیبم در اوردم و با یک حرکت سریع نوک انگشتم اشاره ام را زخمی کردم.... قطره ای خون کافی بود تا شماره روی گردونه حساس به خون گاو صندوق من را بشناسد و به آن پاسخ بدهد و بعد از لحظه ای کوتاه، گاو صندوق که انگار یک گاو صندوق عادی بود در حالی که شماره هفت آن حساس به خون من بود با کمترین صدای ممکن کنار رفت و من توانستم دیوار پشتش را ببینم

قدمی به داخل گذاشتم.... کف زمین حساس به وزن بود و بعد اطلاعات داده شده را به گاو صندوق فرستاد و گاو صندوق بسته شد.... نشستم کنار دیوار و دکمه ی زیر منفذ تقریبا نامرئی زیر دیوار را لمس کردم، اگر کسی از سد اول میگذشت، پشت این سد گیر می کرد و تا زمانی که من اینجا را چک کنم، همینجا نگهداری می شد....

بعد از زدن دکمه زیر دیوار، دیوار به ظاهر کاغذ دیواری شده کنار رفت و من توانستم قفسه های به رنگ الومنیوم را ببینم که تمام دیوار ها را پوشانده بودند و پر از برگه ها و پوشه ها بودند.... اینجا قصر فرماندهی من بود....

یکراست به طرف قفسه مقابلم رفتم و پوشه ی با جلد قهوه ای را برداشتم و اسم یوسفی را با خط درشت رویش خواندم....

پوزخند زدم و در حالی که مطمئناً چشم هایم در تیره ترین حالت خود بود روی زمین اتاق مخفی نشستم...

پرونده را باز کردم صفحه هایش را یکی یکی روی زمین به دورم می چیدم...

صفحه اول «مضمون درجه سه... مشکوک به ارتباط با "ادموند"....»

صفحه دوم «مضنون درجه سه... مضنون به مصرف" داراوَمْپْ" »

صفحه سوم «مضنون درجه یک... مصرف" دارا وَمْپْ"»

صفحه چهارمی وجود نداشت... ماژیکی که از روی میز منشی برداشته بودم را از جیب مانتو خارج کردم و با خطر درشتی روی قسمت داخلی پوشه که اخرین صفحه حساب می شد نوشتم "مرگ‌"

ارواره هایم به هم فشردم و احساس را از چشم هایم... برگه ها را به پوشه برگرداندم... بلند شدم و پوشه را سر جایش قرار دادم.... از قفسه پایینی پوشه ای برداشتم... روی آن با خط درشتی نوشته شده بود "پارسا آریا "

پوشه را باز کردم، اسم" مرگ" با خط درشت به قلبم آرامش داد.

پوشه به دست به سمت دیوار سمت راستی رفتم و پوشه را روی ستون پوشه های قهوه ای و مشکی  کنار دیوار قرار دادم_پوشه های مشکی تنه اصلی و پوشه های قهوه ای شاخه  های فرعی که باید بعد ار قطع تنه یکی یکی قطع می شدند._

.....

حدس می زنم که اندکی گیج شده اید و پیش خودتان میگویید قضیه از چه قرار است باید بگویم که جوابتان در پنج سال پیش خوابیده است.... درست آن زمان که مشغول به گرفتن تخصص پوست و مو در استرالیا بودم...

2020(1399) سیدنی_استرالیا

با صدای کسی که اسمم را صدا می زد از خواب پریدم...

 «هرا... رسیدیم... بیدار شو...»

با هیجان از خوب پریدم و هاج و واج به اطراف خیره شدم.... خدای من چه میدیدم.... شب شده بود... صاحب کارم حتما مرا میکشت

بلند فریاد زدم «پاوول اخراجم میکنه... ای خدا»  و بعد خودم را به صندلی کوبیدم...

در حالی در را با دست نگه داشته بود،  لبخندی زد و گفت «پیاده شو...»

عصبانی شدم  «پیاده شم... اونوقت لبخندم میزنی... بدبخت میشم چرا نمیفهمی... امروز دست مزدارو می دادن» 

دیدم که دوباره لبخند زد و به در اشاره کرد  «خواهش می کنم پیاده شو»

پوفی کردم و به کناری هولش دادم و پیاده شدم...خدای من اینجا دیگر کجا بود در طی مدتی که اینجا مستقر شده بودم هیچ وقت چنین جایی ندیده بودم....بندرگاه و پل زیبای روی آن در شب و در تمام آن نور ها  برق می زدند... جلو تر رفتم و دستم را به نرده های کنار بندرگاه گرفتم و در حالی که دهنم را باز کرده بودم و با حیرت بدون این که چیزی بگویم فقط دهنم را باز و بسته می کردم و بعد با قدر دانی به داریان خیره شدم،  دیدم که لبخندی زد و به آب خیره شد... به حرف آمدم  «خیلی قشنگه...»

دیدم که لبخندش کش آمد و گفت  «اینجا پاتوق منه... یه جور آسایشگاه»  و بعد ‌شانه بالا انداخت و خندید...

گفتم: «شما هم پوست می خونید؟»

گفت : «نه خوب اگه دقت کرده باشید فقط سرکلاسای خاصی هستم، من ژنتیک پزشکی می خونم..»

با تعجب به او خیره شده بودم که گفت : « ژنتیک همیشه مورد علاقه من بوده»

فکرم به طرف پاول، صاحب رستوران رفت.... هراسان به ادوارد خیره شدم و گفتم  «ببخشید آقای بلک، خیلی ممنون که منو به اینجا و اوردید ولی من باید برم سرکارم» 

خواستم به طرف خیابان برم که صدایش خشکم کرد  «کدوم کار؟شما دیگه از الان به بعد اون جا کار نمی کنید..»

با دهن باز به او خیره شده بودم که داشت در مورد چه چیزی صحبت میکرد...

با دست به ساختمان کناری اشاره کرد، در حالی که به رستوران فوقالعاده ای که اشاره کرده بود خیره شده بودم صدایش را شنیدم که گفت : ‌ «اون رستوران پدر منه، ما به یه کارمند نیمه وقت نیاز داریم ، گفتم شاید بتونی به ما کمک کنی.»

در حالی که سعی داشتم لبخندم را جمع کنم گفتم :  «ولی... ولی... من نمیتونم این لطفو قبول کنم.»

به جای این که جواب حرفم را بدهد، مصمم به من خیره شد... و گفت : «لطفا با اون رستوران تصفیه حسال کنید، کار شما از فردا اینجا شروع میشه...»

و بعد با حالت مسخره ای گفت : «به کار مندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.»

هم از حرفی که زد و هم از ساختمون فوق العاده ای که در مقابلم می دیدم هیجان زده شده بودم و به خنده افتادم، احساس کردم که اشک به چشمم امد...

چه خوب بود داشتن یک دوست و یک حامی....

به رستوران اشاره کرد و گفت « اگه میشه افتخار بدید یه شامو باهم داشته باشیم،که من دیگه کم کم دارم ضعف می کنم.»

لبخند زدم و گفتم :  «با کمال میل»

داخل رستوران حتی از خارج ان هم زیباتر بود... میز های گرد در تمام سالنِ دایره شکل چیده شده بودند... در تمام عمرم جایی به این زیبایی ندیده بودم، نه به ان خرابه و نه به این قصر!...

غذای مخصوص رستورانشان را سفارش داد و بعد توضیح داد به مناسبت پیدا کردن یک دوست همزبان...

از حرف هایش فهمیدم که پدرش استرالیایی بوده و مادرش ایرانی ولی به خاطر موقعیت مادرش که استاد دانشگاه بوده، چند سالی را در ایران  زندگی کرده بودند و بعد از مرگ مادرش به استرالیا بر گشته بودند و حالا فهمیدم چرا به من میگفت همزبان..

در تمام زمانب که در رستوران نشسته بودیم به زبان فارسی با یکدیگر صحبت کرده بودیم و من از بابت این که کسی را در اینجا داشتم که میشد با اون فارسی صحبت کرد سر از پای خود نمیشناختم....

با این که از فکر کار کردن در چنین جایی به هیجان می امدم ولی کمی ترس به سراغم امده بود... ترسم را با "داریان"  در میان گذاشتم...

 «اقای بلک... من نمیدونم اینجا دقیقا باید چیکار کنم یا اصلا کارم رو از کجا شروع کنم.... اخه...»

لبخندی زد و گفت : «فردا بعد از کلاست بیا اینجا سراغ  "خوان"  رو بگیر، نگران نباش میشناستنت...»

با تعجب گفتم : «منو میشناسن؟!..»

خندید وچیزی نگفت،اینم یچیزیش میشد ها... 

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)