you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

دست از گور برخواسته را گرفتم و باعجله به طرف رودخانه ای که درست از وسط تارتاروس میگذشت دویدم ، سنگ ها زیر پایمان خرچ خرچ میکردند ، صدای نوید بلند شد : داریم کجا میریم؟

حق داشت این رود تاریک را نبیند، ان رودخانه ی وسیع به طرز عجیبی آرام و تاریک بود ، آنقدر که از چشم کسانی که از او خبر نداشتند پنهان می ماند ...اما برای من که تمام عمرم ارزو داشتم این رودخانه را ببینم خیلی پنهان نبود 

نوید یک ریز در حال غر زدن بود اما به مهض دیدن ان رودخانه ی باعظمت سرجایش میخکوب شد 

با صدای خفه ای گفت:این چیه؟

گفتم :هیششش ساکت باش خودت الان میفهمی

به ثانیه نکشید که قایقی درست جلوی پای ما سبز شد ، قایقران پیر نگاهی به ما انداخت ، چشم هایش سفید بودند ...جا خوردم توقع نداشتم "کارون" قایقران پیر تارتاروس کور شده باشد .

به هرسویی سرمیگرداند تا مارا ببیند....میدانستم تا پول نمیدادیم امکان نداشت آن رودخانه عبور کنیم ...ان انسان های بخت برگشته هم همان طور...

ان قدر دور هم تجمع میکردند و به هرسویی برای پیدا کردن راهی سرک میکشیدند که کلمه "روح سرگردان"مصداق بارزی برایشان بود

داشتم توی جیب هایم را به دنبال پول میگشتم که قایقران پیر گفت:بانوی من شما اینجا چیکار میکنید ؟

اول میخواستم بگم "چیییییی؟ "

بعد دوهزاریم افتاد که با ان اب اناری که فلورا به خوردمان داده بود بوی قصر نشینان را می دادیم....پس  دماغم را گرفتم بالا و با گفتن:به شما مربوط نمی شود(!)وارد قایق شدم نوید هم پشت سرم وارد شد .

با لحن دستوری گفتم:مارو به قصر ببر 

صدای پیرش را شنیدم که گفت:چشم سرورم 

برای اولین بار داشتم از این سفر لذت میبردم، همه جا در عین سکوت و تاریکی در چند قدمی رودخانه هیاهو دنیای مردگان را برداشته بود و حالا روی رودخانه و در قایقی به سمت قلب دنیای مردگان همه چیز آنچنان ساکت و تاریک بود که هرگز به خوابم هم نمیدیم ...قایق انقدر ملایم حرکت میکرد که گاهی وقت ها متوجه حرکت نمیشدیم ، منبع حرکت نه باد بود و نه موج هیچ چیز جز سکوتی تاریک شنیده نمیشد .

کم کم دیوار های قهوه ای و سیاه سر به فلک کشیده ای از دور نمایان میشدند، دیوار ها انقدر بلند بودند که انتهایشان معلوم نبود ،دروازه های قصر معلوم نبودند و پشت تپه ای پنهان شده بودند و فقط دیوار های قصر معلوم بودند ...چیزی نگذشت که صدای کارون را شنیدم :خوش آمدید سرورم ...

بدون ان که جوابش را بدهم از قایق پیاده شدم 

نا سلامتی بانوی دنیای مردگان بودم ...البته بانوی مردگان نبودم ولی بوی او را که می دادم !

از قایق پیاده شدیم ، به مهض این که برگشتم تا نگاهی دیگر به قایق بندازم ، نا پدید شده بود ...

نفس عمیقی کشیدم و به از گور برخواسته نگاه کردم و بعد هردو به تپه روبرویمان خیره شدیم ...فقط کافی بود این تپه را پشت سر بگذاریم و بعد همه چیز تمام می شد ...نوید دوباره زندگی اش را پس میگرفت و من هم پی کارم میرفتم.

از شما چه پنهان دلم نمیخواست این سفر تمام شود ، در این سفر چیز هایی دیده بورم که هرگز به خوابم هم نمیدیدم...دوشادوش انسانی از گور برخواسته وارد دنیای جادو شده بودم،توسط اشباح تعقیب شده بودیم ،با الهه های یونانی عصرانه خورده بودیم ، از رودخانه ی صعب العبور تارتاروس عبور کرده بودیم و حالا تنها فاصله ی بین ما و پایان این ماجراجویی کوتاه و عجیب تپه ای بود که روبروی  ما قرار داشت...

اما نمیدانستم که این داستان به این زودی ها به پایان نمیرسد...

با زدن دکمه ی پسند دل یک کنکوری نویسنده را شاد کنید....


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

فصل ۶_دنیای مردگان

با صدای همهمه از خواب بیدار شدم...خدای من رنگ اسمان جیگری شده بود...با ترس از جایم بلند و به دور ورم نگاه کردم ، صوفیا، نوید و فلورا روی زمین دراز کشیده بودند و خواب بودند ، نوید را از خواب بیدار کردم

به مهض این که از خواب بیدار شد شروع کرد به داد و فریاد کردن :لعنتی مگه بیماری ادمو بیدار میکنی داشتم خواب میدیدم

با سروصدای نوید فلورا و صوفیا هم بیدار شدند ...فلورا هیس هیس کنان گفت:چه خبرته اروم باش الان توجه نگهبانارو جلب میکنی

نوید کم کم به خودش امد، چشم هایش را بست و دراز کشید خمیازه ای کشید و گفت:فقط دلم میخواد این ماجرا تموم بشه یه دل سیر بخوابم 

فلورا از جایش بلند شد و گفت:بچه ها زود باشین باید تا قبل از این که دیر بشه خودمونو به پرسفنی برسونیم 

نوید چشم هایش را باز کرد تا بلند شود اما تا نگاهش به اسمان خورد داد کشید و با ترس به فلورا خیره شد و گفت:اینجا کجاس مارو اوردی همون باغ خودتون مگه چش بود ؟ 

فلورا با چهره ی مکش مرگ مایی به نوید خیره شده بود اخر دهانش را باز کرد و گفت :اینجا دنیای زیر زمینه ، نکنه توقع داری اسمونش صورتی باشه؟ هان ؟!

نوید سرش را خواراند و بعد شانه بالا انداخت و از جایش بلند شد .

جلوتر از همه فلورا بعد صوفیا بعد من و بعد از همه نوید به راه افتادیم ، از دور خیل عظیمی از مردم را می دیدم که دور هم تجمع کرده بودند و از قرار معلوم صدای همهمه ی ان ها بود که مرا از خواب بیدار کرده بود .

ما بالای تپه ای از خواب بیدار شده بودیم که درختچه های خشکیده ی گل در ان جا وجود داشت در حالی که فقط حلقه ی کوچکی از درختچه ها دور ما سبز بود که به مهض این که شروع به حرکت کردیم به رنگ قهوه ای تغیر رنگ دادند و دوباره خشک شدند .

از ان بالا جمعیت مردم مانند گروهی از مورچه ها بودند که انگار روی تکه ای غذا  تجمع کرده بودند ...کمی که دقت کردم خطی طولانی بعد از جمعیت مردم وجود داشت ...جمعیت مردم تقریبا سمت راست ما بود و ما باید از  راهی که تپه را دور میزد عبور میکردیم تا به سطح زمین (!)میرسیدیم...نوید سرعتش را زیاد کردم و کنار من قرار گرفت ، در حالی که میلرزید با صدای ارامی گفت:اینجا خیلی سرده تو احساس سرما نمیکنی ؟ 

و من تازه بعد از حرف او متوجه سرمای عجیب ان جا شدم ، سرمای عجیبی که انگار استخوان های ادم را میسوزاند شاید از شدت سرما متوجه ان نشده بودم ، با لرز به نوید نگاه کردم که نوک دماغش سرخ شده بود و دست هایش را دور بازو هایش حلقه زده بود 

صدای لرزان نوید را شنیدم که گفت :اینجا کجاس که مارو اوردن تو به اون یارو رماله گفتی از افسانه های یونانی خبر داری ...اینجا کجاس ؟تو میدونی؟  

من در حالی که از سرما به خودم میلرزیدم گفتم :اینجا جاییه که مرده هارو بعد از مرگشون میان ...من فقط همینو میدونم ...من هیچی درمورد این که اینجا انقد میتونه سرد باشه نمیدونستم 

و بعد دستم را روی دماغم میگرفتم و نفس کشیدم ...هوای انجا انقدر سرد بود که نفس کشیدن به معنای واقعی غیر ممکن بود ...ها ها میکردم و سعی میکردم با گرمای بازدمم نفسم را کمی گرم کنم 

نوید بیچاره که به جز شلواره تنگی که در جریان ان نایاد دریاچه پاره پاره شده بود چیزی نپوشیده بود حتما در حال یخ زدن بود

با هرقدمی که برمیداشتم موهای یخ زده ام به صورتم کشیره میشد...احساس میکردم هیچ گرمایی در هیچ جای دنیا حقیقت ندارد ...

بعد از چند ثانیه صوفیا از سرعتش کم کرد ،با تعجب به طرفش رفتم و نوید هم به دنبال من می امد ...با تعجب به صورت صوفیا نگاه کردم ...دانه های درشت عرق روی صورتش خود نمایی میکرد و در کمال تعجب داشت خودش را باد میزد ...نفس نفس زنان به طرف ما برگشت و گفت: اینجا خیلی گرمه خدای من ...من دیگه نمیتونم ادامه بدم و همانجا روی زمین نشت ، در مقابلش نشستم و با تعجب گفتم:صوفیا زده به سرت؟اینجا خیلی سرده من دارم یخ میزنم و یه تیکه از موهایم را مقابل صورت صوفیا گرفتم که از برخورد با دمای صورت صوفیا ، بخار هوا ایجاد شد ...من و صوفیا شکه شده بودیم و بهم خیره شده بودیم ...فلورا که متوجه غیبت ما شده بود برگشت و کنار ما نشست، صدای ارامش را شنیدم که گفت: موجودات جادویی توهم زا اطراف مارو گرفتن ...اونا کاری میکنن که ما به افکار کوچکی که داریم پرو بال بدیم مثلا تا ذره ای احساس گرما کنیم مثل صوفیا از گرما تب کنیم ...ذهن ما بدن مارو کنترل میکنه...توهمی که اونا ایجاد میکنن انقدر زیاده که میتونه حتی با ذره ای فکر به درد پا به راحتی استخونامون شکسته بشه و ذره ای فکر صدای موجودات صدای اونا به بلند ترن چیز ممکن تبدیل بشه 

با خودم فکر کردم شاید ان صدای همهمه ی مردم در ذهنم هم به خاطر همین موجودات توهم زا باشد

فلورا به ارامی گفت:بلند شید بچه ها، اونا نباید فک کنن که تونستن مارو تسلسم کنن 

هر سه نفرمان با احتیاط بلند شدیم، فلورا در حالی که زمین را نگاه میکرد گفت :این موجودات انقدر توهم ایجاد میکنن تا طعمه اونا تسلیم بشه و بعد اونا انقدر از وجودش تغذیه میکنن که تا زمان قیامت هم  نتونه خودشو به نگهبان های تارتاروس برسونی 

با تعجب گفتم :قیامت ؟من توی هیچ داستان یونانی حرفی از قیامت نشنیدم

الهه گل ها به چشم هایم خیره شد و بعد از کمی تعلل  گفت: الهه ها این باور رو در انسان ها به وجود اوردند که ادم ها میمیرند و الهه ها تا ابد جاوید هستند ولی این فقط یه باور پوچ و احمقانس که ما توی ذهن ادما کاشتیم...همونطور که افسانه ی وجود الهه ها در میان انسان ها وجود داره ، این افسانه هم بین ما وجود داره که بلاخره روزی میاد که همه موجودات دنیا باید از همه نقش هایی که داشتن دست بکشن و در برابر کسی که همه ماهارو خلق کرده بایستن و جواب کار هایی که کردن رو پاداش یا مجازات ببینن...

و دوباره به راه افتاد، قبل از این که من هم به دنبال او و صوفیا بروم نگاهم به نوید افتاد که دهانش از تعجب باز مانده بود و دست هایش را از روی بازوهایش برداشته بود...دیگر سرما را حس نمیکرد و من هم همینطور

حس عجیبی بود، حس این که همه ی چیزایی که این همه سال در قران و به زبان دین خوانده بودم حالا از زبان یک الهه میشنیدم ...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
وقتی فلورا گفت "درخت مادر"من انتظار داشتم به درختی با تنه ای قطور روبرو شویم که شاخه هایش تا ناکجا رفته باشد اما بر خلاف انتظارم با درخت کوچک و با شکوهی روبرو شدیم که اگر رنگ انار هایش را که تقریبا جیگری بود فاکتور میگرفتی با درخت های دیگر تفاوت چندانی نداشت. 
من و نوید بعد از دیدن درخت بهم نگاه کردیم و بعد خندیدم ...انتظار داشتم فلورا خشمگین شود ولی لبخندی زد و گفت:نمیدونم چرا همه فک میکنن هرچی اسم مادر روشه باید بزرگتر باشه
با لبخند گفتم : اخه معمولا مادرا بزرگ ترن ...البته معمولا 
و لبخند احمقانه ای زدم
صدای نوید را شنیدم که گفت:حالا دقیقا ما قراره با این درخت چیکار کنیم ؟ 
فلورا سوال نوید را بی جواب گذاشت ...به درخت نزدیک شد و همانطور که اولین بار مرا دید و دستش را روی پیشانی ام گذاشت، دستش را روی تنه درخت گذاشت و چشم هایش را بست ...
میوه های درخت شروع به درخشیدن کردند ...فلورا بعد از چند ثانیه دستش را برداشت، یک انار از درخت چید و توی مشتش فشار داد ، اب انار سرخ رنگی از لابه لای ترکی که در پوست انار ایجاد شده بود بیرون چکید 
روبه صوفیا گفت: دهنت رو باز کن 
و بعد از ان اب انار ،در دهان من و نوید و سوفیا چکاند و بعد خودش هم کمی از خورد و در حالی که رد سرخی از آب انار از کنار دهانش تا زیر چانه اش ریخته  بود کنار درخت نشست و با دست به ما اشاره کرد.
بعد از این که ما دور درخت نشستیم فلورا قبل از این که دوباره نوید دهانش را باز کند و سوال کند گفت: ارتباط بین درخت مادر و درختی که توی قصر خدای مردگان قرار داره توی میوه هاشم جریان داره ،چند دقیقه دیگه روح ما از بدنمون جدا میشه و به دنیای مردگان میره و چون ما از غذای قصر نشینان دنیای مردگان خوردیم بوی ما با بوی بقیه ارواح فرق داره که باعث میشه سربروس (سگ نگهبان تارتاروس)و بقیه نگهبان ها متوجه ما نشن.اغلب ارواح چون نمیدونن قراره با چی روبرو بشن توی صف های طویل ادم ها به انتظار می ایستن تا ببین قراره چه اتفاقی براشون بیوفته ولی من چند بار به دیدن پرسفنی رفتم و اونجا رو خیلی خوب بلدم و بعد اه محزونانه ای کشید...
ادامه داد: نقشم اینه که ما خودمون رو تا قصر برسونیم و از بانوی مردگان بخوایم روح نوید رو ببخشه و ریسمان زندگی اون رو دوباره از اول ببافه ...
به نوید نگاه کردم ، از ظاهر قضیه پیدا بود که هیچکداممان چیزی از حرف های فلورا نفهمیده بودیم!
رو به فلورا گفتم :ریسمان زندگی ؟ 
گفت :همه ادما توی دنیای مردگان ریسمانی دارن که بعد از به اتمام رسیدن مهلت زندگیشون توسط اتروپوس۸ بریده میشه و روحشون به تار تاروس ، دنیای مردگان خوانده میشه...
نوید که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت:ینی به همین راحتی؟ 
فلورا میخواست جواب نوید را بدهد که دهانش در نیمه راه بسته شد و بیهوش روی زمین افتاد و بعد از فلورا همین اتفاق برای صوفیا افتاد ، نوید بعد از دیدن این اتفاق مچ دستم را چسبید و با ترس گفت: نکنه واقعا بمیریم ؟ 
مچ دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : نه که تو تاحالا نمردی ازون لحاظ
هنوز حرفم تمام نشده بود که بدن بیهشون نوید درست کنار پایم افتاد
خواستم از ترس جیغ بزنم که همه چیز جلوی چمم سیاه شد ...
___________________________________________________
۸_اتروپوس: الهه ای که بعد از رسیدن زندگی انسان ها به زمان معینی، ریسمان زندگیشان را با قیچی نفرت میبرد.

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
مقابل پنجره ایستاده بودم و به آن همه تاریکی نگاه می کردم، به خندقی که دور تا دور قصر را گرفته بود و اگر دقت میکردی میتوانستی اشباح را شناور برفراز ان ببینی .
صدای تقه ی در اتاق مرا به خودم اورد، به عقب برگشتم ، هیدس با یک کاسه ی زیبای چینی در دست وارد اتاق شد ، با تعجب به او خیره شدم ، داخل آن کاسه چه بود؟
هیدس کاسه روی روی تخت گذاشت و به طرفم امد، صورتم را با دست هایش قاب کرد و با صدای سردش گفت:پرسفنی عزیزم...
در صدای سردش چیزی متفاوتی ، چیزی مثل ترس و غم و البته محبت .
دستم را گرفت و همراه خودش به طرف تخت برد ، مقابل هم روی تخت نشسته بودیم ، من با کنجکاوی به او نگاه میکردم و او همچنان در حالی که دست مرا با ان دست های سرد و سختش گرفته بی حرف به چشم هایم زل زده بود .
صدایش را شنیدم:انتخابتو کردی؟
من که شب را تا صبح به این فکر کرده بودم که بین مادرم و هیدس کدام را انتخاب کنم ، حالا کاملا میدانستم باید کدام را انتخاب کنم.
دستم را روی دست هیدس که با ان دست دیگرم را گرفته بود گذاشتم، سرمایش باعث شد به خودم بلرزم ، یک لحظه دیدم که هیدس غمگین شد ، بی توجه به واکنش هیدس گفتم:من با تو میمونم
دهانش از تعجب باز شد ولی هیچ چیز را به زبان نمی اورد و همچنان با علاقه وشوق و تعجب به من خیره شده بود .
صدایش را شنیدم که اینبار با علاقه ی زیادی گفت :پرسفنی ، عزیزم! ...
اما این شوق عجیب در چهره ی خدای مردگان دیری نپایید که جای خودش را به غم داد،گفت :مادرت اسمون رو به زمین دوخته تا تو رو برگردونه ، پدرت رو راضی کرده که تو رو از من بگیره .
مشوش شدم ، یعنی من باید دوباره به ان باغ های قدیمی برمیگشتم ؟حال عجیبی داشتم ، تا چند ساعت پیش سعی داشتم از اینجا فرار کنم ولی حالا حاظر بودم هرکاری کنم تا دوباره به خانه برنگردم .
صدای هیدس مرا از فکر بیرون اورد:ولی من فکری دارم .
و کاسه ی چینی زیبا را به طرف من گرفت و گفت:چند روزه غذا نخوردی و حتما خیلی گرسنه ای ...
خدای من ان انار های قرمز و یاقوتی چنان اشتهایم را تحریک می کردند که احساس کردم اسید معده ام دارد معده ام‌را میسوزاند.
اب دهانم را قورت دادم و به هیدس خیره شدم ، لبخند زد و یک دانه از انار ها را برداشت به طرف دهانم اورد، گرچه دو دل بودم که از دست ان موجود سرد و خشن چیزی بخورم ولی چاره ی دیگری ندلشتم ، دهانم را باز کردم و گذاشتم ان شیرینی و طعم فوق العاده اوراره ام را درگیر خود کند ، با تمام وجودم میخواستم کل کاسه را در دهانم چپه کنم و همه ان انار ها را زیر دندانم خورد کنم و طعم فوق العاده اشان را تا اخر عمر هر روز و هر ساعت بچشم .
در این افکار بودم که صدای هیدس مرا به خود اورد :اولین دانه ی انار برای اینکه تو جزیی از قصرنشینان دنیای مردگان شوی و همه مردگان وساکنان دنیای مردگان وجود تو را به عنوان ملکه اشان باور کنند ...
دومین دانه ی انا را در دهانم گذاشت و گفت: دومین دانه برای این که بانوی بهشتی های دنیای مردگان و راهنمای مردگان شوی ...
مزه ی دانه های انار عقل را از سرم برده بود و برایم مهم نبود هرکدام از دانه های انار چه معنی ای دارند فقط میخواستم هرچه بیشتر بچشم و بچشم
سومسن دانه راهم در دهانم گذاشت و گفت :سومین دانه برای عشق ابدی دنیای مردگان به وجود تو ...
در حالی که من تنها حواستم به طمع دانه های انار بوده او  با هر دانه مرا کمی به خود نزدیک میکرد .
چهارمین و پنجمین و ششمین دانه را هم همزمان در دهانم گذاشت و گفت :اخرین دانه ها برای این که توی عروس خدای دنیای مردگان شوی و فرزندهنم را به دنیا بیاوری...
اخرین دانه ها ؟ ولی ان که یک کاسه بزرگ بود ، سرم را خم کردم تا توی کاسه را نگاه کنم که ناگهان هیدس با خنده مرا به آغوش کشید....

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

از گور برخواسته به جای من همه چیز را برای پیرمرد تعریف کرد

پیرمرد که انگاچیز های جدیدی می شنید، چشم هایش گشاد شده و لب هایش ازهم فاصله گرفته بودند بعد از اتمام حرف نوید مرد پیر چشم اایش را بست، باد سردی را اطرافم حس کردم و  ترس هرچه بیشتر به من القا می شد ، ناگهان حقیقتی را دریافتم،  من یک دختر هفده ساله با پیر مردی رمال که به جرم دیوانگی ترد شده بود و مردی که یک هفته بعد از مرگش از خاک بیرون آمده بود و کنده شدن پوست و گوشتش مدعای حرفش بود در کلبه ای خارج شهرم،در جنگلی از درختان کاج اطراف قبرستان نشسته بودم...! 
سرما جریان پیدا کرد، عبور جریان سرد و یخ زده ی هوا را از روی پوست صورتم حس می کردم. 
نور کم سوی چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار پیر مرد، کنج اتاق،  سوسو زد و خاموش شد، درست در لحظه ای که حتی فکرش راهم نمیکردیم پیرمرد چشم هایش را باز کرد و من تقریبا از جا پریذم و به از گور برخواسته چسبیدم! 
پیرمرد دستش را دراز کرد و چراغ نفتی روی کمد را برداشت و در مقابلش قرار داد، نوری که از پایین روی صورتش می تابید سایه هایی رو به بالا از اجزای صورتش درست کرده بود و چهره اش را خوفناک تر می کرد، کلبه سرد تر و تاریک تر از همیشه بود، بلاخره لحظات انتظار به پایان رسید و پیرمرد دهانش را باز کرد 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 
  • ۰
  • ۰

به سمت کوچه ای که به کوچه ی بزرگتر ختم میشد اشاره کردم 

+از اون سمت
به انتهای کوچه دویدم و نوید هم سرعتش رو زیاد کرد تا به من رسید اگه همون مسیر رو میرفتیم میرسیدیم به یه خونه و ته همون کوچه سمت راستمون یه باغ بود که حالا دیگه بخاطر سرما هیچ برگی نداشت، به سمت چپ پیچیدم که به خیابان بی ترددی می رسید، خیلی مردم اونجارو نمیشناختم و البته جای خلوتی هم بود بخصوص تو این سرما که پرنده هم پر نمیزد، به خیابون که رسیدیم باید سراشیبی تندی رو به سمت بالا می رفتیم و باز هم به خیابون دیگه ای می رسیدیم که اون خیابون هم از دو طرف به خیابون دیگه ای متصل می شد که شیب خیلی بیشتری داشت از عرض اون خیابون عبور کردیم تا به کوچه ای مقابل همون خیابون قبلی برسیم، یک طرف کوچه به خاطر شیبش کمکم بلند میشد و یه بلندی به ارتفاق تقریبا 1_2متر درست میکرد که همینجوری بلند تر میشد  به ته کوچه که رسیدیم به سمت راست پیچیدم و بعد از رد کردن چند کوچه پس کوچه ی خیلی باریک که یه دچرخه هم از آن عبور نمیکرد به کوچه پهنی رسیدیم، این کوچه ای بود که مادر بزرگم هم در آن زندگی می کرد، از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم سر کوچه که به خیابان می رسید ایستادیم، خیابان از دو طرف با درخت های کاج پوشیده شده بود، سمت چپ ما قبرستانی بود
ادامه داستان در ادامه مطلب...  
  • ۰
  • ۰
فصل2-معمای حل نشده 
 
_"دختری هم نام من از نسل من به تو کمک خواهد کرد تا زندگی جدیدت را بازیابی"، باور کن این آخرین چیزی که بعد از اون تصادف هولناک به یاد میارم. 
به طرفش برگشتم و با حالت مشکوکی گفتم
+یه بار دگ بگو... ؟! 
_دختری هم اسم من از نسـ... 
+نه، اینو نه، منظورم اینه که اینو از کجا شنیدی؟ کی بهت گفت؟ 
_دختری با درخشان ترین نوری که دیده بودم به سمتم میومد، تنها چیزی که یادمه چهرش بین نور ها گم شده بود. با قشنگ ترین آرامش و لحنی که دیده بودم این حرفارو زد باور کن نمیدونم کی بود؟ اصلاً  کجا بود، باوَ.. 
 داشتم به سمت صندلی وسط اتاق می رفتم تا روی آن بشینم، مبهوت تر از همیشه بودم
+اصلاً  امکان نداره با عقل جور در نمیاد؟ 
از گور برخواسته در مقابل من خم شد و دست روی زانو هایش گذاشت و گفت
_چیش عجیبه؟ 
+این که... این که، اصلاً امکان نداره اخه چجوری ممکنه، ببین دیشب خانومی با همون مشخصاتی که تو گفتی رو توخواب دیدم، خیلی واضح یادمه، میگفت راه رسیدن به خواسته ات این است که از روشنایی به دیگران سهمی دهی
از گور برخواسته عقب عقب رفت و روی کاناپه نشست 
_خدایا این معمارو چجوری حل کنیم؟ 
دست روی صورتش برد و از عجز پیشانیش را مالید 
اتفاق وحشتاکی افتاد که سریع از جا بلندم کرد
+نهههههه
ادامه در ادامه مطلب... 
  • ۰
  • ۰

_مرگ بر اثر تصادف شدید و خونریزی مرگبار، آره خودت که داری میبینی دستامو ببین

بعد انگشتاشو روی هم کشید که باعت شد خاک های خشک شده روی انگشتانش،  زمین بریزند و ادامه داد
_تموم گورمو خودم باهمین انگشتا کندم، میبینی میتونی باور نکنی ولی اگه بتونی! یه شبانه روز رو پشت گور ها و درخت ها سر کردم و خودم رو فقط با یه تیکه پارچه پوشوندم، ولی وقتی دیدم اینجوری نمیشه خودمو به لبه نرده های قبرستان کشوندم و از اونجا ماشین شمارو دیدم که متوقف شد انگار مادرت پشت رول بود.. 
خنده ای کرد و ادامه داد
  • ۱
  • ۰

دوست داشتم این طور فکر کنم که دیشب هم مثل شب های دیگر که خیالاتی می شدم و پری ها را در حال آب بازی در وان میدیدم خیالاتی شده باشم. 

به سمت در رفتم و پس از چرخاندن کلید در قفل دستگیره در را گرفتم،ابتدا کمی مکث کردم ولی بعد در یک حرکت بدون فکر در را باز کردم که ای کاش این کار را نمیکردم 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

  • ۰
  • ۰

 

 

فصل 1-از گور برخواسته 

خمیازه کشیدم و دستم را روی دماغ یخ زده ام کشیدم 

مطمئنم سرخ نشده بود! صورت من هیچوقت سرخ نمی شود:/

خط های کتاب را قاطی می دیدم و شدیدا خوابم میامد اخر دوشب بود ک نخوابیده بودم 

ولی این شب ها حساس ترین لحظات زندگیم هستند، اگر کمی بیشتر تلاش کنم به ارزوی چند ساله ام می رسم 

همین چند روز پیش بود که از دوره باشگاه دانش پژوهان برگشته بودم 

قرار بود دو هفته دیگر دوباره برگزارشود پیش خودم گفته بودم که این چند روز را برگردم خانه، درس خواندن در خانه هرچه بود از خوابگاه بهتر بود. 

از کودکی بیشتر علاقه ام روی زیست شناسی بوده است و معلوم است که المپیاد زیست شناسی بزرگ ترین کورسوی امید برای من بوده است تا خودم را بیشتر و بیشتر با این علم جذاب بیامیزم. 

کتاب سیستماتیک گیاهی را بستم و سرم روی کتاب گزاشتم.قصدم این بود ک چند دقیقه چشم هایم را ببندم،ولی خستگی کار خودش را کرد و خوابم برد 

نمیدانم چقدر بود ک خوابیده بودم ولی هنوز شب بود که از خواب بیدار شدم نمیدانستم چرا بیدار شده بودم. 

کمرم به خاطر این که روی صندلی خوابم برده بود درد میکرد سرما وجودم را گرفته بود و بینی ام بیشتر از قبل یخ زده بود و تقریبا نفس کشیدن برایم سخت شده بود، قطعا سرما میخوردم

تقصیر خودم بود در را میبستم و به همین دلیل گرمای کولر گازی  که روی بخاری تنظیمش کرده بودیم به اتاقم نمی امد،آنقدر یکدنده بودم که نمی گذاشتم بخاری اتاقم را روشن کنند. بلند شدم تا روی تختم بخوابم 

تختم کنار پنجره ای بود که تقریبا یک دیوار اتاقم را گرفته بود و روبه حیاط بود 

پرده ی اتاق کنار رفته بود ولی انقدر خواب الود بودم که اصلن حواسم به این چیز ها نباشد. 

پتو را دور خودم پیچیدم و تقریبا در انبوه پتو و متکاها فرو رفته بودم. 

کم کم داشت چشم هایم گرم میشد که صدایی از زیر تختم شنیدم 

نه اشتباه نکردم..

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

(بهترین لینک باکس)