ماشین
را وارد پارکینگ نکردم، ماشین عادی بود و خیلی جلب توجه نمی کرد، شرکت "مه فا"
طبقه بیست و دوم یک برج بود، تمام طبقه و واحد
هایش در سکوت فرو و رفته بودند، این طبقه تقریبا تجاری بود، طبقه های دیگر به منازل
مسکونی اختصاص داده شده بود ولی این طبقه یک طبقه تقریبا تجاری بود...شرکت دستمال سازی
مه فا دو شعبه داشت که یکی در تهران و دیگری در اصفهان بود، این شعبه و همه در امدش
خیلی برایم مهم نبود.... من چیز دیگری میخواستم...
صدای
چرخاندن کلید سکوت راهرو را شکست و بعد صدای
جیر جیر باز شدن در راهرو را فرا گرفت، دفتر شرکت خیلی وقت بود که تعطیل شده بود و
همه به خانه هایشان رفته بودند... وارد شدم و کلید را زدم و بعد لامپ ها می دیدم که
یکی یکی تا ته سالن را که به نظر بی انتها می رسید روشن می کرد....
تابلو
های تبلیغاتی روی دیوار شکوهش را بیشتر از پیش کرده بود .... ورود من به این شرکت تغییر
شگرفی را در دستمال ها به وجود اورده بود،
به طوری که اسم این شرکت را همه میشناختند اما نه با نام من بلکه به نام مردی
به اسم "یوسفی "....
شراکتم
در اینجا هم نصف - نصف بود، من اینجا و او در شعبه دیگر در اصفهان.... این شرکت با
دفتری چند میلیاردی قبل از ورود من فقط اسم بود.... نمیگم که پول دار نبود... نه اتفاقا
هم بود ولی در ذهن های مردم جایی نداشت.... شاید بگویید دستمال کاغذی و ذهن های مردم
چه ربطی داشتند
باید
بگویم که باز هم زود قضاوت کردید، وقتی یک محصول پر استفاده آنقدر خاص باشد که مردم
فقط از همان برند استفاده کند... کم کم اسم
آن برند در تمام کشور می پیچید و مثلا در این مورد که دستمال کاغذی است همه دستمال
کاغذی را به اسم برندش بشناسند... "مه فا" کم کم در زبان مردم جای گرفت و من هم متعاقباً کم
کم در دل یوسفی جا می گرفتم و او بود که تمام پیشرفت های شرکت را که حاصل ابتکارات
من بود به نام خود میزد و در حقیقت من خود خواستار آن بودم.... و او چه خوش خیال بود....
وارد
اتاق خودم شدم... برای یک قانون شکن از خود راضی فرقی نداشت که چه ساعتی سر کار بیاید
دو صبح هم دو صبح بود ولی امروز برای کار کردن به اینجا نیامده بودم.... هدف مهم تری
داشتم... به طرف گاو صندق رفتم، چاقوی جیبی ام را که نقش رژ در جیب خانوم ها را در
تمام مانتو هایم بازی می کرد از جیبم در اوردم و با یک حرکت سریع نوک انگشتم اشاره
ام را زخمی کردم.... قطره ای خون کافی بود تا شماره روی گردونه حساس به خون گاو صندوق
من را بشناسد و به آن پاسخ بدهد و بعد از لحظه ای کوتاه، گاو صندوق که انگار یک گاو
صندوق عادی بود در حالی که شماره هفت آن حساس به خون من بود با کمترین صدای ممکن کنار
رفت و من توانستم دیوار پشتش را ببینم
قدمی
به داخل گذاشتم.... کف زمین حساس به وزن بود و بعد اطلاعات داده شده را به گاو صندوق
فرستاد و گاو صندوق بسته شد.... نشستم کنار دیوار و دکمه ی زیر منفذ تقریبا نامرئی
زیر دیوار را لمس کردم، اگر کسی از سد اول میگذشت، پشت این سد گیر می کرد و تا زمانی
که من اینجا را چک کنم، همینجا نگهداری می شد....
بعد
از زدن دکمه زیر دیوار، دیوار به ظاهر کاغذ دیواری شده کنار رفت و من توانستم قفسه
های به رنگ الومنیوم را ببینم که تمام دیوار ها را پوشانده بودند و پر از برگه ها و
پوشه ها بودند.... اینجا قصر فرماندهی من بود....
یکراست
به طرف قفسه مقابلم رفتم و پوشه ی با جلد قهوه ای را برداشتم و اسم یوسفی را با خط
درشت رویش خواندم....
پوزخند
زدم و در حالی که مطمئناً چشم هایم در تیره ترین حالت خود بود روی زمین اتاق مخفی نشستم...
پرونده
را باز کردم صفحه هایش را یکی یکی روی زمین به دورم می چیدم...
صفحه
اول «مضمون درجه سه... مشکوک به ارتباط با "ادموند"....»
صفحه
دوم «مضنون درجه سه... مضنون به مصرف" داراوَمْپْ" »
صفحه
سوم «مضنون درجه یک... مصرف" دارا وَمْپْ"»
صفحه
چهارمی وجود نداشت... ماژیکی که از روی میز منشی برداشته بودم را از جیب مانتو خارج
کردم و با خطر درشتی روی قسمت داخلی پوشه که اخرین صفحه حساب می شد نوشتم "مرگ"
ارواره
هایم به هم فشردم و احساس را از چشم هایم... برگه ها را به پوشه برگرداندم... بلند
شدم و پوشه را سر جایش قرار دادم.... از قفسه پایینی پوشه ای برداشتم... روی آن با
خط درشتی نوشته شده بود "پارسا آریا "
پوشه
را باز کردم، اسم" مرگ" با خط درشت به قلبم آرامش داد.
پوشه
به دست به سمت دیوار سمت راستی رفتم و پوشه را روی ستون پوشه های قهوه ای و مشکی کنار دیوار قرار دادم_پوشه های مشکی تنه اصلی و
پوشه های قهوه ای شاخه های فرعی که باید بعد
ار قطع تنه یکی یکی قطع می شدند._
.....
حدس می زنم که اندکی گیج شده اید و پیش خودتان میگویید قضیه از چه قرار است باید بگویم که جوابتان در پنج سال پیش خوابیده است.... درست آن زمان که مشغول به گرفتن تخصص پوست و مو در استرالیا بودم...
2020(1399) سیدنی_استرالیا
با صدای کسی که اسمم را صدا می زد از خواب پریدم...
«هرا... رسیدیم... بیدار شو...»
با هیجان از خوب پریدم و هاج و واج به اطراف خیره شدم.... خدای من چه میدیدم.... شب شده بود... صاحب کارم حتما مرا میکشت
بلند فریاد زدم «پاوول اخراجم میکنه... ای خدا» و بعد خودم را به صندلی کوبیدم...
در حالی در را با دست نگه داشته بود، لبخندی زد و گفت «پیاده شو...»
عصبانی شدم «پیاده شم... اونوقت لبخندم میزنی... بدبخت میشم چرا نمیفهمی... امروز دست مزدارو می دادن»
دیدم که دوباره لبخند زد و به در اشاره کرد «خواهش می کنم پیاده شو»
پوفی کردم و به کناری هولش دادم و پیاده شدم...خدای من اینجا دیگر کجا بود در طی مدتی که اینجا مستقر شده بودم هیچ وقت چنین جایی ندیده بودم....بندرگاه و پل زیبای روی آن در شب و در تمام آن نور ها برق می زدند... جلو تر رفتم و دستم را به نرده های کنار بندرگاه گرفتم و در حالی که دهنم را باز کرده بودم و با حیرت بدون این که چیزی بگویم فقط دهنم را باز و بسته می کردم و بعد با قدر دانی به داریان خیره شدم، دیدم که لبخندی زد و به آب خیره شد... به حرف آمدم «خیلی قشنگه...»
دیدم که لبخندش کش آمد و گفت «اینجا پاتوق منه... یه جور آسایشگاه» و بعد شانه بالا انداخت و خندید...
گفتم: «شما هم پوست می خونید؟»
گفت : «نه خوب اگه دقت کرده باشید فقط سرکلاسای خاصی هستم، من ژنتیک پزشکی می خونم..»
با تعجب به او خیره شده بودم که گفت : « ژنتیک همیشه مورد علاقه من بوده»
فکرم به طرف پاول، صاحب رستوران رفت.... هراسان به ادوارد خیره شدم و گفتم «ببخشید آقای بلک، خیلی ممنون که منو به اینجا و اوردید ولی من باید برم سرکارم»
خواستم به طرف خیابان برم که صدایش خشکم کرد «کدوم کار؟شما دیگه از الان به بعد اون جا کار نمی کنید..»
با دهن باز به او خیره شده بودم که داشت در مورد چه چیزی صحبت میکرد...
با دست به ساختمان کناری اشاره کرد، در حالی که به رستوران فوقالعاده ای که اشاره کرده بود خیره شده بودم صدایش را شنیدم که گفت : «اون رستوران پدر منه، ما به یه کارمند نیمه وقت نیاز داریم ، گفتم شاید بتونی به ما کمک کنی.»
در حالی که سعی داشتم لبخندم را جمع کنم گفتم : «ولی... ولی... من نمیتونم این لطفو قبول کنم.»
به جای این که جواب حرفم را بدهد، مصمم به من خیره شد... و گفت : «لطفا با اون رستوران تصفیه حسال کنید، کار شما از فردا اینجا شروع میشه...»
و بعد با حالت مسخره ای گفت : «به کار مندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.»
هم از حرفی که زد و هم از ساختمون فوق العاده ای که در مقابلم می دیدم هیجان زده شده بودم و به خنده افتادم، احساس کردم که اشک به چشمم امد...
چه خوب بود داشتن یک دوست و یک حامی....
به رستوران اشاره کرد و گفت « اگه میشه افتخار بدید یه شامو باهم داشته باشیم،که من دیگه کم کم دارم ضعف می کنم.»
لبخند زدم و گفتم : «با کمال میل»
داخل رستوران حتی از خارج ان هم زیباتر بود... میز های گرد در تمام سالنِ دایره شکل چیده شده بودند... در تمام عمرم جایی به این زیبایی ندیده بودم، نه به ان خرابه و نه به این قصر!...
غذای مخصوص رستورانشان را سفارش داد و بعد توضیح داد به مناسبت پیدا کردن یک دوست همزبان...
از حرف هایش فهمیدم که پدرش استرالیایی بوده و مادرش ایرانی ولی به خاطر موقعیت مادرش که استاد دانشگاه بوده، چند سالی را در ایران زندگی کرده بودند و بعد از مرگ مادرش به استرالیا بر گشته بودند و حالا فهمیدم چرا به من میگفت همزبان..
در تمام زمانب که در رستوران نشسته بودیم به زبان فارسی با یکدیگر صحبت کرده بودیم و من از بابت این که کسی را در اینجا داشتم که میشد با اون فارسی صحبت کرد سر از پای خود نمیشناختم....
با این که از فکر کار کردن در چنین جایی به هیجان می امدم ولی کمی ترس به سراغم امده بود... ترسم را با "داریان" در میان گذاشتم...
«اقای بلک... من نمیدونم اینجا دقیقا باید چیکار کنم یا اصلا کارم رو از کجا شروع کنم.... اخه...»
لبخندی زد و گفت : «فردا بعد از کلاست بیا اینجا سراغ "خوان" رو بگیر، نگران نباش میشناستنت...»
با تعجب گفتم : «منو میشناسن؟!..»
خندید وچیزی نگفت،اینم یچیزیش میشد ها...