فصل2-معمای حل نشده
_"دختری هم نام من از نسل من به تو کمک خواهد کرد تا زندگی جدیدت را بازیابی"، باور کن این آخرین چیزی که بعد از اون تصادف هولناک به یاد میارم.
به طرفش برگشتم و با حالت مشکوکی گفتم
+یه بار دگ بگو... ؟!
_دختری هم اسم من از نسـ...
+نه، اینو نه، منظورم اینه که اینو از کجا شنیدی؟ کی بهت گفت؟
_دختری با درخشان ترین نوری که دیده بودم به سمتم میومد، تنها چیزی که یادمه چهرش بین نور ها گم شده بود. با قشنگ ترین آرامش و لحنی که دیده بودم این حرفارو زد باور کن نمیدونم کی بود؟ اصلاً کجا بود، باوَ..
داشتم به سمت صندلی وسط اتاق می رفتم تا روی آن بشینم، مبهوت تر از همیشه بودم
+اصلاً امکان نداره با عقل جور در نمیاد؟
از گور برخواسته در مقابل من خم شد و دست روی زانو هایش گذاشت و گفت
_چیش عجیبه؟
+این که... این که، اصلاً امکان نداره اخه چجوری ممکنه، ببین دیشب خانومی با همون مشخصاتی که تو گفتی رو توخواب دیدم، خیلی واضح یادمه، میگفت راه رسیدن به خواسته ات این است که از روشنایی به دیگران سهمی دهی
از گور برخواسته عقب عقب رفت و روی کاناپه نشست
_خدایا این معمارو چجوری حل کنیم؟
دست روی صورتش برد و از عجز پیشانیش را مالید
اتفاق وحشتاکی افتاد که سریع از جا بلندم کرد
+نهههههه
ادامه در ادامه مطلب...
از گور برخواسته گیج و مبهوت به تکّه پوست در دستش نگاه می کرد و من خیره شده بودم به پیشانی اش
پیشانی اش کنده شده بود
_خدایا چیکار کنم این چه بلاییه؟
+من... من میدونم چیه
دیدم که حیرت زده به من خیره شد که بلند شدم و در مقابلش زانو زدم
دست راستش را از روی زانویش برداشتم و به سمت بینی ام برد!، پشت لبم از بویش چین خورد، بله کاملاً درست حدس می زدم، بلند شدم و در مقابلش ایستادم و او هم با عجز به من نگاه کرد
+درست حدس می زدم، تو داری تجزیه می شی
با ناباوری به من نگاه کرد و بعد چشم هایش گشاد تر از حد معمول شد و دهانش باز ماند، به طرفش رفتم که با حالت اندوهگینی گفت
_یادم اومد!، اون شب دعوای وحشتناکی با پدرم داشتم، بابام دوست داشت من پزشک بشم، میگفت همه دوستات رفتن سرکار اونوقت تو نشستی ببینی از تو این زیست شناسی و چاز تا کتاب چی در میاد، منم همیشه میگفتم که چند سالی صبر کنی کار برام پیدا میشه من میخوام درس بخونم، مادرمم اصرار میکرد تا دختر بچه ی همسایمون رو به زور برام بگیره، دیگه نمیدونستم چیکار کنم، همون شب راه افتادم تا برم پیش امام رضا (ع)، میدونستم اون میتونست یکاری کنه، تو راه بودم که مرد نورانی ای رو دیدم، پیچیدم تا بهش نزنم که افتادم تو سراشیبی کنار جاده و چند بار ماشین پیچ خورد و این شد که شیشه خورده ها کار شکممو ساختن، صورتم سالمه... یعنی بود! واسه خودمم عجیبه.!!حالا که فکر میکنم این بهترین و عجیب ترین راه بود تا مشکلاتمو حل کنم
خنده ی تلخی کرد
_فک نکنم هیچکس تا حالامشکلش اینجوری حل شده باشه
نفس عمیقی کشید، بلند شد و گفت
+پاشو یه چیزی بده بخورم که مغزم بیشتر از این کار نمیکنه
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و او هم پشت سرم می امد و روی صندلی پشت میز نشست
ظرف ژله و کره را جلویش گذاشتم
+وایسا تا نونم برات بیارم
بعد از گذاشتن آب پرتغال و نان تست که ازش بخار بلند میشد در مقابلش روی صندلی نشستم
دیدم که مبهوت به ظرف ژله بنفش نگاه می کند، خندیدم و گفتم
+ژله است، بوخور خوبه بیشتر از این نمیکشدت
بازم همونجوری وایستاده بود
یه ساندویچ درست کرد و به دستش دادم بعد از اولین گاز چشمهاش از بار اولم گشاد تر شد
بعد از این که صبحانه خوردیم، چاقویی از آشپزخانه برداشتم و باهم به اتاق رفتیم
از گور برخواسته روی تخت نشست و من مقابلش ایستادم
+تو اسمت چیه؟
پسر که انتظار این سوال را نداشت خیلی سریع سرش را بلند کرد و نگاهم کرد
_نوید
+خیلی خوب منم زهرام
بعد لبخند مکش مرگمایی زدم و کمی جلوتر از پایش روی زمین نشستم زانوی هایم را ضربدری مقابلم گذاشتم و دست هایم را روی ان ها گذاشتم، پوفی کردم و گفتم
+خوب الان چیکار کنیم؟ فک میکنی پزشکا بتونن برات کاری کنن
امد دستش را به سمت سرش ببرد که نیمه را متوقف شد شد، میترسید که این بار اتفاق دفعه قبل بیوفتد
نیشکونی از پشت دست چپش گرفت که به اندازه یه گردی بدون پوست ماند، کم مانده بود تا گریه کند، من هم دست کمی از او نداشتن، خیلی غیر منتظره سرش را بلند کرد و گفت
_زهرا، آره خودشه زهرا
+چی خودشه
_زهرا دگ، خدایا من چقد خنگم، زهرا یعنی روشنایی، من مطمئنم که اون بانوی سفید پوش بانو زهرا (ص) بوده
+ولی من باید از روشنایی خودم به تو ببخشم؟ یعنی چی؟
_نمیدونم... نمیدونم واقعا نمیدونم
هینی کشیدم و گفتم
+من میدونم
با تعجب و کمی شادی به من خیره شد
+یه فالگیر و رمال میشناسم که خیلیا میگن با جنا در ارتباطه، جنا براب سرگرمیم که شده میتونن راهنماییمون کنن حداقل از دست روی دست گذاشتن بهتره
سریع پاشد
_خوب پس پاشو بریم دگ
ولی من همونجوری از پایین به او زل زدم
+نمیدونم چجوری اونجا بریم
_چی؟
+یعنی میدونما! منظورم اینه که نمیدونم چجوری به اونجا برسم اونجا خیلی جای خوبی نیست مخصوصا واسه دختر جوونی مثل من، منو دیگه تقریبا همه میشناسن به لطف اون پلاکاردها و بنر هایی که میزدن، کیه که اولین مدال طلای المپیاد شهرش رو نشناسه؟
و پوفی کردم
عقب عقب رفت و روی تخت نشست و با لبخند نصفه و نیمه ای گفت
_تو همونی؟ وای خدا باورم نمیشه،دگ این همه اتفاق عجیب واقعا خیلی زیادیه
+تو منو میشناسی
_قبل از مرگم صحبتت همه جا بود، باور کن دوست داشتم یه بار اون دختری که انقد شجاعت داشت رو از نزدیک ببینم
خنده ای کرد و گفت
_طبیعتا ولی نه اینجوری
+جایی هست تقریبا پشت قبر ها و توی کاج هاست که هیچکس اونجا نمیره مگه این که مشکلی داشته باشه چون رمالی هست اونجا که با جنا در ارتباطه، وقتی بچه بودم با مادر بزرگم یه بار اونجا رفتم خیلی جای باحالیه ولی نزدیک مرده شور خونه و قبرستونه و میدونی که... مردم از مرده ها میترسن
خنده ی تلخی کرد
+ البته برای رسیدن به قبرستان باید از وسط شهر گذشت که اونم تو شهری به کوچیکی شهر ما با یه پسر جوون اونجا رفتن تقربا برابر امضا کردن حکم مرگه، ولی من یه فکری دارم، شب ها از ساعت سه به بعد تقریباً هیچکس تو خیابونا نیست و منم یه راه فرعی میشناسم واسه رسیدن به قبرستون ولی خیلی دوره
نگاهی به پسر کردم
+عیب نداره؟
_نه اصلاً ولی ساعت سه صبح چجوری اونجا بریم؟
بلندشدن که چه عرض کنم تقریبا از جا پریدم و با لبخند گفتم
+ من خیلی وقتا شبا دزدکی میرم قبرستون، خاکش اون چیزیه که من همیشه عاشق این بودم که ازمایشامو روش انجام بدم و خوب میدونی بیشتر از این که به زیست شناسی علاقه داشته باشم به دنیای ماورای طبیعه علاقه دارم میدونی؟ اخه خیلی از طلسم ها هست که به خاک قبرستون نیاز دارن
با چشمای گشاد بهم خیره شد
_تا حالا طلسمی هم انجام دادی؟
در حالی که داشتم ریسه میرفتم
+نه، ولی خیلی هیجان انگیزه
رفتم و خودم رو روی کاناپه رها کردم
+ولی من چجوری باید نور نداشتمو به تو بدم؟
اون اینبار به دیوار تکیه داد و با استایلی که به سختی میتونستم ازش چشم بگیرم گفت
_اینو دیگه اون یارو باید بهمون بگه همین که اومد جلو تر و از دیوار جدا شد تکه ای پوست بلند لخ لخ کنان از پشتش کنده شد و زمین افتاد
از تعجب دستم رو روی دهانم گرفتم و چشمامو بستم
در حالی که چانه اش میلرزید گفت
_با این پوستا چیکار کنیم
با دو به اشپز خانه رفتم و پلاستیک مشکی ای اوردم و پوست ها رو با کمک هم داخل پلاستیک ریختیم، این عجیب ترین تجربه من در تمام طول زندگیم بود
با چاقو تکه ای از پوست کندم و داخل پیش دستی ای گذاشتم ، دیدم که با تعجب به من خیره شده بود، ولی اهمیتی ندادم و پلاستیک را بردم و داخل سطل آشغال انداختم
وقتی برگشتم دستکش هایم را پوشیده بودم و الکل و گاز هم با خودم اوردم
_میخوای چیکار کنی
+میخوام ببینم که مگه پوست تجزیه نمیشه پس این پوست تو چرا داره غلفتی در میاد؟ بعدشم تو دردت نمیکنه
_من؟ نه عجیبه ولی هیچی حس نمیکنم
+پیر هنتو درار
وقتی پیرهنشو دراورد و دید که خونابه زرد و سرخ خیسش کرده اند دهانش از تعجب باز ماند، لباس رو از دستش گرفتم و روی قسمتی از زمین که فرش نداشت و سرامیک بود انداختم
+برگرد، اگه بخوای اینجا بمونی من نمیتونم وایسم ببینم موجودی چرک الود و خونی داره راست راست کنارم راه میره
قسمتی از پشتش را که پوست و قسمتی از گوشتش کنده شده بود با الکل ضد عفونی کردم که دیدم عضلات دستش منقبض شد و میله ی اهنی بالای تختم را چنگ میزند، عجیب بود یعنی این همه خون خیلی وقته که زیر پوستش بوده و پوست هیچ حسه نداشته ولی خودش هنوز هم حس داشت
، بعد از این که با گاز آن قسمت از بدنش را خیلی ناشیانه بستم گفتم
+احتمالاً کمکم عصبتم از دست میدی، هر چی زود تر باید دست به کار بشیم
و به سمت اویزی که مانتو ها را رویش میگذاشتم رفتم، دیدم که او هم بیصدا به سمت کمد گوشه اتاقم رفت
بسرعت از خانه بیرون زدیم، کوچه ما بنبست بود وهمسایه ها هم زیاد رؤیت نمیشدند به خصوص در این سرما
هوا خیلی سر بود و دماغ و پاهایم با وجود پوتین یخ زده بود، چادر مشکی مادرم را پوشیده بودم تا ناشناخته تر بمانم! زمین یخ زده بود و به سختی میشد روی ان قدم برداشت، همین که هیچ کس را بیرون ندیدم به نوید هم علامت دادم که بیرون بیاد، یکی از کفش های پدرم را پوشیده بود و ژاکت گرم قدیمی اش راهم به تن کرده بود و کلاه مشکی ای راهم روی سرش گذاشته بود و تاروی زخم صورتش کشیده بود، باهم به سمت ابتدای کوچه رسیدم که به کوچه بزرگتری می رسیدکه به کوچه ما عمود بود، یک سمت کوچه بزرگتر به خیابان و سمت دیگر که شیب روبه بالا داشت به کوچه دیگری منتهی می شد، به نوید علامت دادم تا همانجا بماند و خودم تقریباً نیم تنه ام را از کوچه بیرون اوردم و سر و گوشی به اب دادم، نه مثل این که واقعاً هیچکس نبود و به اصطلاح پرنده هم پر نمیزد
رفتم و دست نوید را گرفتم و کشیدم به سمت کوچه همین که دستش را رها کردم تکه پوستی را دیدم که به دستم امد، به دستش نگاه کردم تکه ای پایین شصتش کنده شده شده بود، با شرمنگی نگاهش کردم
_عیب نداره عجله کن باید جلوش رو بگیریم
ادامه داستان را در قسمت پنجم آن بخوانید
دوستان با نظر دادن میتونین خوشحالم کنین! مموون از این که وقت میزارید 😊