وقتی فلورا گفت "درخت مادر"من انتظار داشتم به درختی با تنه ای قطور روبرو شویم که شاخه هایش تا ناکجا رفته باشد اما بر خلاف انتظارم با درخت کوچک و با شکوهی روبرو شدیم که اگر رنگ انار هایش را که تقریبا جیگری بود فاکتور میگرفتی با درخت های دیگر تفاوت چندانی نداشت.
من و نوید بعد از دیدن درخت بهم نگاه کردیم و بعد خندیدم ...انتظار داشتم فلورا خشمگین شود ولی لبخندی زد و گفت:نمیدونم چرا همه فک میکنن هرچی اسم مادر روشه باید بزرگتر باشه
با لبخند گفتم : اخه معمولا مادرا بزرگ ترن ...البته معمولا
و لبخند احمقانه ای زدم
صدای نوید را شنیدم که گفت:حالا دقیقا ما قراره با این درخت چیکار کنیم ؟
فلورا سوال نوید را بی جواب گذاشت ...به درخت نزدیک شد و همانطور که اولین بار مرا دید و دستش را روی پیشانی ام گذاشت، دستش را روی تنه درخت گذاشت و چشم هایش را بست ...
میوه های درخت شروع به درخشیدن کردند ...فلورا بعد از چند ثانیه دستش را برداشت، یک انار از درخت چید و توی مشتش فشار داد ، اب انار سرخ رنگی از لابه لای ترکی که در پوست انار ایجاد شده بود بیرون چکید
روبه صوفیا گفت: دهنت رو باز کن
و بعد از ان اب انار ،در دهان من و نوید و سوفیا چکاند و بعد خودش هم کمی از خورد و در حالی که رد سرخی از آب انار از کنار دهانش تا زیر چانه اش ریخته بود کنار درخت نشست و با دست به ما اشاره کرد.
بعد از این که ما دور درخت نشستیم فلورا قبل از این که دوباره نوید دهانش را باز کند و سوال کند گفت: ارتباط بین درخت مادر و درختی که توی قصر خدای مردگان قرار داره توی میوه هاشم جریان داره ،چند دقیقه دیگه روح ما از بدنمون جدا میشه و به دنیای مردگان میره و چون ما از غذای قصر نشینان دنیای مردگان خوردیم بوی ما با بوی بقیه ارواح فرق داره که باعث میشه سربروس (سگ نگهبان تارتاروس)و بقیه نگهبان ها متوجه ما نشن.اغلب ارواح چون نمیدونن قراره با چی روبرو بشن توی صف های طویل ادم ها به انتظار می ایستن تا ببین قراره چه اتفاقی براشون بیوفته ولی من چند بار به دیدن پرسفنی رفتم و اونجا رو خیلی خوب بلدم و بعد اه محزونانه ای کشید...
ادامه داد: نقشم اینه که ما خودمون رو تا قصر برسونیم و از بانوی مردگان بخوایم روح نوید رو ببخشه و ریسمان زندگی اون رو دوباره از اول ببافه ...
به نوید نگاه کردم ، از ظاهر قضیه پیدا بود که هیچکداممان چیزی از حرف های فلورا نفهمیده بودیم!
رو به فلورا گفتم :ریسمان زندگی ؟
گفت :همه ادما توی دنیای مردگان ریسمانی دارن که بعد از به اتمام رسیدن مهلت زندگیشون توسط اتروپوس۸ بریده میشه و روحشون به تار تاروس ، دنیای مردگان خوانده میشه...
نوید که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت:ینی به همین راحتی؟
فلورا میخواست جواب نوید را بدهد که دهانش در نیمه راه بسته شد و بیهوش روی زمین افتاد و بعد از فلورا همین اتفاق برای صوفیا افتاد ، نوید بعد از دیدن این اتفاق مچ دستم را چسبید و با ترس گفت: نکنه واقعا بمیریم ؟
مچ دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : نه که تو تاحالا نمردی ازون لحاظ
هنوز حرفم تمام نشده بود که بدن بیهشون نوید درست کنار پایم افتاد
خواستم از ترس جیغ بزنم که همه چیز جلوی چمم سیاه شد ...
___________________________________________________
۸_اتروپوس: الهه ای که بعد از رسیدن زندگی انسان ها به زمان معینی، ریسمان زندگیشان را با قیچی نفرت میبرد.
- ۰۴/۰۷/۲۱