you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

دست از گور برخواسته را گرفتم و باعجله به طرف رودخانه ای که درست از وسط تارتاروس میگذشت دویدم ، سنگ ها زیر پایمان خرچ خرچ میکردند ، صدای نوید بلند شد : داریم کجا میریم؟

حق داشت این رود تاریک را نبیند، ان رودخانه ی وسیع به طرز عجیبی آرام و تاریک بود ، آنقدر که از چشم کسانی که از او خبر نداشتند پنهان می ماند ...اما برای من که تمام عمرم ارزو داشتم این رودخانه را ببینم خیلی پنهان نبود 

نوید یک ریز در حال غر زدن بود اما به مهض دیدن ان رودخانه ی باعظمت سرجایش میخکوب شد 

با صدای خفه ای گفت:این چیه؟

گفتم :هیششش ساکت باش خودت الان میفهمی

به ثانیه نکشید که قایقی درست جلوی پای ما سبز شد ، قایقران پیر نگاهی به ما انداخت ، چشم هایش سفید بودند ...جا خوردم توقع نداشتم "کارون" قایقران پیر تارتاروس کور شده باشد .

به هرسویی سرمیگرداند تا مارا ببیند....میدانستم تا پول نمیدادیم امکان نداشت آن رودخانه عبور کنیم ...ان انسان های بخت برگشته هم همان طور...

ان قدر دور هم تجمع میکردند و به هرسویی برای پیدا کردن راهی سرک میکشیدند که کلمه "روح سرگردان"مصداق بارزی برایشان بود

داشتم توی جیب هایم را به دنبال پول میگشتم که قایقران پیر گفت:بانوی من شما اینجا چیکار میکنید ؟

اول میخواستم بگم "چیییییی؟ "

بعد دوهزاریم افتاد که با ان اب اناری که فلورا به خوردمان داده بود بوی قصر نشینان را می دادیم....پس  دماغم را گرفتم بالا و با گفتن:به شما مربوط نمی شود(!)وارد قایق شدم نوید هم پشت سرم وارد شد .

با لحن دستوری گفتم:مارو به قصر ببر 

صدای پیرش را شنیدم که گفت:چشم سرورم 

برای اولین بار داشتم از این سفر لذت میبردم، همه جا در عین سکوت و تاریکی در چند قدمی رودخانه هیاهو دنیای مردگان را برداشته بود و حالا روی رودخانه و در قایقی به سمت قلب دنیای مردگان همه چیز آنچنان ساکت و تاریک بود که هرگز به خوابم هم نمیدیم ...قایق انقدر ملایم حرکت میکرد که گاهی وقت ها متوجه حرکت نمیشدیم ، منبع حرکت نه باد بود و نه موج هیچ چیز جز سکوتی تاریک شنیده نمیشد .

کم کم دیوار های قهوه ای و سیاه سر به فلک کشیده ای از دور نمایان میشدند، دیوار ها انقدر بلند بودند که انتهایشان معلوم نبود ،دروازه های قصر معلوم نبودند و پشت تپه ای پنهان شده بودند و فقط دیوار های قصر معلوم بودند ...چیزی نگذشت که صدای کارون را شنیدم :خوش آمدید سرورم ...

بدون ان که جوابش را بدهم از قایق پیاده شدم 

نا سلامتی بانوی دنیای مردگان بودم ...البته بانوی مردگان نبودم ولی بوی او را که می دادم !

از قایق پیاده شدیم ، به مهض این که برگشتم تا نگاهی دیگر به قایق بندازم ، نا پدید شده بود ...

نفس عمیقی کشیدم و به از گور برخواسته نگاه کردم و بعد هردو به تپه روبرویمان خیره شدیم ...فقط کافی بود این تپه را پشت سر بگذاریم و بعد همه چیز تمام می شد ...نوید دوباره زندگی اش را پس میگرفت و من هم پی کارم میرفتم.

از شما چه پنهان دلم نمیخواست این سفر تمام شود ، در این سفر چیز هایی دیده بورم که هرگز به خوابم هم نمیدیدم...دوشادوش انسانی از گور برخواسته وارد دنیای جادو شده بودم،توسط اشباح تعقیب شده بودیم ،با الهه های یونانی عصرانه خورده بودیم ، از رودخانه ی صعب العبور تارتاروس عبور کرده بودیم و حالا تنها فاصله ی بین ما و پایان این ماجراجویی کوتاه و عجیب تپه ای بود که روبروی  ما قرار داشت...

اما نمیدانستم که این داستان به این زودی ها به پایان نمیرسد...

با زدن دکمه ی پسند دل یک کنکوری نویسنده را شاد کنید....


  • ۰۴/۰۸/۱۲
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)