you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

به سمت کوچه ای که به کوچه ی بزرگتر ختم میشد اشاره کردم 

+از اون سمت
به انتهای کوچه دویدم و نوید هم سرعتش رو زیاد کرد تا به من رسید اگه همون مسیر رو میرفتیم میرسیدیم به یه خونه و ته همون کوچه سمت راستمون یه باغ بود که حالا دیگه بخاطر سرما هیچ برگی نداشت، به سمت چپ پیچیدم که به خیابان بی ترددی می رسید، خیلی مردم اونجارو نمیشناختم و البته جای خلوتی هم بود بخصوص تو این سرما که پرنده هم پر نمیزد، به خیابون که رسیدیم باید سراشیبی تندی رو به سمت بالا می رفتیم و باز هم به خیابون دیگه ای می رسیدیم که اون خیابون هم از دو طرف به خیابون دیگه ای متصل می شد که شیب خیلی بیشتری داشت از عرض اون خیابون عبور کردیم تا به کوچه ای مقابل همون خیابون قبلی برسیم، یک طرف کوچه به خاطر شیبش کمکم بلند میشد و یه بلندی به ارتفاق تقریبا 1_2متر درست میکرد که همینجوری بلند تر میشد  به ته کوچه که رسیدیم به سمت راست پیچیدم و بعد از رد کردن چند کوچه پس کوچه ی خیلی باریک که یه دچرخه هم از آن عبور نمیکرد به کوچه پهنی رسیدیم، این کوچه ای بود که مادر بزرگم هم در آن زندگی می کرد، از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم سر کوچه که به خیابان می رسید ایستادیم، خیابان از دو طرف با درخت های کاج پوشیده شده بود، سمت چپ ما قبرستانی بود
ادامه داستان در ادامه مطلب...  
که خیلی وقت بود از بین رفته بود و درخت های کاج در آن رشد کرده بودند، حتی یک ماشین هم از آن جاده عبور نمی کرد مغازه ای کمی آن طرف تر باز بود محض اتمینان چادر را تا روی بینی ام کشیدم و با یک دست به انتهای جاده که شیبی رو به پایین داشت اشاره کردم انتهای جاده محوطه ای تفریحی بود و مردم زیادی آن جا جمع شده بودند کمی از پسر فاصله گرفتم و چادرم را بیشتر به خود نزدیک کردم، داخل موحطه پر بود از درخت های زیبا که انقدر زیاد بودند تقریبا آن جا را سرپوشیده نشان می دادند، نهر هایی پر آب عبور می کردند که حتی در سرماهم زیبایی خود را داشتند و از شهر های دیگر به دیدن اینجا می امدند، داخل موحطه سمت چپ جاده ای وجود داشت که ماشین ها از آن عبور می کردند ولی الان تقریباً ماشینی دیده نمی شد، جاده ی خاکی پیچ دار را که یک سمتش کوه بود و سمت دیگرش پرتگاه بلندی بود را گذراندیم، ببلاخره درخت های کاج همیشه سبز را روی دامنه کوه ها دیدم و این یعنی راه را درست امده بودم، نمیتونم بگم که رفتن این مسیر در شب چقدر خطرناک و پر دردسر بود
 
 
کمی که جلوتر رفتیم مرده شور خانه و نرده هایی که اطراف قبر ها کشیده شده بودند نمایان شد، از در وارد شدیم پایم بین چادرم گیر کرد و نزدیک بود که روی قبری بیوفتم که بازویم از عقب کشیده شد، خدای من معلوم نبود چه بلای به سر صورت نازنینم می امد 
برگشتم و از پسرک از گور برخواسته تشکر کدرم، همینطور که داشتیم بالاتر می رفتیم گودال خالی ای را دیدم، چادرم را با دست چپ گرفتم و قبر رو به نوید نشان دادم، سرش را پایین انداخت و خودم همه چیز را فهمیدم، اگر نمیجنبیدیم آن زمین خالی ارامگاه ابدی اش می شد 
بالاتر که رفتیم به دیوار انبوه درخت ها خیره شدم 
درخت ها تا کیلومتر ها بالاتر را پوشانده بودند، ازهم فاصله داشتند به راحتی میشد از میانشان گذشت
جایی در مرکز درخت ها ایستادم و به سمت نوید برگشتم 
مقابلم استاد گفت 
_چی شده؟ 
لبخند مضحکی زدم و گفتم 
+عه... چیزه.... یعنی...ببین خوب من نمیدونم اون مَرده دقیقا کجاست فقط میدونستم باید جایی همین اطراف باشه 
دیدم که لحظه ای به پشت سرم خیره شد و گفت اونجا و بعد چشاشو تنگ کرد
برگشتم 
+کجارو میگـ.. 
کلبه چوبی را از دور تشخیص دادم و به سمتش رفتم، نوید هم پشت سرم می امد
در زدم کسی جواب نداد دوباره در زدم اینبار صدای قدم هایی را تشخیص دادم 
نگاهی به نوید کردم و ساکت شدم 
پیرمردی با صورتی چرک انداخته و لباس ژنده ی وصله پینه داری پوشیده بود 
+سلام
همان طور نگاه می کرد
نگاه دیگه ای به نوید کردم اوهم به من نگاه می کرد
لبم را با زبانم تر کردم مشکلی برامون پیش اومده که فک می کنم بتونین راهنماییمون کنین 
دستش را جلو اورد و کف دستش را به طرفم گرفت 
به کف دستش نگاه کردم و سریع متوجه قضیه شدم دست در کیف کولیم که با خودم همه جا می بردمش کردم و تراول پنجاه تومنی را کف دستش گرفتم، امد مشتش را جمع کند که دستم را کشیدم، کنار رفت و به داخل اشاره کرد 
تراول را به او دادم! میدانستم که بیشتر از این ها هم میخواست!! 
خودش روی زمین جلوی پیک نیکی که مقابلش بود نشست و به زمین جلویش اشاره کرد، ابتدا نوید و سپس من نشستم
مرد با صدای گرفته ای گفت چه کمکی میتونم بکنم، بازهم به نوید نگاه کردم، نمیدانم اگر انجا نبود من چکاری می توانستم بکنم، احتمالا از هیجان سکته میکردم
دهنم را باز کردم تا حرفی بزنم که قبل از این که کلامی از دهانم خارج شود حرفم را قطع کرد
-من تورا میشناسم... 
و با چشم هایی تنگ شده نگاهی به من انداخت
- آره درسته تو همون دختری هستی که هیولای پنجره رو آزاد کرد 
_هیولای پنجره؟ 
پیرمرد لبخندی زد که بیشتر شبیه دهن کجی بود و گفت
_سال ها پیش این دختر این جا بود تا مشکلی از خانواده اش حل شود مسائلی کاملاً  مربوط به اجنه که من حتی همچین چیزی را در طول حیاتم ندیده بودم، من فقط کلید را به دست این دختر دادم و وقتی خانواده او مرا خرافاتی خواندند، این دختر هیولای پنجره را آزاد کرد، جن هایی که همیشه پشت پنجره ها می ایستند و التماس کنان به پنجره ها اشاره می کنند کسی که در مقابل التماس های آن ها تسلیم شود و پنجره را باز کند بلافاصله دودمانش را از دست می دهد. و این دختر بود که پنجره ها را از دست ان هیولا آزاد کرد و از آن موقع آن هیولا به خدمت من در آمده و هرروز جن ها بیشتر و بیشتر   به من ملحق شدند، بگو دختر جوان هر کاری را که از من بخواهی از هیچ کمکی دریغ نمی کنم
ادامه رمان را در قسمت ششم بخوانید..
پ. ن1:میخوام فضاش رو ماجراجویانه کنم قسمت های بعد رو از دست ندید! 
پ. ن2:کسی رمانو میخونه؟ 🤓
 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)