you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۱
  • ۰

دوست داشتم این طور فکر کنم که دیشب هم مثل شب های دیگر که خیالاتی می شدم و پری ها را در حال آب بازی در وان میدیدم خیالاتی شده باشم. 

به سمت در رفتم و پس از چرخاندن کلید در قفل دستگیره در را گرفتم،ابتدا کمی مکث کردم ولی بعد در یک حرکت بدون فکر در را باز کردم که ای کاش این کار را نمیکردم 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

آن موجود رقت انگیز انسان نما را دیدم که با آن دست و پاهایی که گل رویشان خشک شده بود چطور روی تختم ارامیده بود. 

یک ان از شدت خشم کنترلم را از دست دادم و به کل فراموش کردم که اصلن وجودش در اینجا جای تعجب داشت چه برسد به این که روی تخت مورد علاقه ام که چندین ماهی میشد که از او دور بودم هم خوابیده بود! 

چنان متکا را بر شکم مبارکش کوبیدم که بنده خدا تا چنددقیقه بعد از بیدار شدن هاج و واج به اطراف نگاه میکرد تا خطر را شناسایی کند، بیشتر از ان ساکت ایستادن را جایز ندانستم و دهانم را باز کردم تا هر انچه لایقش هست را به رخش بکشم که دیدم به سرعت رنگ از رخش پرید و دست هایش را که گل رویشان خشک شده بود و به شدت بوی مرغ می داد را روی دهانم گذاشت و صدا در گلویم خفه شد. 

بخاطر ازمایش هایی که روی خون کرده بودم میدانستم که ان بوی مرغ از کجا می امد و بیشتر و بیشتر منزجر شدم. 

دستش را از روی دهانم برداشت و از روی تخت بلند شد 

اینجاست که شاعر میفرماید"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود" همین که بلند شد ردی از گل خشک شده را دیدم که روی تخت نازنینم افتاده بود 

کم مانده بود که گریه کنم که یادم افتاد اصلن وجود این موجود بی وجود شدیدا" در اینجا بی خود است 

به سمتش برگشتم و با جیغی که از خودم انتظارش را نداشتم و ته مانده ای از بغض گفتم

+تو دیگه از کجا پیدات شد؟ 

با ان لبخند انزجار اورش گفت 

_فعلن خواهشا یه چیزی بهم بده تا بوخورم چن روزه که چیزی نخوردم قول میدم همه چیزو بهت میگم

+نخیـــر میخوای اصن بیا ماساژتم بدم، تا نگی تو اینجا چیکار میکنی غذا که چه عرض کنم کوفتم بهت نمیدم 

_خیلی خوب، خیلی خوب داد 

رفتم و روی کاناپه نشتم و آن موجود هم صندلی جلوی میزم را بلند کرد و برعکس مقابلم قرارش داد و دست هایش را روی پشتی صندلی گذاشت 

_خوب از کجا بگم؟ 

من که دست هایم را روی سینه ام گره کرده بودم و منتظر نشسته بودم بعد از شنیدن این حرف تقریباً از کوره در رفتم 

+ت... 

باخنده گفت 

_صبر کن صبر کن، اعصاب نداریاا! 

عبوس به او خیره شده بودم که شروع به حرف زدن کرد 

_ببین میدونم شاید باور نکنی ولی این همه ی چیزیه که دارم بهت بگم.قبل از هر حرفی چهره ام برات اشنا نیست؟  

چی؟  در اتاق من جلوی من نشسته و می گوید قیافه ام برایت آشنا نیست خدایا این موجودات را چرا انقدر رقت انگیز افریـ... 

صبر کن ببینم انگار راست می گوید این چشم ها عجیب اشنا بودند، خدایا چرا یادم نمی اید 

چهره ام رنگ تعجب گرفت انگشت اشاره ام را روی لبم گرفته بودم و سعی داشتم تا به خاطر بیاروم، نـــــه؟! 

+تو؟! من مطمئنم که تورو... واای خدایا چقد شباهت... 

_نه اشتباه نکن، این شباهت نیست، اون دقیقن عکس من بود 

+یعنی تو میخوای بگی که هفته پیش مردی و دقیقا بعد از شب هفتم سر از اتاق خواب من در اوردی؟ اره تو که راس میگی، فیل هاهم پرواز می کنند دلفین هاهم روپایی می زَنَنـ...

_صبر کن، اصل قضیه همینجاست دیگه 

همچنان با چشم هایی به تفاوت به او زل زده بودم، قطعا بعد از یک فرصت مناسب به پلیس تحویلش میدادم! 

دیدم که بلند شد روبرویم ایستاد و شروع به باز کردن دکمه هایی  کرد  که همان جوری هم به سختی در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند! 

همان طور که کلید را در دستم فشار میدادم خیز گرفتم تا از اتاق بیرون بدوم و سریعن در اتاق را از پشت قفل کنم. 

ولی همین که چند دکمه مانده به اخر هم باز شد نفس در سینه ام حبس شد... 

شکمش که  پهلوهایش معلوم بود ورزیده بوده است به طرز وحشتناکی پاره شده بود و اطراف آن زخم عمیق که معلوم بود به طرز عجیبی در حال ترمیم شدن است کبودی های زرد و بنفشی به چشم میخورد که از خود زخم هم رقت انگیز تر بودند! 

هین بلندی گفتم و خودم را به پشتی کاناپه فشار میدادم

همین که از اینسوی اتاق به انسوی اتاق می رفت گفت 

_مرگ بر اثر تصادف مرگبار و خونریزی شدیـ...

ادامه داستان را در قسمت سوم ان بخوانید... 

+دوستان باور کنید یه کامنتم کافیه فقطز بدونم که حتی یه نفرم به جز خودم مشتاق ادانه داستانه کلی خوشحال میشم، باور کنید خودم بعد هر قسمت ادامه داستانو نمیدونم، من با داستانام زندگی می کنم... 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)