you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

از گور برخواسته به جای من همه چیز را برای پیرمرد تعریف کرد

پیرمرد که انگاچیز های جدیدی می شنید، چشم هایش گشاد شده و لب هایش ازهم فاصله گرفته بودند بعد از اتمام حرف نوید مرد پیر چشم اایش را بست، باد سردی را اطرافم حس کردم و  ترس هرچه بیشتر به من القا می شد ، ناگهان حقیقتی را دریافتم،  من یک دختر هفده ساله با پیر مردی رمال که به جرم دیوانگی ترد شده بود و مردی که یک هفته بعد از مرگش از خاک بیرون آمده بود و کنده شدن پوست و گوشتش مدعای حرفش بود در کلبه ای خارج شهرم،در جنگلی از درختان کاج اطراف قبرستان نشسته بودم...! 
سرما جریان پیدا کرد، عبور جریان سرد و یخ زده ی هوا را از روی پوست صورتم حس می کردم. 
نور کم سوی چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار پیر مرد، کنج اتاق،  سوسو زد و خاموش شد، درست در لحظه ای که حتی فکرش راهم نمیکردیم پیرمرد چشم هایش را باز کرد و من تقریبا از جا پریذم و به از گور برخواسته چسبیدم! 
پیرمرد دستش را دراز کرد و چراغ نفتی روی کمد را برداشت و در مقابلش قرار داد، نوری که از پایین روی صورتش می تابید سایه هایی رو به بالا از اجزای صورتش درست کرده بود و چهره اش را خوفناک تر می کرد، کلبه سرد تر و تاریک تر از همیشه بود، بلاخره لحظات انتظار به پایان رسید و پیرمرد دهانش را باز کرد 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 
-مرد جوان راه سختی را در پیش داری ای کاش میتوانستم در این راه در کنار شما باشم ولی این راه تقریبا برای من پیرمرد غیر ممکن است
سپس به من خیره شد و ادامه داد
- به خاطر خوابی که دیده ای و این اتفاقات پس از آن قطعا برحسب تصادف نیست تو هم باید در کنار او قرار بگیری، این گره به کمک هردو شما باز خواهد شد
چراغ نفتی را در دست گرفت و به سمت در کلبه رفت ماهم پشت سر او بلند شدیم و به در خیره شدیم، در کلبه را باز کرد
-همراه من بیایید
من و نوید پشت سرش از کلبه خارج شدیم، دیدم که مرد به سمت قبرستان می رفت، هوا به رنگ آبی تیره بود و به خاطر نزدیک بودن به غروب خورشید هوا خیلی سرد تر شده بود
پیرمرد در حالی که لباس ژنده ی وصله و پینه دارش را به دور خودش می پیچید  چراغ به دست تاریکی نسبی هوا را می شکافت و در میان جنگلی از درختان کاج به پیش می رفت، من و نوید هم در کنار یکدیگر قدم بر میداشتیم 
و من تا حد امکان به او چسبیده بودم؛چون هم سردم بود و هم هوا کم کم در حال تاریک شدن بود این تاریکی در میان درختان ان ه در کنار  پیرمرد رمال احساس ناامنی را القا می کرد! پیرمرد به چپ پیچید به همین دلیل می شد گفت که مسیر قبرستان را در پیش نگرفته است، چند دقیقه بعد ما در مقابل تکه سنگ بیرون زده از خاکی ایستاده بودیم، در نگاه اول مانند سنگ قبر هایی که در فیلم ها نشان می دهند به نطر می رسید، فکر کنم حدسم درست بود چون پیرمرد چراغ را کنار سنگی که روی زمین بود گذاشت و استین هایش را تا ارنج بالا زد 
- منتظر چی هستین، یالا بجنبین نزارین هوا ازین تاریک تر بشه 
و خودش به سمت کنار قبر رفت و شروع به کندن و کنار زدن خاک با پنجه هایش شد
- دور تا دور سنگ را بکنید 
من و نوید هردو با اکراه به سمت سنگ قبر رفتیم 
در حالی که زیر ناخون هایم پر از خاک و سنگ لاشه های کرمی بود که زیر انگشتانم حس می کردم به لبه ی سنگ رسیدیم هوا دیگر تقریباً تاریک شده بود، اگر عجله نمی کردیم پدر و مادرم می رسیدند، روی تخت را بابالشت پر کرده بودم و پتو را رویشان کشیده بودم با این وجود هنوز هم ریسکش بسیار بالا بود!
+ فک کنم تموم شد 
پیر مرد به اندازه یک چهارم کنده بود نوید هم باقی مانده اش را و من هم تقریبا فقط هن و هن و شکایت می کردم، تا به حال برای آزمایش هایم خاک قبرستان را کنده بودم ولی هرگز آنقدر لزج و مرطوب و پر از کرم نبودند. 
پیرمرد لبه ی سنگیه بیرون زده از خاک را که تا قبل از آن درون خام بود را بادست گرفت 
-کمک کنید بچه ها
ماهم هرکدام یک قسمت را گرفتیم و با کمک هم سنگ را بلند کردیم و کنارگودالی که زیرش بود و با الوار های چوبی پوشیده شده بود زمین گزاشتیم. 
نوید شدیدا نفس نفس می زد و پیرهنش به تنش چسبیده بود.
دیدم که با حیرت به نوک انگشت هایبی پوستش خیره شد و بعد با جدیت به پیر مزد زل زد. 
پیر مرد به طرف الوار ها رفت و یکی را به سختی بلند کرد 
نوید جلو رفت و دوتای آن هارا باهم به کناری پرت کرد چهارتای دیگر راهم به همان طریق خارج کرد حالا ما بودیم و جعبه ای درون گوداا، جعبه تقریباً به بلندیه نوید بود نوید خم شد و یک سر آن را گرفت و به پیرمرد علامت داد تا سر دیگرش را بگیرد و به این ترتیب جعبه را از گودال خارج کردند
وای خدای من این که جعبه نبود، یک تابوت قول پیکر بود، دیده بودم که تابوت ها از قسمت بالایی دوقسمت هستند،این جعبه هم دقیقا همان ویژگی را داشت، نوید خم شد تا در تابوت را باز کند که پیر جلویش ظاهر شد
-صبرکن! 
در کنار تابوت زانوزد و دستش را در زیر لایهای که روی قسمت پایینی تابوت بود برد و تکه استخوانی بیرون اورد که کاملا تخت بود 
میخورد که استخوان ترقوه باشد 
تابوت خیلی قدیمی به نظر نمی رسید کاملا نو بود، من مدل های تابوت را ندیده بودم ولی این یکیخیلی نو به نظرمی رسید. 
پیرمرد کلید را به طرف سوراخی که در سمت بالایی تابوت ولی در قسمت کناری اش یود برد 
دنباله که حالت کلید داشت با سوراخ جفت شد، پیرمرد آن را یک دور در سوراخ چرخاند و بعد صدای کلیکی به گوش رسید 
در تابوت نیمه باز! 
پیرمرد همان طور که زانو زده بود در تابوت را مانند کاپت ماشین حول داد تا کاملا باز شود من که انتظار استخوان یا چیزی شبیه به آن را داشتم، چشم هایم را بستم و به طرف دیگری نگاه کردم 
دیده که نوید قدمی به جلو برداشت، کم کم رویم را به طرف تابوت برگرداندم. 
وای خدای من چه می دیدم نیمه بالایی تابوت که باز بود پر بود از کاغذ هایی که به سبک قدیمی لول شده بودند یا تاخورده بودند یا کاملا باز بودند و روی هم تلنبار شده بودند!
جلو تر رفتم و به کاغذ ها خیره شدم، نور چراغ از کتار به آن ها می تابید و سایه هایشان در هم تنیده می شد. 
پیره مرد دست در کاغذ ها برد و یکی یکی آن ها را باز و بررسی می کرد، ناگهان برگشت و نگاهی به ما کرذ که همچنان حیرت زده ایستاده بودیم و به کاغذ ها خیره شده بودیم 
-یالا بیاید اینجا
بعد از این که هر دو کنار تابوت زانو زدیم نوید گفت
_دنبال چی بگیردیم 
-ساعت نقره ای 
نوید دستش را سمت کاغذ ها برد تا جستجو را آغاز کند 
-به هیچ برگه ای آسب نزنید 
نوید درحالی که در دیت راست تعدادی برگه داشت و با دست چپش تابوت را گرفته بود سر تکون داد و به جستجو ادامه داد 
در حالی از یک سو به سوی دیگر سرک می کشیدم انعکاس نوری چشمم را زد به سرعت به جایی که نور را دیدم باز گشتم، در انتهای تکه ی ابتدایی تابوت جسم سفیدی به چشم میخورد دستم را بردم و برش داشتم 
خدای من این دبگر چیست؟ قطب نمایی تنها با یم فلش یا ساعتی تنها با یم عقربه؟! 
+فک کنم پیداش کردم 
هردو نفر به من خیره شدند 
پیرمرد از جای خود بلند شد 
-خیلی خوب، در تابوت رو ببنیدید و همه جیز را به حالت اول برگردانید! در کلبه شمارا ملاقات خواهم کرد و به سمتی که از آن آمده بودیم حرکت کرد 
نوید  در تابوت را بسته بودو استخوان را به جای خود برگردانده بود و با کمک هم تابوت را به گودال برگرداندیم. 
روی تابوت را پوشانیدم و راه کلبه را در پیش گرفتیم... 
ادامه داستان را در قسمت هفتم آن بخوانید... 
+یه نظرم کافیه به خدا باور کنید 🙁

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)