you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

فصل ۶_دنیای مردگان

با صدای همهمه از خواب بیدار شدم...خدای من رنگ اسمان جیگری شده بود...با ترس از جایم بلند و به دور ورم نگاه کردم ، صوفیا، نوید و فلورا روی زمین دراز کشیده بودند و خواب بودند ، نوید را از خواب بیدار کردم

به مهض این که از خواب بیدار شد شروع کرد به داد و فریاد کردن :لعنتی مگه بیماری ادمو بیدار میکنی داشتم خواب میدیدم

با سروصدای نوید فلورا و صوفیا هم بیدار شدند ...فلورا هیس هیس کنان گفت:چه خبرته اروم باش الان توجه نگهبانارو جلب میکنی

نوید کم کم به خودش امد، چشم هایش را بست و دراز کشید خمیازه ای کشید و گفت:فقط دلم میخواد این ماجرا تموم بشه یه دل سیر بخوابم 

فلورا از جایش بلند شد و گفت:بچه ها زود باشین باید تا قبل از این که دیر بشه خودمونو به پرسفنی برسونیم 

نوید چشم هایش را باز کرد تا بلند شود اما تا نگاهش به اسمان خورد داد کشید و با ترس به فلورا خیره شد و گفت:اینجا کجاس مارو اوردی همون باغ خودتون مگه چش بود ؟ 

فلورا با چهره ی مکش مرگ مایی به نوید خیره شده بود اخر دهانش را باز کرد و گفت :اینجا دنیای زیر زمینه ، نکنه توقع داری اسمونش صورتی باشه؟ هان ؟!

نوید سرش را خواراند و بعد شانه بالا انداخت و از جایش بلند شد .

جلوتر از همه فلورا بعد صوفیا بعد من و بعد از همه نوید به راه افتادیم ، از دور خیل عظیمی از مردم را می دیدم که دور هم تجمع کرده بودند و از قرار معلوم صدای همهمه ی ان ها بود که مرا از خواب بیدار کرده بود .

ما بالای تپه ای از خواب بیدار شده بودیم که درختچه های خشکیده ی گل در ان جا وجود داشت در حالی که فقط حلقه ی کوچکی از درختچه ها دور ما سبز بود که به مهض این که شروع به حرکت کردیم به رنگ قهوه ای تغیر رنگ دادند و دوباره خشک شدند .

از ان بالا جمعیت مردم مانند گروهی از مورچه ها بودند که انگار روی تکه ای غذا  تجمع کرده بودند ...کمی که دقت کردم خطی طولانی بعد از جمعیت مردم وجود داشت ...جمعیت مردم تقریبا سمت راست ما بود و ما باید از  راهی که تپه را دور میزد عبور میکردیم تا به سطح زمین (!)میرسیدیم...نوید سرعتش را زیاد کردم و کنار من قرار گرفت ، در حالی که میلرزید با صدای ارامی گفت:اینجا خیلی سرده تو احساس سرما نمیکنی ؟ 

و من تازه بعد از حرف او متوجه سرمای عجیب ان جا شدم ، سرمای عجیبی که انگار استخوان های ادم را میسوزاند شاید از شدت سرما متوجه ان نشده بودم ، با لرز به نوید نگاه کردم که نوک دماغش سرخ شده بود و دست هایش را دور بازو هایش حلقه زده بود 

صدای لرزان نوید را شنیدم که گفت :اینجا کجاس که مارو اوردن تو به اون یارو رماله گفتی از افسانه های یونانی خبر داری ...اینجا کجاس ؟تو میدونی؟  

من در حالی که از سرما به خودم میلرزیدم گفتم :اینجا جاییه که مرده هارو بعد از مرگشون میان ...من فقط همینو میدونم ...من هیچی درمورد این که اینجا انقد میتونه سرد باشه نمیدونستم 

و بعد دستم را روی دماغم میگرفتم و نفس کشیدم ...هوای انجا انقدر سرد بود که نفس کشیدن به معنای واقعی غیر ممکن بود ...ها ها میکردم و سعی میکردم با گرمای بازدمم نفسم را کمی گرم کنم 

نوید بیچاره که به جز شلواره تنگی که در جریان ان نایاد دریاچه پاره پاره شده بود چیزی نپوشیده بود حتما در حال یخ زدن بود

با هرقدمی که برمیداشتم موهای یخ زده ام به صورتم کشیره میشد...احساس میکردم هیچ گرمایی در هیچ جای دنیا حقیقت ندارد ...

بعد از چند ثانیه صوفیا از سرعتش کم کرد ،با تعجب به طرفش رفتم و نوید هم به دنبال من می امد ...با تعجب به صورت صوفیا نگاه کردم ...دانه های درشت عرق روی صورتش خود نمایی میکرد و در کمال تعجب داشت خودش را باد میزد ...نفس نفس زنان به طرف ما برگشت و گفت: اینجا خیلی گرمه خدای من ...من دیگه نمیتونم ادامه بدم و همانجا روی زمین نشت ، در مقابلش نشستم و با تعجب گفتم:صوفیا زده به سرت؟اینجا خیلی سرده من دارم یخ میزنم و یه تیکه از موهایم را مقابل صورت صوفیا گرفتم که از برخورد با دمای صورت صوفیا ، بخار هوا ایجاد شد ...من و صوفیا شکه شده بودیم و بهم خیره شده بودیم ...فلورا که متوجه غیبت ما شده بود برگشت و کنار ما نشست، صدای ارامش را شنیدم که گفت: موجودات جادویی توهم زا اطراف مارو گرفتن ...اونا کاری میکنن که ما به افکار کوچکی که داریم پرو بال بدیم مثلا تا ذره ای احساس گرما کنیم مثل صوفیا از گرما تب کنیم ...ذهن ما بدن مارو کنترل میکنه...توهمی که اونا ایجاد میکنن انقدر زیاده که میتونه حتی با ذره ای فکر به درد پا به راحتی استخونامون شکسته بشه و ذره ای فکر صدای موجودات صدای اونا به بلند ترن چیز ممکن تبدیل بشه 

با خودم فکر کردم شاید ان صدای همهمه ی مردم در ذهنم هم به خاطر همین موجودات توهم زا باشد

فلورا به ارامی گفت:بلند شید بچه ها، اونا نباید فک کنن که تونستن مارو تسلسم کنن 

هر سه نفرمان با احتیاط بلند شدیم، فلورا در حالی که زمین را نگاه میکرد گفت :این موجودات انقدر توهم ایجاد میکنن تا طعمه اونا تسلیم بشه و بعد اونا انقدر از وجودش تغذیه میکنن که تا زمان قیامت هم  نتونه خودشو به نگهبان های تارتاروس برسونی 

با تعجب گفتم :قیامت ؟من توی هیچ داستان یونانی حرفی از قیامت نشنیدم

الهه گل ها به چشم هایم خیره شد و بعد از کمی تعلل  گفت: الهه ها این باور رو در انسان ها به وجود اوردند که ادم ها میمیرند و الهه ها تا ابد جاوید هستند ولی این فقط یه باور پوچ و احمقانس که ما توی ذهن ادما کاشتیم...همونطور که افسانه ی وجود الهه ها در میان انسان ها وجود داره ، این افسانه هم بین ما وجود داره که بلاخره روزی میاد که همه موجودات دنیا باید از همه نقش هایی که داشتن دست بکشن و در برابر کسی که همه ماهارو خلق کرده بایستن و جواب کار هایی که کردن رو پاداش یا مجازات ببینن...

و دوباره به راه افتاد، قبل از این که من هم به دنبال او و صوفیا بروم نگاهم به نوید افتاد که دهانش از تعجب باز مانده بود و دست هایش را از روی بازوهایش برداشته بود...دیگر سرما را حس نمیکرد و من هم همینطور

حس عجیبی بود، حس این که همه ی چیزایی که این همه سال در قران و به زبان دین خوانده بودم حالا از زبان یک الهه میشنیدم ...

  • ۰۴/۰۷/۲۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)