از جایم بلند شدم و به درخت های روبرو خیره شدم ، به دستبند روی دستم فکر کردم ، به این که میتوانم مادرم را ببینم ، همین که خواستم چشم هایم را ببندم ، صدای گریه ی بچه ای مرا از جا پراند...
به خودم گفتم :گریه ی بچه؟ آن هم در دنیای مردگان؟از فکر اینکه آن بچه چه اتفاقی ممکن است برایش افتاده باشد به وحشت افتادم
محتاطانه به طرف صدای گریه حرکت کردم ،خدای من کودک سیاه پوستی با پیراهن بلند ابی ،جایی در بین درخت ها ابستاده بود .با یک دستش دست عروسک خرس کوچکی را گرفته بود و دست دیگرش مشت شده بود اشک هایش را که مثل باران روی صورتش میبارید پاک میکرد ، درست آن لحظه که میخواستم به طرفش بروم سرمای عجسبی را حس کردم که به من فهماند هیدس جایی در همین حوالی است ، پس پشت یکی از درخت ها کمین کردم تا متوجه من نشود که اگر میشد کار من از این طفل معصوم هم زار تر بود.
کم کم هییت تاریک و سرد هیدس نمایان شد ، وحشت زده شده بودم، بعنی میخواست با ان طفل معصوم چه کند؟ ای کاش زره ای جرئت داشتم تا میرفتم جلو و از دست ان وجود تاریک نجاتش میدادم .
دستم را جلوی دهنم گرفته بودم تا صدای حق زدنم توجه هیدس را جلب نکند، ناگهان اتفاق عجیبی افتاد ، اتفاقی که باعث شد ریزش اشک هایم خود به خود قطع شوند و دهانم از تعجب باز بماند...
هیدس در مقابل کودک زانو زد و دست های کوچکش را در دست گرفت و چیزی به او گفت که من بخاطر فاشله ای که از ان ها داشتم نتوانستگ بشنوم ، ناگهان گریه ی پسر قطع شد و با شوق برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و هیدس هم از جایش بلند شد .
زنی سیاه پوست با موهای بلند فر به طرف دوید یا بهتر بگویم ، پرواز کرد.پسرک را به آغوش گرفت و به خودش فشار میداد و صدای خنده اش حتی به گوش من هم می رسید!
ددو تا شاخ روی سرم سبز شده بود،دقیقا چه اتفاقی داشت می افتاد این زن و بچه کی بودند؟ هیدس چرا اینطور با ان ها برخورد کرد
هیدس جلو افتاد و زن و بچه سیاه پوست پصت سرش، کنجکاوی برپن غالب شد و باعث شد من هم با فاصله پشت سر ان ها حرکت کنم تا علت کار هیدس را بفهمم.
هرچه جلو تر میرفتیم از دما یهوا کاسته میشد و نوا های خوشی به گوش می رسید تا جایی که به یک دیوار سبز بلندی از جنس گیاه رسیدیم ، هیدس دستش را بلند کرد ، شاخه های دیوار با صدای خش خشی کنار فپرفتند و هیدس با شکوه از میان ان ها رد و زن بچه با لبخند وارد انجا شدند
تنها چیزی که میشد دید فقط نور بود و نور و هرجه نزدیک تز هم میشدم از شدتش کاسته نمیشد ،حتی اگر هیدس از فرار من باخیر میشد و دوباره در ان قصر تاریک برم میگرداند باکی نبود، من باید ان مکان نورانی با ان بو ها و تواهای خوش را از نزدیک می دیدم.
نزدیک رفتمو یک پایمرا در ان جای نورانی گذاشتم و بعد قدم دیگر و بعد وارد شدم، خدای من اینجا بهشت بود؟صدای چه چه بلبب ها وجودم را غرق شادی کرد ، خنکای هوا روی پوستم نشست و موهایم را رطوبت ها موج گرفت ، احساس سبکی میکردم ،انگار بوی شیرینی می امد ، به طرف بو حرکت کردم، انگار مغزم دیگر کار نمیکرد و من پرواز کنان در موجی از ارامش و اپلذت به این سو و ان سو میرفتم ...
شدوع کردم به اواز خواندن ...لالالا لالالا لالالالالا و از این سو خودم را به ان سو تاب میدادم ، گاهی به یک درخت تکیه میدادم و میرقصیدم و گاهی میخندیدم و دور خودم میچرخیدم اما حال خوشم دیری نپایید ، درست زملنی که داشتم رو به عقب پیرفتم و میرقصیدم احساس کردم از پشت به چیز سردی برخودم.
با ترس برگشتم و با چهره ی متفاوتی از هیدس اشنا شدم .
او در حالی که به چشم هایم خیره شد یکی از دست هایم را بلند کردم و بوسید و گفت :بانوی من از اینجا خوشتون اومده؟
من که کمکم داشت ترسم میریخت سر تکان دادم و با هیجات گقتم:خیلی !
حاظرم قسم یخورم که برای اولین بار لبخند هیدس ، خدای دنیای مردگان را دیدم ...
همانطور که دستم را گرفته بود شروع به قدم زد کرد و من هم جست و خیز کنان در کنارش قدم میزدم ،ناگهان سوالی که دذهنم مسچرخید بدون اختیار به زبانم امد:اینجا کجاس؟
اصدایش را شنیدم که گقت: اینجا جاییه که ادمای خوب بعد از مرگشونو اونجا میگذرونن
با گستاخی گفتم : تو به اینجا هم فرماندهی میکنی ؟ منظورم لینه که...خوب...اخه اینجا..
با بیصبری گفت:میدونم ...میدونم من یخورده زیادی برای اینجا خشن و تاریکم.
گقتم:افرین !
جلو رویمان یک ابشار بزرگ بود که صدای خروشش ارامش بخش ترین نوایی بود که تابحال شنیده بودم.
جلو رفتم و روی یکی از تخته سنگ های کنار ابشار نشستم.
هیدس هم جلو امد و درست تخته سنگ کنار منرا انتخاب کرد .
در حالی که به اب صاف و زلال دریاچه ی زیر ابشار خیره شده بود صدای هیدس ر شنیدم:به من نگاه کن .
بی توجه به او به تصویر خودم در دریاچه خیره شدم ، اینبار تصویر هیدس زا در اب دیدم که به من خیره شده بود ، چهرا اش کج و معوج میشد ، خنده ام گرفته بود .
با صدای خشکی گفت:به چی میخندی؟
گفتم:به تو
و با صدای بلندی خندیدم، بهم ثابت شده بود که هیدس کبریت بی خطر بود و هیچوقت به من اسیبی نمیزد .
با صدایی که هیچوقت فکر نمیکروپ از چنان وجودی برون بیاید گفت:اگه اینجارو دوست داری، میتونی اینجا زندگی کنی...
و بعد بلند و در مقتبلم ایستاد و گفت:اصلا میتونی هرجا دلت خواست زندگی کنی، میتونی از هرچی دلت بخواد بخوری، میتونی هر روز صبح توی این اب زلال و خنک شنا کنی
و با دست یک مشت از اب دریاچه به صورتم پاشید،خنکایش وجودم را فرح بخشید .
در حالی که داشتم لذت میبردم اخرین حرفش مرا به خودم اورد :البته بعد از این که عروس من شدی .
بلند شدم و در مقابلش ایستادم ، عجیب دو دل شده بودم، از طرفی دلم براب مادرم تنگ شده بود از طرفی دیگر نمیخواستم به زندگی با مادرم برگردم ، زندگی با مادرم جیزی به جز همیشه تحت فرمان او بودن برایم ندلشن، او همیشه دستور میداد و فکر میگرد صاحب همه چیز است، نمیگذاشت سگ داشته باشیم و حتی از این که نایاد هارا هم ببینم منعم میکرد ، من اینجا را دوست داستم، هیدس میگفت میتوانم در ابن بهشت زندگی کنم و من این را مبحواستم پس گفتم :باید فکر کنم
و به طرف مخالف ابشار به راه افتادم
- ۰۴/۰۶/۱۶