1395/8/5
9:42 p.m
چشم هایم را بسته بودم و سرخوشانه میخندیدم
پروانه ی سفید بخت بر فراز چمن های سبز و زرد پرواز می کرد
و کلاغ های جاودانه ی زندگی در اسمان ابی رنگ اوج می گرفتند
همه چیز زیبا بود و من...
و من خوشبخت ترین دختر شهر بودم....
تا این که ابر های شوم روزگار برمن سایه انداختند... دست سرنوشت تکان شدیدی به من داد و بعد...
به یکباره انگار که پلک هایم از هم فاصله گرفتند
دنیا رنگ دیگری گرفت
دیگر خبری از چمن های سبز و پروانه های سفید نبود
دنیا تیره بود و ساکن
چه تحملش میکردی چ نمیکردی.. کار خودش را می کرد و مسیر خودش را میرفت
نفسم در سینه حبس شد...
من ماندم هجم عظیمی از حقایق که یک به یک به سرم میکوبیدندو...
و رویای شیرین علف های سبز و پروانه های سفید و اوج گرفتن کلاغ ها را تا ابد از خواب هایم حذف کرند...
خواب هایم.... من بودم و بچگی هایم....
من ماندم و کابوس هایم...