1395/9/5
23:17
روی ماسه و شن های ساحل نشسته بودم و به امواج آبی دریا که با شدت به سطح دریا می خورند و به رنگ سفید کف الود در می امدند خیره شده بودم.
به فکر فرو روفته بودم و در واقع نه دریایی می دیدم و نه موجی، افکارم رفته بودند پی آن دختری که با خنده بلند خود و حرف هایی که می زد سعی می کرد توجه مردم را به خودش جلب کند.
از شما چه پنهان صدای دختر بیشتر از صدای امواج به گوش می رسید، خدا می داند که نه به حیا فکر می کردم و نه به دین و نه هیچ چیز دیگری… خدا می داند که فقط می ترسیدم، می ترسیدم چند سال دیگر این من باشم که با صدای خنده هایم ارامش امواج را به هم بزنم، نه که خنده بد باشد نه... خنده خوب است اما به قصد خندیدن نه به قصد.…
پروانه آبی کوچکی از مقابل چشم هایم عبور کرد و رشته ی افکارم را به هم زد، اه خدای من این دیگر چه بود! تا به حال چیزی به این زیبایی ندیده بودم، خال های نقره ای_سفیدی روی بال هایش آنچنان پراکنده شده بود که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد، پروانه به سمت راست پرواز کرد، اول سرم را پی مسیری که می رفت چرخاندم و بعد به دنبال وسوسه ای که در من ایجاد شده بود بلند شدم و به طرفش رفتم…
طوری حرکت می کرد که نه میتوانستم او را بگیرم و نه از او جا می ماندم.
به سمت درخت های کنار ساحل می رفت و در شاخ و برگ های در هم تنیده ناپدید شد... اندکی تعلل کردم و سپس با ترس قدم در جنگل گذاشتم... مسیر طولانی ای رفته بودیم که پروانه را گم کردم... کمی دور خودم چرخیدم، پایم به ریشه ی یکی از درخت ها که به سطح خاک امده بود گیر کرد و با صورت به زمین امدم،ماسه ها به صورتم چسبیده بودند، بلند شدم و با انزجار ان ها را از صورتم پاک کردم...
لحظه ای آبی خیره کننده ای را دیدم، دو چشم ابی با همان خال های درشت و کوچک سفید، دو چشم کم کم بالا رفتند و من هم همانطور که به آن ها خیره شده بودم آرام آرام بلند شدم.
کم کم متوجه آن موجود چشم ابی شدم
به ادامه مطلب بروید