از همان دبستان سرم داد زدند که درس بخوان و من به همان تکه کوچکی از اسمان که دیوار های بلند و بدقواره ساختمان های اطرافمان برایم باقی گذاشته بودند نگا میکردم و هوس ازادی جانم را میگرفت
درست پنجم دبستان در همان روز که با اختلاف رتبه اول نمونه دولتی شهرمان شده بودم و همه ی هم کلاسی ها و پدر و مادرهایشان با حسادت به من خیره میشدند هرگز نمیدانستند که دل کوچک من در همان بچگی از ارزوی ازادی مرد
هیچوقت نفهمیدند دل کوچک من از ارزوی داشتن یک دوست واقعی پر میکشید
هیچوقت نفهمیدند...
دل کوچک من چه کشید؟
هیچکس نمیداند
در ارزوی داشتن بک شاخه گل اشک میریزم... وعده ی داشتنش را برای بعد کنکور به من می دهند برای بعد کنکور میفهمی این یعنی چه میفهمی؟
میفهمی دختر هفده ساله ای باشی و از ارزوی یک شاخه گل گریه کنی یعنی چه؟
همین حالا استرس این که مادرم از در بیاید تو و مرا در حال نوشتن ببیند دلم را پر از ترس کرده
دیدن دختر های ازاد در همایش های مختلف مرا میکشد
ارزوی داشتن یک شاخه گل مرا میکشد
میدانم من حتی بعد مرگ هم از دیدن شاخه گل های روی سنگ قبرم دق میکنم
این که همه برای پزشکی قبول شدن به من ایمان دارند مرا میکشد
استرس تکه پاره ام کرده
این جان مگر چقدر طاقت دارد
یک روز دق میکنم و ارزوی داشتن یک شاخه گل را با خود به گور میبرم
ی یک روز در حالی که با حسرت به تکه ی کوچک اسمان حیاتمان خیره شده ام دق میکنم