اسمان امشب صاف صاف بود برای اولین بار بود که اسمان را بدون ابر میدیدم و ماه کامل را از پشت ابر بیرون امده لکه های ماه به خوبی دیده می شد
برای یک لحظه احساس کردم همه ی ما و جهان هستیمان در کیسه ی زباله ای هستم که سرش خوب گره نخورده و ماه مانند سوراخ سر کیسه ی زباله بود... انطرف روشن و نورانی و این طرف تاریک و ظلمانی
چاله های ماه مانند تکه های الماس بودند که از ان طرف می درخشیدند
هرچه دست دراز میکردم دستم به ان ها نمی رسید
احساس کردم دارم خواب میبینم... یک کابوس...
حال خوب میدانم که دارم، یک کابوس را زندگی میکنم...