you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
مقابل پنجره ایستاده بودم و به آن همه تاریکی نگاه می کردم، به خندقی که دور تا دور قصر را گرفته بود و اگر دقت میکردی میتوانستی اشباح را شناور برفراز ان ببینی .
صدای تقه ی در اتاق مرا به خودم اورد، به عقب برگشتم ، هیدس با یک کاسه ی زیبای چینی در دست وارد اتاق شد ، با تعجب به او خیره شدم ، داخل آن کاسه چه بود؟
هیدس کاسه روی روی تخت گذاشت و به طرفم امد، صورتم را با دست هایش قاب کرد و با صدای سردش گفت:پرسفنی عزیزم...
در صدای سردش چیزی متفاوتی ، چیزی مثل ترس و غم و البته محبت .
دستم را گرفت و همراه خودش به طرف تخت برد ، مقابل هم روی تخت نشسته بودیم ، من با کنجکاوی به او نگاه میکردم و او همچنان در حالی که دست مرا با ان دست های سرد و سختش گرفته بی حرف به چشم هایم زل زده بود .
صدایش را شنیدم:انتخابتو کردی؟
من که شب را تا صبح به این فکر کرده بودم که بین مادرم و هیدس کدام را انتخاب کنم ، حالا کاملا میدانستم باید کدام را انتخاب کنم.
دستم را روی دست هیدس که با ان دست دیگرم را گرفته بود گذاشتم، سرمایش باعث شد به خودم بلرزم ، یک لحظه دیدم که هیدس غمگین شد ، بی توجه به واکنش هیدس گفتم:من با تو میمونم
دهانش از تعجب باز شد ولی هیچ چیز را به زبان نمی اورد و همچنان با علاقه وشوق و تعجب به من خیره شده بود .
صدایش را شنیدم که اینبار با علاقه ی زیادی گفت :پرسفنی ، عزیزم! ...
اما این شوق عجیب در چهره ی خدای مردگان دیری نپایید که جای خودش را به غم داد،گفت :مادرت اسمون رو به زمین دوخته تا تو رو برگردونه ، پدرت رو راضی کرده که تو رو از من بگیره .
مشوش شدم ، یعنی من باید دوباره به ان باغ های قدیمی برمیگشتم ؟حال عجیبی داشتم ، تا چند ساعت پیش سعی داشتم از اینجا فرار کنم ولی حالا حاظر بودم هرکاری کنم تا دوباره به خانه برنگردم .
صدای هیدس مرا از فکر بیرون اورد:ولی من فکری دارم .
و کاسه ی چینی زیبا را به طرف من گرفت و گفت:چند روزه غذا نخوردی و حتما خیلی گرسنه ای ...
خدای من ان انار های قرمز و یاقوتی چنان اشتهایم را تحریک می کردند که احساس کردم اسید معده ام دارد معده ام‌را میسوزاند.
اب دهانم را قورت دادم و به هیدس خیره شدم ، لبخند زد و یک دانه از انار ها را برداشت به طرف دهانم اورد، گرچه دو دل بودم که از دست ان موجود سرد و خشن چیزی بخورم ولی چاره ی دیگری ندلشتم ، دهانم را باز کردم و گذاشتم ان شیرینی و طعم فوق العاده اوراره ام را درگیر خود کند ، با تمام وجودم میخواستم کل کاسه را در دهانم چپه کنم و همه ان انار ها را زیر دندانم خورد کنم و طعم فوق العاده اشان را تا اخر عمر هر روز و هر ساعت بچشم .
در این افکار بودم که صدای هیدس مرا به خود اورد :اولین دانه ی انار برای اینکه تو جزیی از قصرنشینان دنیای مردگان شوی و همه مردگان وساکنان دنیای مردگان وجود تو را به عنوان ملکه اشان باور کنند ...
دومین دانه ی انا را در دهانم گذاشت و گفت: دومین دانه برای این که بانوی بهشتی های دنیای مردگان و راهنمای مردگان شوی ...
مزه ی دانه های انار عقل را از سرم برده بود و برایم مهم نبود هرکدام از دانه های انار چه معنی ای دارند فقط میخواستم هرچه بیشتر بچشم و بچشم
سومسن دانه راهم در دهانم گذاشت و گفت :سومین دانه برای عشق ابدی دنیای مردگان به وجود تو ...
در حالی که من تنها حواستم به طمع دانه های انار بوده او  با هر دانه مرا کمی به خود نزدیک میکرد .
چهارمین و پنجمین و ششمین دانه را هم همزمان در دهانم گذاشت و گفت :اخرین دانه ها برای این که توی عروس خدای دنیای مردگان شوی و فرزندهنم را به دنیا بیاوری...
اخرین دانه ها ؟ ولی ان که یک کاسه بزرگ بود ، سرم را خم کردم تا توی کاسه را نگاه کنم که ناگهان هیدس با خنده مرا به آغوش کشید....

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)