you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با موضوع «الهه مردگان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از گور برخواسته به جای من همه چیز را برای پیرمرد تعریف کرد

پیرمرد که انگاچیز های جدیدی می شنید، چشم هایش گشاد شده و لب هایش ازهم فاصله گرفته بودند بعد از اتمام حرف نوید مرد پیر چشم اایش را بست، باد سردی را اطرافم حس کردم و  ترس هرچه بیشتر به من القا می شد ، ناگهان حقیقتی را دریافتم،  من یک دختر هفده ساله با پیر مردی رمال که به جرم دیوانگی ترد شده بود و مردی که یک هفته بعد از مرگش از خاک بیرون آمده بود و کنده شدن پوست و گوشتش مدعای حرفش بود در کلبه ای خارج شهرم،در جنگلی از درختان کاج اطراف قبرستان نشسته بودم...! 
سرما جریان پیدا کرد، عبور جریان سرد و یخ زده ی هوا را از روی پوست صورتم حس می کردم. 
نور کم سوی چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار پیر مرد، کنج اتاق،  سوسو زد و خاموش شد، درست در لحظه ای که حتی فکرش راهم نمیکردیم پیرمرد چشم هایش را باز کرد و من تقریبا از جا پریذم و به از گور برخواسته چسبیدم! 
پیرمرد دستش را دراز کرد و چراغ نفتی روی کمد را برداشت و در مقابلش قرار داد، نوری که از پایین روی صورتش می تابید سایه هایی رو به بالا از اجزای صورتش درست کرده بود و چهره اش را خوفناک تر می کرد، کلبه سرد تر و تاریک تر از همیشه بود، بلاخره لحظات انتظار به پایان رسید و پیرمرد دهانش را باز کرد 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 
  • ۰
  • ۰

به سمت کوچه ای که به کوچه ی بزرگتر ختم میشد اشاره کردم 

+از اون سمت
به انتهای کوچه دویدم و نوید هم سرعتش رو زیاد کرد تا به من رسید اگه همون مسیر رو میرفتیم میرسیدیم به یه خونه و ته همون کوچه سمت راستمون یه باغ بود که حالا دیگه بخاطر سرما هیچ برگی نداشت، به سمت چپ پیچیدم که به خیابان بی ترددی می رسید، خیلی مردم اونجارو نمیشناختم و البته جای خلوتی هم بود بخصوص تو این سرما که پرنده هم پر نمیزد، به خیابون که رسیدیم باید سراشیبی تندی رو به سمت بالا می رفتیم و باز هم به خیابون دیگه ای می رسیدیم که اون خیابون هم از دو طرف به خیابون دیگه ای متصل می شد که شیب خیلی بیشتری داشت از عرض اون خیابون عبور کردیم تا به کوچه ای مقابل همون خیابون قبلی برسیم، یک طرف کوچه به خاطر شیبش کمکم بلند میشد و یه بلندی به ارتفاق تقریبا 1_2متر درست میکرد که همینجوری بلند تر میشد  به ته کوچه که رسیدیم به سمت راست پیچیدم و بعد از رد کردن چند کوچه پس کوچه ی خیلی باریک که یه دچرخه هم از آن عبور نمیکرد به کوچه پهنی رسیدیم، این کوچه ای بود که مادر بزرگم هم در آن زندگی می کرد، از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم سر کوچه که به خیابان می رسید ایستادیم، خیابان از دو طرف با درخت های کاج پوشیده شده بود، سمت چپ ما قبرستانی بود
ادامه داستان در ادامه مطلب...  
  • ۰
  • ۰
فصل2-معمای حل نشده 
 
_"دختری هم نام من از نسل من به تو کمک خواهد کرد تا زندگی جدیدت را بازیابی"، باور کن این آخرین چیزی که بعد از اون تصادف هولناک به یاد میارم. 
به طرفش برگشتم و با حالت مشکوکی گفتم
+یه بار دگ بگو... ؟! 
_دختری هم اسم من از نسـ... 
+نه، اینو نه، منظورم اینه که اینو از کجا شنیدی؟ کی بهت گفت؟ 
_دختری با درخشان ترین نوری که دیده بودم به سمتم میومد، تنها چیزی که یادمه چهرش بین نور ها گم شده بود. با قشنگ ترین آرامش و لحنی که دیده بودم این حرفارو زد باور کن نمیدونم کی بود؟ اصلاً  کجا بود، باوَ.. 
 داشتم به سمت صندلی وسط اتاق می رفتم تا روی آن بشینم، مبهوت تر از همیشه بودم
+اصلاً  امکان نداره با عقل جور در نمیاد؟ 
از گور برخواسته در مقابل من خم شد و دست روی زانو هایش گذاشت و گفت
_چیش عجیبه؟ 
+این که... این که، اصلاً امکان نداره اخه چجوری ممکنه، ببین دیشب خانومی با همون مشخصاتی که تو گفتی رو توخواب دیدم، خیلی واضح یادمه، میگفت راه رسیدن به خواسته ات این است که از روشنایی به دیگران سهمی دهی
از گور برخواسته عقب عقب رفت و روی کاناپه نشست 
_خدایا این معمارو چجوری حل کنیم؟ 
دست روی صورتش برد و از عجز پیشانیش را مالید 
اتفاق وحشتاکی افتاد که سریع از جا بلندم کرد
+نهههههه
ادامه در ادامه مطلب... 
  • ۰
  • ۰

_مرگ بر اثر تصادف شدید و خونریزی مرگبار، آره خودت که داری میبینی دستامو ببین

بعد انگشتاشو روی هم کشید که باعت شد خاک های خشک شده روی انگشتانش،  زمین بریزند و ادامه داد
_تموم گورمو خودم باهمین انگشتا کندم، میبینی میتونی باور نکنی ولی اگه بتونی! یه شبانه روز رو پشت گور ها و درخت ها سر کردم و خودم رو فقط با یه تیکه پارچه پوشوندم، ولی وقتی دیدم اینجوری نمیشه خودمو به لبه نرده های قبرستان کشوندم و از اونجا ماشین شمارو دیدم که متوقف شد انگار مادرت پشت رول بود.. 
خنده ای کرد و ادامه داد
  • ۱
  • ۰

دوست داشتم این طور فکر کنم که دیشب هم مثل شب های دیگر که خیالاتی می شدم و پری ها را در حال آب بازی در وان میدیدم خیالاتی شده باشم. 

به سمت در رفتم و پس از چرخاندن کلید در قفل دستگیره در را گرفتم،ابتدا کمی مکث کردم ولی بعد در یک حرکت بدون فکر در را باز کردم که ای کاش این کار را نمیکردم 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

  • ۰
  • ۰

 

 

فصل 1-از گور برخواسته 

خمیازه کشیدم و دستم را روی دماغ یخ زده ام کشیدم 

مطمئنم سرخ نشده بود! صورت من هیچوقت سرخ نمی شود:/

خط های کتاب را قاطی می دیدم و شدیدا خوابم میامد اخر دوشب بود ک نخوابیده بودم 

ولی این شب ها حساس ترین لحظات زندگیم هستند، اگر کمی بیشتر تلاش کنم به ارزوی چند ساله ام می رسم 

همین چند روز پیش بود که از دوره باشگاه دانش پژوهان برگشته بودم 

قرار بود دو هفته دیگر دوباره برگزارشود پیش خودم گفته بودم که این چند روز را برگردم خانه، درس خواندن در خانه هرچه بود از خوابگاه بهتر بود. 

از کودکی بیشتر علاقه ام روی زیست شناسی بوده است و معلوم است که المپیاد زیست شناسی بزرگ ترین کورسوی امید برای من بوده است تا خودم را بیشتر و بیشتر با این علم جذاب بیامیزم. 

کتاب سیستماتیک گیاهی را بستم و سرم روی کتاب گزاشتم.قصدم این بود ک چند دقیقه چشم هایم را ببندم،ولی خستگی کار خودش را کرد و خوابم برد 

نمیدانم چقدر بود ک خوابیده بودم ولی هنوز شب بود که از خواب بیدار شدم نمیدانستم چرا بیدار شده بودم. 

کمرم به خاطر این که روی صندلی خوابم برده بود درد میکرد سرما وجودم را گرفته بود و بینی ام بیشتر از قبل یخ زده بود و تقریبا نفس کشیدن برایم سخت شده بود، قطعا سرما میخوردم

تقصیر خودم بود در را میبستم و به همین دلیل گرمای کولر گازی  که روی بخاری تنظیمش کرده بودیم به اتاقم نمی امد،آنقدر یکدنده بودم که نمی گذاشتم بخاری اتاقم را روشن کنند. بلند شدم تا روی تختم بخوابم 

تختم کنار پنجره ای بود که تقریبا یک دیوار اتاقم را گرفته بود و روبه حیاط بود 

پرده ی اتاق کنار رفته بود ولی انقدر خواب الود بودم که اصلن حواسم به این چیز ها نباشد. 

پتو را دور خودم پیچیدم و تقریبا در انبوه پتو و متکاها فرو رفته بودم. 

کم کم داشت چشم هایم گرم میشد که صدایی از زیر تختم شنیدم 

نه اشتباه نکردم..

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

  • ۰
  • ۰

هر چند قدم بر میگشتم تا فاصله امان را با ان موجود شبح وار بسنجم، وارد جنگل های کاج شده بودیم و کم کم به کلبه پیر مرد نزدیک می شدیم در چند قدمی کلبه بودیم که برگشتم و به پشت سر نگاه کردم که با چیز عجیبی رو به رو شدم... 

موجود انگار که از چیزی می ترسید برگشت و به سرعت از ما دور شد 

با سرعت تمام به سمت کلبه دویدیم و خودمان را تقریبا به داخل پرت کردیم... 

پیرمرد درست در مقابل در ایستاده بود طوری که انگار انتظار مارا می کشید!! 

نوید نفس نفس زنان گفت :

_اون... اون...  چی بود؟

پیرمرد با پیشانی گره خورده، نفس عمیقی کشید وگفت:

-درست حدس میزدم، بشینین بچه ها، فعلا در امانین... 

نوید_فعلا؟ 

پیرمرد-جن ها تا یه مدتی میتونن جلوی اونارو بگیرن ،وقتی تعدادشون بیشتر بشه دگ کاری از دست ما برنمیاد... 

نوید_چی ؟یعنی چی؟اصلاً اونا چی هستن؟ 

پیرمرد انگار که میخواست خود را کنترل کند نفس عمیقی کشید و گفت:

-اونا نوچه های تاناتوس2، هستند...!

+تاناتوس؟منظورت الهه ی مرگ که نیست... هست؟ 

پیرمرد_متاسفانه باید بگم که درست حدس زدی!!

من+اما چطور ممکنه؟ من فکر میکردم الهه ها از افسانه های یونانی ها هستند...!!

به وضوح دیدم که پیرمرد پوزخند زد

پیرمرد_درسته، اولین مردمی که این داست های افسانه ای رو نوشتن یونانی ها بودند، ولی از قدیم گفتند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، البته این دلیل نمیشه که الهه های یونانی،  فقط مخصوص مردم یونان باشند، اون ها الهه هستند!!!

+صبرکن ببینم مگه الهه ی مردگان هادس نیست؟ 

پیرمرد-این خیلی خوبه که تو الهه هارو میشناسی!هادِس3 نمیتونه روح ها رو تا زمانی که از بدن جدا نشدند وارد تارتاروس4 کنه، ولی تاناتوس که حکم وزیر هادس رو داره با کمک نوچه هاش این کار رو میکنه... 

نوید_یعنی چی منو میخواد به دنیای مرده ها ببره؟ اما من که زنده ام... 

نفس عمیقی کشید و ادامه داد..

پیرمرد- نه، اشتباه میکنی...تو حیاتتو از دست دادی، روحت با بدنت هماهنگ نیست، به خوبی اینو حس میکنمو فهمیدن این برای الهه ی مرگ کار سختی نیست.. تو مردی ولی روحت از بدن جدا نشده...زندگی هر کس دو قسمت داره، یک حیات و دو زندگی جاوید..تو حیاتت رو از دست دادی و تاناتوس روحتو میخواد با خودش به تارتاروس ببره که دیر یا زود این کارو میکنه، خیلی نمیتونین اینجا بمونین، باید هرچه زودتر خودتون رو به سوفیا برسونین

________

2_Thanatos : خدای مردگان، فرزند نوکس (شب) بود. او به همراه برادرش هوپنوس در تارتاروس می‌زیستند و مورد نفرت خدایان بودند.

3_hades : فرمانروای مردگان و جهان زیرزمین(همون شخصیت منفی و شیطانی در انیمیشن هرکول اگه یادتون باشه) 

4_tartarus : عمیق‌ترین نقطهٔ دنیای زیرزمیناست. تارتاروس به مانند محلی مرطوب، تاریک و سیاه چاله وار که با دیوارهایی از جنس برنز احاطه شده، توصیف می‌شود.

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

همین که داشتیم به طرف کلبه می رفتم، داشتم سعی می کردم تا قطب ننا را به ساعت نما را به مچم ببندم 

_صبر کن...چیکار می کنی؟ 

+کنجکاوم ببینم چیکار میکنه! 

_صبر کن تا پیرمرده بهموندبگه باید چیکار کنیم 

ساعت را دستم گرفتم گرفتم و بیخیال بستنش شدم، راست می گفت اصلن نباید هیچ کار غلطی انجام داد... 

کمی بعد کلبه پیرمرد از دور دیده شد 

سرعت قدم هایمان را بیشتر کردیم و بلاخره به در رسیدیم

نوید در زد و با عجله وارد شد 

همین که از در وارد شدیم سایه هایی روی دیوار ها کش امدند و سپس ناپدید شدند.. 

پیرمرد با چشم های گشاد شده و چهره ای ترسناک به ما خیره شد

عرق سردی روی تیره پشتم نشست

بعد از گذشت ثانیه هایی که یک عمر گذشت، پیرمرد باصدایی تقریبا عصبانی گفت برویم و در مقابلش بنشینیم

چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار مرد گذاشته شده بود و ازین بار از کوار به صورتش می تابید و صورتش را سایه وار نشان می داد... 

-کردلیوس رو به من بده 

با تکان های دستی به خودم امد و ساعت را به سمت پیرمرد گرفتم

او ساعت قطب نمای را که حالا فهمیده بگدم اسمش کوردلیوس است را بالا برد و مقابل چشمانش گرفت... 

لبخند عجیبی بر چهره اش نشست

-اوه، سوفیای عزیزم

قسم میخورم که یک لحظه برق اشک را در چشمانش دیدم! 

کوردلیوس را به طرفم گرفت 

-خب بچه ها این همه ی کاری بود که میتونستم برای شما انجام بدم... 

و بعد بلند شد و به تبعیت از او ماهم بلند شدیم که ادامه داد

-کوردلیوس به دست ساحره ای به اینجا آورده شده که قرن ها پیش زندگی می کرده 

سرفه ای کرد و سپس ادامه داد

-طبق گفته هاش این ساعت به دست هرکسی بسته شود، در اصل به افکار فرد متصل میشود و باذهنش خو میگیرد، گفته میشود کردلیوس با جادوی خدای زمین، گایا۱ ساخته شده است.  

نگاهی به من کرد 

-به مهض این ساعت به دست هرکدام از شما بسته شود عقربه خاکستری محو می شود و تا زمانی که با جادو عقربه به جای اول خود باز نگردد، کوردلیوس از هیچکس فرکان نخواهد گرفت، پیش از آنکه قصد داشته باشید عقربه را محو کنید باید به جایی که قصد دارید به آن جا سفر کنید فکر کنید، در لحظه ای به مکان مورد نظر سفر خواهید کرد

_عقربه دوم چی؟ 

-سوال بجایی بود

و به سمت کمد گوشه اتاق حرکت کرد و در کنارش زانو زد، کد اول را باز کرد و کاغذ تاخوردخ گ کهنه ای را بیرون کشید 

بلند شد و کاغذ را به سمت نوید گرفت 

نوید باتعجب به تکه کاغذ تاخورده که از نزدیک به نقشه های کاغذی شباهت زیادی داشت خیره شد و سپس به پیرمرد 

-شما ممکن است جایی را از روی نقشه انتخاب کنید که قبل به ان جا سفر نکرده باشید، در نتیجه تصور درستی از محلی که قصد رفتن به انجا را دارید نداشته باشید، به محض رسیدن به مکان کلی ای که در نظر داشتید عقربه دوم مسیر درست را به شما نشان خواهد داد، مسیری که در ذهن شما نیست و کاملا از افکار گایا نشأت گرفته است.. 

به سمت در حرکت کرد و ماهم گیج و مبهوت به دنبالش

ما خارج از کلیه ایستادیم و پیرمرد داخل کلبه مقابل ما ایستاده بود

-این را فراموش کنید که فقط یکبار می توانید از کردلیوس استفادا کنید و بازگشت شما فقط گ فقط به موفقیت شما بستگی خواهد داشت 

_ما باید دنبال چی باشیم 

پیرمرد در حالی که در را می بست گفت :

-سوفیا 

_اما... 

دیگر دیر شده بود و پیرمرد در را بسته بود... 

به اطراف نگاه کردم، انقدر تاریک شده یود که درخت ها سایه وار دیده می شدند

ساعد از گور برخواسته را که اخم کرده بود و گیج ایستاده بود را گرفتم و باعجله به طرف خانه راه افتادیم... 

_________

1_gaia : خدای زمین، همسر اورانوس

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)