پنج ماه وقت دارم
صدو چهل روز
وقتی بچه بودم و به به این آرزوی شیرین فکر میکردم
هرگز فکرش را هم نمیکردم که روزی برسد که فقط صدو چهل روز وقت داشتم
منم و صد و چهل روز
خبر خوشی را شنیدم
خیلی خوش
آنقدر که صدای قلبم را میشنوم
در دوراهی ممکن یا غیر ممکن گیر کرده ام
سرنوشت ثابت کرده غیر ممکن هارا ممکن کرده ام
وقتی همه دم از نشدند میزدند بهترین نتیجه هارا گرفته ام
همه می گویند نمی شود، امکان ندارد، کنار بکش، وقتت را تلف میکنی.
صداهایشان در گوشم میپیچد...
و صوای دیگری آن اصوات منزجر کننده را از بین میبرد
به چه کسی میخواهند غیر ممکن را ثابت کنند...؟
و یادم می اید که مردم این شهر فراموشی دارند...
پیروز میشوی تورا بالای سر مییرند و به هوا پرتت میکنند چند سال بعد تو یک بازنده ای
غیر ممکن غیر ممکن است... تو بازنده ای
مردم شهر فراموش میکنند ولی...امان از حافظه ی من...!