you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانلود رمان ترسناک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از گور برخواسته به جای من همه چیز را برای پیرمرد تعریف کرد

پیرمرد که انگاچیز های جدیدی می شنید، چشم هایش گشاد شده و لب هایش ازهم فاصله گرفته بودند بعد از اتمام حرف نوید مرد پیر چشم اایش را بست، باد سردی را اطرافم حس کردم و  ترس هرچه بیشتر به من القا می شد ، ناگهان حقیقتی را دریافتم،  من یک دختر هفده ساله با پیر مردی رمال که به جرم دیوانگی ترد شده بود و مردی که یک هفته بعد از مرگش از خاک بیرون آمده بود و کنده شدن پوست و گوشتش مدعای حرفش بود در کلبه ای خارج شهرم،در جنگلی از درختان کاج اطراف قبرستان نشسته بودم...! 
سرما جریان پیدا کرد، عبور جریان سرد و یخ زده ی هوا را از روی پوست صورتم حس می کردم. 
نور کم سوی چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار پیر مرد، کنج اتاق،  سوسو زد و خاموش شد، درست در لحظه ای که حتی فکرش راهم نمیکردیم پیرمرد چشم هایش را باز کرد و من تقریبا از جا پریذم و به از گور برخواسته چسبیدم! 
پیرمرد دستش را دراز کرد و چراغ نفتی روی کمد را برداشت و در مقابلش قرار داد، نوری که از پایین روی صورتش می تابید سایه هایی رو به بالا از اجزای صورتش درست کرده بود و چهره اش را خوفناک تر می کرد، کلبه سرد تر و تاریک تر از همیشه بود، بلاخره لحظات انتظار به پایان رسید و پیرمرد دهانش را باز کرد 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 
  • ۰
  • ۰

به سمت کوچه ای که به کوچه ی بزرگتر ختم میشد اشاره کردم 

+از اون سمت
به انتهای کوچه دویدم و نوید هم سرعتش رو زیاد کرد تا به من رسید اگه همون مسیر رو میرفتیم میرسیدیم به یه خونه و ته همون کوچه سمت راستمون یه باغ بود که حالا دیگه بخاطر سرما هیچ برگی نداشت، به سمت چپ پیچیدم که به خیابان بی ترددی می رسید، خیلی مردم اونجارو نمیشناختم و البته جای خلوتی هم بود بخصوص تو این سرما که پرنده هم پر نمیزد، به خیابون که رسیدیم باید سراشیبی تندی رو به سمت بالا می رفتیم و باز هم به خیابون دیگه ای می رسیدیم که اون خیابون هم از دو طرف به خیابون دیگه ای متصل می شد که شیب خیلی بیشتری داشت از عرض اون خیابون عبور کردیم تا به کوچه ای مقابل همون خیابون قبلی برسیم، یک طرف کوچه به خاطر شیبش کمکم بلند میشد و یه بلندی به ارتفاق تقریبا 1_2متر درست میکرد که همینجوری بلند تر میشد  به ته کوچه که رسیدیم به سمت راست پیچیدم و بعد از رد کردن چند کوچه پس کوچه ی خیلی باریک که یه دچرخه هم از آن عبور نمیکرد به کوچه پهنی رسیدیم، این کوچه ای بود که مادر بزرگم هم در آن زندگی می کرد، از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم سر کوچه که به خیابان می رسید ایستادیم، خیابان از دو طرف با درخت های کاج پوشیده شده بود، سمت چپ ما قبرستانی بود
ادامه داستان در ادامه مطلب...  
  • ۰
  • ۰
فصل2-معمای حل نشده 
 
_"دختری هم نام من از نسل من به تو کمک خواهد کرد تا زندگی جدیدت را بازیابی"، باور کن این آخرین چیزی که بعد از اون تصادف هولناک به یاد میارم. 
به طرفش برگشتم و با حالت مشکوکی گفتم
+یه بار دگ بگو... ؟! 
_دختری هم اسم من از نسـ... 
+نه، اینو نه، منظورم اینه که اینو از کجا شنیدی؟ کی بهت گفت؟ 
_دختری با درخشان ترین نوری که دیده بودم به سمتم میومد، تنها چیزی که یادمه چهرش بین نور ها گم شده بود. با قشنگ ترین آرامش و لحنی که دیده بودم این حرفارو زد باور کن نمیدونم کی بود؟ اصلاً  کجا بود، باوَ.. 
 داشتم به سمت صندلی وسط اتاق می رفتم تا روی آن بشینم، مبهوت تر از همیشه بودم
+اصلاً  امکان نداره با عقل جور در نمیاد؟ 
از گور برخواسته در مقابل من خم شد و دست روی زانو هایش گذاشت و گفت
_چیش عجیبه؟ 
+این که... این که، اصلاً امکان نداره اخه چجوری ممکنه، ببین دیشب خانومی با همون مشخصاتی که تو گفتی رو توخواب دیدم، خیلی واضح یادمه، میگفت راه رسیدن به خواسته ات این است که از روشنایی به دیگران سهمی دهی
از گور برخواسته عقب عقب رفت و روی کاناپه نشست 
_خدایا این معمارو چجوری حل کنیم؟ 
دست روی صورتش برد و از عجز پیشانیش را مالید 
اتفاق وحشتاکی افتاد که سریع از جا بلندم کرد
+نهههههه
ادامه در ادامه مطلب... 
  • ۰
  • ۰

_مرگ بر اثر تصادف شدید و خونریزی مرگبار، آره خودت که داری میبینی دستامو ببین

بعد انگشتاشو روی هم کشید که باعت شد خاک های خشک شده روی انگشتانش،  زمین بریزند و ادامه داد
_تموم گورمو خودم باهمین انگشتا کندم، میبینی میتونی باور نکنی ولی اگه بتونی! یه شبانه روز رو پشت گور ها و درخت ها سر کردم و خودم رو فقط با یه تیکه پارچه پوشوندم، ولی وقتی دیدم اینجوری نمیشه خودمو به لبه نرده های قبرستان کشوندم و از اونجا ماشین شمارو دیدم که متوقف شد انگار مادرت پشت رول بود.. 
خنده ای کرد و ادامه داد
  • ۰
  • ۰

 

 

فصل 1-از گور برخواسته 

خمیازه کشیدم و دستم را روی دماغ یخ زده ام کشیدم 

مطمئنم سرخ نشده بود! صورت من هیچوقت سرخ نمی شود:/

خط های کتاب را قاطی می دیدم و شدیدا خوابم میامد اخر دوشب بود ک نخوابیده بودم 

ولی این شب ها حساس ترین لحظات زندگیم هستند، اگر کمی بیشتر تلاش کنم به ارزوی چند ساله ام می رسم 

همین چند روز پیش بود که از دوره باشگاه دانش پژوهان برگشته بودم 

قرار بود دو هفته دیگر دوباره برگزارشود پیش خودم گفته بودم که این چند روز را برگردم خانه، درس خواندن در خانه هرچه بود از خوابگاه بهتر بود. 

از کودکی بیشتر علاقه ام روی زیست شناسی بوده است و معلوم است که المپیاد زیست شناسی بزرگ ترین کورسوی امید برای من بوده است تا خودم را بیشتر و بیشتر با این علم جذاب بیامیزم. 

کتاب سیستماتیک گیاهی را بستم و سرم روی کتاب گزاشتم.قصدم این بود ک چند دقیقه چشم هایم را ببندم،ولی خستگی کار خودش را کرد و خوابم برد 

نمیدانم چقدر بود ک خوابیده بودم ولی هنوز شب بود که از خواب بیدار شدم نمیدانستم چرا بیدار شده بودم. 

کمرم به خاطر این که روی صندلی خوابم برده بود درد میکرد سرما وجودم را گرفته بود و بینی ام بیشتر از قبل یخ زده بود و تقریبا نفس کشیدن برایم سخت شده بود، قطعا سرما میخوردم

تقصیر خودم بود در را میبستم و به همین دلیل گرمای کولر گازی  که روی بخاری تنظیمش کرده بودیم به اتاقم نمی امد،آنقدر یکدنده بودم که نمی گذاشتم بخاری اتاقم را روشن کنند. بلند شدم تا روی تختم بخوابم 

تختم کنار پنجره ای بود که تقریبا یک دیوار اتاقم را گرفته بود و روبه حیاط بود 

پرده ی اتاق کنار رفته بود ولی انقدر خواب الود بودم که اصلن حواسم به این چیز ها نباشد. 

پتو را دور خودم پیچیدم و تقریبا در انبوه پتو و متکاها فرو رفته بودم. 

کم کم داشت چشم هایم گرم میشد که صدایی از زیر تختم شنیدم 

نه اشتباه نکردم..

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

(بهترین لینک باکس)