صدایی آشنا درست زیر این چرکاب گناه مرا میخواند...
"باز آ.. "
می ایستم در برابر آینه، چهره ای آشنا و صدایی آشناتر...
" باز آ.. "
این قصه تمام نمیشود
این شب تیره سحر نمیشود
چشم هایم را میبندم، دست هایم روی گوش هایم...
وصدایی بلند تر از تمام اصوات هستی از دل و جانم به گوش میرسد
«چه کنم که میخواهم ولی نمیشود».
پ. ن:شب اول رمضان است... تمام خواسته ی من این است که"به آغوش خودم برگردم! "
- ۹۶/۰۳/۰۶