داستان زندگی پدرم را شنیدم
داستان مادرم را هم...
انگار هستی چرخید و چرخید و در نقطه ای به نام من توقف کرد.
هوش پدر و تدبیر مادرم...
کائنات چنان دست به دست هم دادند تا این دو وجود از ناکجا اباد بهم برسند
من ،نقطه ی انتهای هستی ،آنجا که هستی تمام قدرت خود را به رخ کشید تا من پدید ایم.
حس عجیبی است...حس منتخب بودن ...
حس این که زمین جز فکر من فکری ندارد...
امشب بچه شدم
در آغوش مادرم...
مادرم که شانزده سالگیش را خوب یادش می امد...
و من قسم خوردم هیچوقت به پنجاه سالگی نرسم....
- ۹۶/۰۶/۲۷