نور تاریکی از پرده های کشیده شده اتاقم به داخل می امد
ذهن گیج و نامفهوم من به دنبال سرنخی برای زندگی میگشت
حتی نفس کشیدن هم سخت بود...
حتی نفس کشیدن...
درست مثل سلولی که همه ژن هایش بیان میشوند در عین حال هیچ مفهومی ندارد، هیچ مفهومی نداشتم
اصلا مفهوم چیست... من وجود داشتم؟
اینجا کجاست این قفس تاریک و بی اب و علف کجاست
من اینجا زندانی شده ام
به دنبال قطره ابی خودم را به میله های این زندان خاکی میشکم
دریغ از حتی یک دست
دریغ از ختی یک دست
- ۹۸/۰۲/۲۱