یک لحظه سرگیجه و بعد از ان دیگر در بی خبری فرو رفتم...
وقتی چشم باز کردم روی تختی با صورتی متمایل به سفید خوابیده بودم، با شتاب از جایم بلند شدم، اطراف تخت پرده هایی با همان رنگ صورتی کشیده شده بود، پرده را کنار زدم و پا توی اتاقی گذاشتم که کف ان با سرامیک هایی به رنگ سفید پوشیده شده بود...همین که سرم را بالا اوردم با دیدن خودم در آینه کنسول مقابلم برق از سرم پرید....
همه چیز درست مانند یک فیلم از مقابل چشم هایم گذشت، اول دشتی از گل های نرگس و بعد دزده شدنم توسط هِیْدِس و حالا زندانی و گرفتار شدنم در این جهنم تاریک و سرد... ۵
پیراهن سبزی که بدن ظریفم را قاب گرفته بود،حالا پاره پاره و کثیف شده بود... دشب چطور خوابم برد؟ به دور از مادر مهربانم دمتر، به در چوبی و زمختی که با این همه رنگ های ظریف و زیبا هم خوانی نداشتند نگاه کردم... یک ثانیه ی دیگر هم نمیتوانستم اینجا بمانم، من باغ گل های خودم را میخواستم، صندل های لیمویی ام را میخواستم، دوست هایم را میخواستم...
با یک تصمیم ناگهانی به طرف در دویدم و دستگیره به پایین کشیدم... درست همانطور که انتظار داشتم در باز نشد، به اخرین نیرویی که برایم باقی مانده بود دستگیره را بالا و پایین می بردم و با کف دست به در می کوبیدم...
صدای پارس سگ ها مرا جا پراند... صدای پارس های پشت سرهمشان گوشم را ازار می داد، قلبم تند تند می زد، خدایا چه بلایی به سرم می امد؟
قدای قدم هایی روس سنگ های محکم مسیر خارج از اتاق تنین انداز شد، صدای پاشنه ی کفش های مردانه بود... از شدت ترس به نفس نفس افتاده بودم، ضربان قلبم را در گلویم حس می کرد، دانه های عرق سرد روی تیره ی پشتم سر میخوردند، احساس می کردم...
یک قدم دیگر به عقب برداشتم... آنقدر عقب عقب رفته بودم که به دیوار رسیده بودم...
صدای چرخیدن کلید را در قفل شنیدم و بعد با کوبیده شدن وحشیانه در به دیوار چنان از جا پریدم که به سکسه افتادم...
__________________________________________________________
5_برای بهتر فهمیدن این قسمت باید داستان پِرْسِفِنی(یا به فارسی همون پرسفونه) و هیدس( هادس) رو بدونید... پرسفون دختر زئوس(خدای خدایان) که خواهر پدرش (یعنی عمش) "گایا" خدای زمینه و مادرش دمتر خدای سرسبزی و رویندگیست... زمانی مه پرسفون در حال چیدن گل های نرگس بوده توسط هیدس (خدای مردگان و حاکم دنیای مردگان"تارتاروس") دزدیده میشه، بقیه ی داستانش رو تو ادامه ی رمان میخونید....
- ۰۰/۱۲/۰۵