قدمی به جلو، به سمت در، برداشتم، باورم نمبشد به همین راحتی در حال خارج شدن از این قلعه ی جهنمی بودم.
دستم را جلو بردم و دستگیره ی بزرگ در را گرفتم و به سمت خودم کشیدم... هیچ حرکتی نکرد! حتی از جایش تکان هم نخورد... ابتدا فکر کردم قفل است ولی وقتی تمام وزن بدنم را روی دست هایم گزاشتم و در را به بیرون هول دادم در کمی از جایش تکان خورد...
فهمیدم بخاطر وزن در است که باز نمی شود... دوباره و دوباره تلاش کردم، دستم را عمود بدنم روی در گذاشته بودم و انقدر فشار میاوردم که پاهایم روی زمین سر میخورد،بعد از مدتی بازویم را به دور تکیه دادم و با اخرین توانم هول دادم... در به اندازه ی بیست سانتی متر باز شده بود... کم بود ولی برای عبور کافی بود.
به هر سختی ای که بود ان سد بزرگ را پشت سر گذاشتم ولی این شادی دیری نپایید که به عزا تبدیل شد، دور تا دور قلعه را رودی دایره ای شکل و پهن گرفته بود، نمیدانستم این قسمت هم محدوده ی قلعه محسوب می شد یا نه... ولی نمیتوانتسم ریسک کنم باید تا میتوانستم از این قلعه دور می شدم....به طرف رود رفتم، عمیق تر از ان بود که با تمام وجود زلال بودن اب بشود عمقش را حدس زد.
اطرفم را نگاه کردم... هیچ قایقی دیده نمی شد... حالا چطور باید از این رود می گذشتم.؟!
کمی فکر کردم... یک راهه ابتدایی ولی احمقانه وجود داشت، این که به اب بزنم و تا ان سمت رود بروم... میدانستم که برای نجاتم بابد هرکاری بکنم! این بار دیگر مادر مهربانم نبود تا نجاتم دهد..
هر قدم که جلوتر میرفتم اب بالاتر می امد تا ان که تا روی سینه ام امده بود و فقط سر و گردنم به سختی خارج از اب بود... چند قدم دیگر و بعد برای بالا ماندن شنا میکردم.... شنا کردن را بلد بودم اخر کودکی ام را با نایاد ها7 می گذراندم.
با شنای قورباغه سعی کرد که خودم را به ان سمت رودخانه برسانم... ولی انگار یک چیز اینجا اشتباه بود، الان چندین دقیقه بود که در حال شنا کردن بودم ول حتی یک ذره هم به ان سمت نزدیم نشده بودم... هرچه بیشتر تلاش میکردم رودخانه عمیق تر می شد و اب بالاتر می امد...
همان لحظه احساس کردم پای راستم را نمیتوانم تکان بدهم، نه این که نتوانم! چیزی اجازه ی این کار را به من نمیداد، در حال تلاش کردن برای رها کردن پای راستم بودم که احساس کردم پای چپم هم در آب گیر کرد، دست هایم را در هوا بالا و پایین میبردم و به سطح اب میکوبیدم تا که شاید تکیه گاهی پیدا کنم...
در یک ثانیه به زیر اب کشیده شدم، دست هایم گرفتار شده بودند، ارنج هایم را خم میکردم و برای جلوگیری از ورود ای به بینی و دهانم سرم را تکان می دادم، زندگی ام در حال به پایان رسیدن بود، باید این را قبول میکرد...
در چشم هایم اب رفته بود و میسوخت با این حال بازشان گذاشته بودم و با ترس به اطرافم سر میگرداندم...به مادرم فکر کردم، با ان باغ های سبز و زیبا دلم از خوشی پیچ خورد و بعد چشم هایم دیگر چیزی ندیدند. ________________________
7_نایاد:حوری های دریاچه، آن ها دوست دارند شما را مجذوب خود کنند و بعد به قعر دریاچه بکشانند و استخوان هایتان را کلکسیون کنند!
- ۰۴/۰۱/۳۱