با احساس خیس شدن صورتم از جا پریدم... درمقابلم از گور برخواسته و صوفیا ایستاده بودند، در حالی که ازگور برخواسته روی صورتم خم میشد گفت : «چی شد؟ نگفتی غشی هستی!»
دهانم را برایش کج کردم و از روی گل بزرگی که روی ان قرار داده شده بودم بودم پایین پریدم. هنوز پایم به زمین نرسیده بود که در اتاق صوفیا که آن هم مانند در اتاقی که اولین بار دیده بودم، از الوار های چوبی بهم متصل ساخته شده بود، باز شد و دختری با اندازه ی یک دختر پنج ساله ولی با چهره ی یک دختر نوزده ساله، بال زنان وارد شد...بله! بال زنان.
بال های سفید و زردش او را درست مانند یکی از آن گل های نرگس لطیف و زیبای باغ نشان می دادند... چند ثانیه بعد از این که وارد شد با عجله ایستاد، سرش را پایین انداخت و دستش هایش را جلوی شکمش به حالت شرمندگی درهم گره کرد و با صدایی که ظریف و زیبا تر از هر صدایی بود که تا به حال شنیدم بودم گفت: «سرورم، معذرت میخوام که بی اجازه وارد شدم ولی اتفاقی افتاده که باید باهاتون در میزاشتم.»
لحظه ای پریشانی را درچهره ی صوفیا دیدم و بعد صدایش را شنیدم که گفت: «بیا تو لومیا.»
لومیا گفت: «بله سوروم.»
و بعد به سمت جایی که ما ایستاده بودیم بال زد... کمی که نزدیک تر شد قطره های عرق روی صورتش را میشد تشخیص داد و پریشانی به خوبی در چهره اش دیده میشد.
بلاخره صدای جادوییش را شنیدم گفت : «سرورم هزاران اشباح سرزمینمون رو محاصره کردن.»
برای اولین بار صدای فریاد صوفیا را شنیدم که گفت: «الان اینو باید به من بگی؟»
لومیا کمی عقب تر رفت و با ترس گفت: « ب ببخشید سرورم فکر میکردم مثل قبلیا میان و میرن پی کارشون.»
صوفیا این بار با ارامشی که مثل ارامش قبل از توفان بود گفت: «مثل قبلیا؟ تو سرزمینم داره چه اتفاقای دیگه ای میوفته که من خبر ندارم؟»
لومیا سرش را پایین انداخت و عقب رفت : «عذر میخوام سرورم»
صوفیا با صدای پر از اقتداری گفت : «خیلی خوب... به بقیه بگو هرچه زود تر به خندق های زیرِ زمین برن و تا زمانی که من بر نگشتم از اونجا خارج نشن.»
و بعد به طرف چشمه ی اب وسط اتاق رفت ولی در میان راه به سمت ما برگشت و لومیا را مخاطب قرار داد:«بعد از این که این خبر رو به بچه ها رسوندی سریعا به همینجا برگرد.»
لومیا سرش را پایین تر برد و گفت: «چشم سرورم.»و در حالی که عقب گرد میکرد از اتاق خارج شد.
صوفیا در کنار چشمه آب وسط اتاقش زانو زد و به آب خیره شد... من و نوید به هم خیره شدیم و شانه بالا انداختیم، اینجا این همه اتفاق افتاده بود و ما حتی نمیدانستیم باید چکار کنیم، ایا مارا به اشباح تحویل می دادند؟ حتما جوابش یک بله ی گنده بود.
نوید به طرف جایی که صوفیا نشسته بود رفت و من هم به دنبال او می رفتم، ما مجبور بودیم در این مسیر، که از یک سوی اتاق به سوی دیگر بود گل های نرگسی را که بعضی از ان ها تا سقف هم میرسیدند کنار بزنیم.
وقتی که به جایی که صوفیا نشسته بود نزدیک شدیم، قبل از ان که نوید دهان باز کند و در مورد سرنوشت ما بپرسد صوفیا با صورتی سرخ شده به طرفمان برگشت و دست راستش، که یک غنچه ی گل به اندازه ی یک مشت پدرم را با ان گرفته بود، به طرفمان گرفت.
گفت : «این غنچه از اب همین چشمه پر شده، کار شما اینه که به مرز ها برین و دور تا دور سرزمین رو از این اب بپاشین و فراموش نکنین که مقداری از این اب رو نگه دارین که بعد از وخیم شدن اوضاع با صدا زدن اسم من در آب خبرم کنید، من اینجا کار مهمی دارم.»
قصد داشتم که بگویم نظرتان چیست که تمام تشنه های دنیا را هم با این یک مشت اب سیر کنیم که صدایش را شنیدم که گفت: « در هر نقطا فقط کمی از این اب بپاشید.»
نوید جلو رفت و کیسه ی اب را گرفت و با عجله به سمت در حرکت کرد.
- ۰۴/۰۲/۰۹