پشت سر نوید از کلبه خارج شدم... برای اولین بار بعد از ورودمان مرز را میدیدم... دور تا دور مرز را صفی از گل های ریز سفید و زرد پوشانده بود، آن طرف مرز آسمان ابری بود و از دمای بالای هوا،مانند روی بخاری هوا به لرزه در امده بود و درخت های بلند وسر به فاک کشیده همه جا را پوشانده بودند و درست بعد از خطی دنباله دار از گل های نرگس سفید و زرد، یعنی این طرف، پر بود از گل ها و بوته هایی از گل های زرد و سفید و درخت های سیب زببا، هوای خنک و بهاری و آسمان آبی با چند تکه ابر...این شگغت انگیز ترین چیزی بود که تا بحال دیده بودم.
درست همانطور که لومیا گفته بود اشباح که جسم های سایه واری بودند و هرلحظه محو و دوباره پدبدار میشدند دور تاردور مرز را فرا گرفته بودند و بعضی هایشان به دیواری نامرئی برخورد میکردند و نمیتوانستند وارد شوند...
هر قدمی که از گور برخواسته به جلو برمیداشت هیاهوی اشباح بیشتر و بیشتر میشد.... از گور برخواسته در چند قدمی مرز متوقف شد و چشم در چشم با یک شبح تیره و دود مانند بود، نه دود خاکستری بلکه دود سیاه، میتوانید تصورش کنید؟ دود های سیاهی که در هوا شناور و به قامت یک. موجود که انگار سر پا ایستاده بود در هم تنیده بودند و هر لحظه محو و دوباره پدیدار میشدند، انگار جرقه میزدند، در حالب که تمام اشباح هیاهو گرفته بودند و هرکدام به یک طرف پرواز میکرد، یکی از آن ها درست مقابل از گور برخواسته، جرقه زنان ایستاده بود چشم های احتمالی اش را به او دوخته بود و از گور برخواسته هم به او نگاه میکرد...
بعد از چند ثانیه که نوید همانطور بی تحرک و مسخ شده ایستاده بود طاقتم را از دست دادم و با وحشت شانه اش را گرفتم و تکان دادم : «نوید چی شد کجایی؟»
ناگهان به خودش و آمد و با تعجب به من نگاه کرد و با گیجی گفت : «ها...!».
دستم را برداشتم و گفتم داری چیکار میکنی... با حالتی مشهود که انگار میخواست چیزی را از من مخفی کند گفت: «هیچی... هیجی»
و بعد یک دستش را به انتهای منحنی گل که به شکل کیسه بود گرفت و با دست دیگر محل دریچه خروجی گل را گرفته بود تا نکند کنترلش از دست برود و همه ی آن چند قطره آب یک جا خارج شود...
+:«بزار کمکت کنم»
_نوید: «کمک نمیخواد، تو که نمیتونی کاری کنی»....
هر چند قدم یکبار چند قطره از آب درون گل یا همان کیسه روی گل ها میریخت...خدای من داشت چه اتفاقی می افتاد؟گل ها یکی یکی در حال رشد کردن بودند...بعد از چند ثانیه ان هایی که اول آب داده شده بودند تا زانوی من میرسیدند! ساقه هایشان ضخیم میشد و گلبرگ هایشان حجیم تر...
چیزی نگذشته بود که دیواری از گل ها، مقابلمان در حال تشکیل شدن بود که تا روس سر نوید را می پوشاند و همچنان در حال رشد بود...
نوید لحظه ای با حیرت به دیوار گل ها نگاه کرد و بعد سر برگرداند و با عجله به کارش ادامه داد.
هر چند قدم چند شاخه یا بهتر بگم تنه، از گل ها به اطراف خم میشد و عبور را سخت میکرد، نوید که دو دستش را به کیسه آب گرفته بود، با شانه هایش زیر آن ها را میگرفت و من با اخرین توانی که داشتم رو به بالا برشان میگرداندم.
تقریبا سطح جلویی مرز را دیواری از گل ها پوشانده بود...
چیزی نگذشته بود که انگار با برخورد باد، گل ها به چپ و راست میرفتن، دسته ای از گل ها رو به بیرون خم شدند و گلبرگ هایشان تا اخرین حد باز شده بود...
چند شبح تا جایی بالاتر از گلبرگ ها بالا رفتند، سو سو زدن و جرقه زدنشان آنقدر بیشتر شده بود که بعد از لحظه ای که محو میشدند
احساس کردم نوید دستم را گرفت، دست هایش عرق کرده بود، به صورتش نگاه کردم، وحشت دیدن اشباح هردویمان را ترسانده بود...
بعد از چند لحظه ی طاقت فرسا بوی سوختن چیزی به مشامم رسد با وحشت به عقب برگشتم... خدای من کلبه ها در امتداد هم میسوختند و دودی از آن ها بلند شده بود که دیدنشان را سخت میکرد... درخت ها یکی یکی میسوختند... من و نوید آنقدر عقب عقب رفتیم که به دیوار گل ها رسیدیم...
شاخه های درخت های سیب دور تا دور حوض آبی که وسط سرزمین صوفیا بود میسوختند و با برگ های سوخته اشان به داخل آب حوض می افتادند... چیزی طول نکشیده بود که تمام درخت ها و گل ها یکی یکی به ترتیب بعد از حوض آب خشک و خاکستری میشدند و برگ هایشان به صورت معجزه آسایی جمع میشد... درست عین یک خواب بود...
دستم به ساقه خشک گل ها خورد... خدای من دیوار در حال خشک شدن بود و ترد شده بود و تکه ای از آن که بهش تکیه داده بودیم ترک خورده بود به سرعت از دیوار فاصله گرفتیم، آتش به سرعت در بین درختان خشک زبانه میزد و درختان یکی یکی به طرف ما میسوختند، چند شبح در بالای دیوار پرواز میکردند و هیچ اتفاقی برایشان نمی افتاد...
صدای صوفیا صوفیا گفتن نوید توجهم را جلب کرد... نوید سرش را بالای کیسه گُلی گرفته بود و صوفیا را صدا می زد...
+:«نوید دیوونه شدی ؟ حالا باید چیکار کنیم، اینجا یا زنده زنده میسوزیم یا باید با مردگان تا ابد توی تارتاروس زندگی کنیم..»
_نوید: «صوفیا گفت که باید توی آب صداش بزنیم... پس کجاس چرا نمیاد؟»
راست میگفت، آخرین لحظه گفته بود که مقداری از آب را نگه داریم تا در آن صدایش بزنیم... هنوز هیچ خبری از صوفسا نشده بود وچیزی نمانده بود که آتش به ما برسد..
نوید به دیوار گل ها نگاه می کرد، با صدایی که از غم گرفته بود گفت : «باید بریم اونور مرز... اینجا زنده زنده میسوزیم..»
در هر صورت به تار تاروس میرفتیم و با سوختگی مردن هیچوقت جز آرزوهایم نبوده و نیست و نخواهد بود...
به نوید نگاه کردم وسرم را به نشانه ی تایید بالا وپایین بردم... باهم به سرعت به طرف دیوار دویدیم...
درست چیز نمیانده بود به دیوار برسیم که جسم سیاهی درست جلو دیوار شکل گرفت و در آخرین لحظه تنها چیزی که فهمیدم این بود که جسم سیاه دست هایش را روی شانه هایمان گذاشت و بعد در تاریکی فرو رفتیم...
- ۰۴/۰۴/۰۵