you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

آن نان و پنیر که با گردو و انار همراه شده بود چنان طعم فوق العاده ای داشت که بعد از تمام شدن آخرین تکه ی نان تمام وجودم قوه ی چشایی شده بود تا شاید بار دیگر چنان چیزی را بچشد... مزه ی ترش انار و شوری پنیر همراه با مزه ی فوق العاده ی گردو ها... 

نوید بعد از تمام شدن نان ها تکه های باقی مانده ی پنیر را بلعید و کاسه ی انار را تو دهنش کج کرد و همه ی انار ها را یکجا به دهانش ریخت و در حالی که دو لپی محتویات دهانش را می جوید دراز کشید و سرش را روی پای من گذاشت و چشم هایش را بست و شکمش را می مالید... 

این موجود نفرت انگیز دیگر شورش را در آورده بود، جیغ زدم: «راحت باش توروخدا تعارف نکن  یه دفه بیا بشین تو حلقم» 

صدای خسته اش را شنیدم که گفت : «راحتم جون تو» و بعد کمی سرش را جابه جا کرد و صدای منظم شدن نفس هایش نشانی از خوابیدنش می داد... 

خدای من... من خودم خسته بودم و حالا باید برای این موجو نفرت انگیز بالشت هم میشدم؟با سردرگمی نگاهی به صوفیا کردم که با دیدن چهره هایشان عصبانیتم صد برابر شد... صوفیا و آن دختر موقرمز که ظاهراً(!) مادرش بود صورتشان را با دست هایشان پوشانده بودند و در حالی که سرخ شده بود تکان خوردن شانه هایشان نشان میداد شدیدا مشغول خندیدن هستند... 

درست آن لحظه بود که با مفهوم «رو آب بخندی» آشنا شدم... بعد از چند دقیقه که خنده هایشان تقریبا تمام شده بود و با دست خودشان را باد میزند تا از سرخی صورتشان کم شود با چهره ی پر از غضب من مواجه شدند... 

نفس هایم  را میشماردم تا از شدت عصبانیتم کاسته شود صورتم داغ شده بود ولی میدانستم که این تو بمیری آن تو بمیری نیست و همینطور الکی الکی سرخ نمی شود این گرما تا همیشه آنجا می ماند... 

صوفیا خیلی ناگهانی رو به دختر مو سرخ کرد و گفت: «نقشت چیه مادر؟ گل ها دارن از ریشه خشک میشن ما خیلی وقت نداریم.»

من که متوجه نمیشوم دختر مو سرخ که گفت ارکیده هایم به تازگی دوباره رشد کرده اند دیگر چه از ریشه خشک شدنی؟ 

دستم را تکیه گاه بدنم کردم و روی چمن ها گذاشتم، از خشکی و زبری زیر دستم یک عان جا خوردم... خدای من چمن های دور تا دور ما با الگوی یک حلقه خشک شده بودند... 

با تعجب به سمت صوفیا برگشتم، صوفیا با چشم های غمزده نگاهی به دختر موقرمز کرد و بعد هردو به من نگاه کردند دختر موقرمز با کمی مکث گفت: «دوستت خیلی وقت نداره،وجودش حیات دنیویش رو از دست داده و حالا داره کم کم تجزیه میشه،این خلاف قانون طبیعته که موجودی که حیاتشو از دست داده دوباره زندگی کنه، اون فرصت حیاتشو از دست داده و حالا طبیعت داره با وجودش مقابله میکنه و هرجا که اون باشه طبیعت به وجودش اعتراض میکنه و نتیجش گیاه های اطراف ما میشه کم کم دارن از ریشه خشک میشن... فقط دلیل دوباره سبز شدن ارکیده هارو نمیدونم» 

با ترس به صوفیاگفتم: «صوفیا تو به ما گفتی شاید راهی باشه...» 

صوفیا روبه مادرش کرد و مادرش در جواب دست های صوفیا را گرفت و گفت: «صوفیا عزیزم خودت میدونی که نمیتونم، دیمتر همه راه های ارتباطی با تارتاروس رو به جز یه راه از بین برده،اگه دیمتر بدونه ما از اون را سوءاستفاده میکنیم اون راه رو هم از بین میبره و منم هرگز نمیخوام دوستی با پرسفنی رو به هیچ  قیمتی از دست بدم.» 

این دختر موقرمز از چه حرف میزد؟ آن راه ارتباطی چه بود و چه کمکی به ما میکرد؟ 

اسم دیمتر در ذهنم میپیچید و میپیچید و چیزی نگذشت که صدای صوفیا در ذهنم پژواک پیدا میکرد : «زهرا... زهرا...» 

و بعد در تاریکی فرو رفتم. 

  • ۰۴/۰۵/۳۰
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)