you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

با گشنگی زائدالوصفی از خواب بیدار شدم، معده ام تیر میکشید ، از وقتی که ان موجود رقت انگیز مرا دزدیده بود ودر این اتاق کزایی حبس کرده بود هیچ چیز نخورده بودم، روی تخت دراز کشیده بودم و دستم را روی شکمم میکشیدم تا شاید معجزه شود و دردش ساکت شود ، همان لحظه بود که بوی غذا را احساس کردم ، هممم عجب بویی.

سرجایم نشستم و با دیدن سینی غذای جلوی تخت گل از گلم شکفت ، مرغ بریان ،پوره ی سیب زمینی و انگور، سالادرهای رنگارنگ دور غذا همه و همه بدجوری گشنه ام کرده بودند.خواستم به طرف غذا بروم که با فکری که به ذهنم رسید عقب نشینی کردم.

اگر من از این غذا میخوردم تا همیشه در دنیای مردگان گیر میکردم ، این یک چیز طبیعی بود ، اگر از غذای مرده ها میخوردی دیگر نمیشد پایت را از اینجا بیرون بگذاری و من این را نمیخواستم، پس عقب کشدم و به تاج تخت تکیه دادم و با حسرت به غذا خیره شدم...

با فکر این که باید راهی برای خروج از اینجا باشد، از روی تخت پایین آمدم.به دنبال راه خروج تمام سوراخ سمبه های اتاق را چک کردم ،درست وقتی جلوی اینه ایستاده بودم و میخواستم پشت اینه را چک کنم چشمم به پرده  ضخیمی افتاد که همرنگ کاغذ دیواری بود و روی دیوار کنار تختم اویزان شده بود.

اول پشت اینه را چک کردم بعد با دو به طرف پرده رفتم...پرده را کنار زدم و با پنجره ای روبرو شدم که تمام مدت انجا بوده و من نفهمیده بودم ،پنجره را باز کردم و هوای نچندان تازه ی تارتاروس را به ریه هایم فرو بردم ، که بعد با تغییر کردن مزه ی دهانم تصمیم گرفتم دیگر از این کار های نمادین انجام ندهم!

ارتفاع پنجره را چک کردم و از چیزی که دیدم خودم را هزار بار لعنت کردم، اینجا که اتاقی در بلند ترین برج قصر نبود! 

من همان طبقه ی اول بودم و راحت میشد از پنجره بیرون بروم ... از این که چطور چنین چیزی به ذهن خدای مردگان که یکی از پنج خدایان قدرتمند بود، نرسیده بود دهانم باز ماند.

سریع روی لبه ی.پنجره نشستم و چرخیدم و از طرف دیگر بیرون پریدم،اخ خدایا حالا چطور از آن رود مضخرف که بار قبل میخواست مرا بکشد عیور میکردم؟ با افسوس به خندق دور قصر خیره شدم که با دیدن چیزی جرقه های امید کوچکی در دلم سوسو زد ، چیزی زیر آب برق میزد ، هرچه جلو تر میرفتم تصویر موجود زیر آب برایم کامل و کامل تر میشد ، موهای سرخ و پولک و دم که به خوبی نشان میداد او یک نایاد(همان پری دریایی)است .

نایاد به مهض این که سایه ی من روی آب افتاد کم کم به طرف لبه خندق و به حالت اسرار امیزی کم کم سرش را از اب بیرون اورد و به گردنش پیچ و تابی داد که با دیدن من چشم هایش گشاد شد و فریاد زد :پرسفنی...

مانیا ،نایاد موسرخی که در کودکی همبازیم بود حالا اینجا فرشته ی نجاتم شده بود ، لب خندق نشستم و به او نگاه کردم ...

با حیرت گفتم :خدای من ، مانیا...تو اینجا جیکار میکنی؟ 

با غم گفت:چند سال بعد از این که شما از اون باغ رفتید ،هیدس احظارم کرد تا از قصرش محافظت کنم ، تو چی؟

 گفتم:مانیا برای این کارا وقت نیس ،میتونی منو به اون طرف خندق برسونی؟

کمی ترسید و گفت:آره حتما...بیا توی آب .

لب خندق نشستم و بعد در اب خزیدم ، مانیا بلافاصله دست هایش را دوریم گرفت و  به سما طرف دیگر خندق شنا کرد، میدیدم که موجوداتی به طرف ما می ایند و بعد از دیدن مانیا پا پس می کشند ، در یک لحظه موجود تاربکی را دیدم که به طرفمان می امد ، مانیا که انگار ترس برس داشته بود سرعتش را زیاد کرد و بعد از این که به لبه خندق رسیدیم تقریبا از آب به بیرون پرتم کرد .

با هول برگشتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده که دیدم مانیا شنا کنان کمی از لبه خندق فاصله گرفت و بعد زیر آب رفت و محو شد.


  • ۰۴/۰۶/۱۶
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)