you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های عجیب» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از گور برخواسته به جای من همه چیز را برای پیرمرد تعریف کرد

پیرمرد که انگاچیز های جدیدی می شنید، چشم هایش گشاد شده و لب هایش ازهم فاصله گرفته بودند بعد از اتمام حرف نوید مرد پیر چشم اایش را بست، باد سردی را اطرافم حس کردم و  ترس هرچه بیشتر به من القا می شد ، ناگهان حقیقتی را دریافتم،  من یک دختر هفده ساله با پیر مردی رمال که به جرم دیوانگی ترد شده بود و مردی که یک هفته بعد از مرگش از خاک بیرون آمده بود و کنده شدن پوست و گوشتش مدعای حرفش بود در کلبه ای خارج شهرم،در جنگلی از درختان کاج اطراف قبرستان نشسته بودم...! 
سرما جریان پیدا کرد، عبور جریان سرد و یخ زده ی هوا را از روی پوست صورتم حس می کردم. 
نور کم سوی چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار پیر مرد، کنج اتاق،  سوسو زد و خاموش شد، درست در لحظه ای که حتی فکرش راهم نمیکردیم پیرمرد چشم هایش را باز کرد و من تقریبا از جا پریذم و به از گور برخواسته چسبیدم! 
پیرمرد دستش را دراز کرد و چراغ نفتی روی کمد را برداشت و در مقابلش قرار داد، نوری که از پایین روی صورتش می تابید سایه هایی رو به بالا از اجزای صورتش درست کرده بود و چهره اش را خوفناک تر می کرد، کلبه سرد تر و تاریک تر از همیشه بود، بلاخره لحظات انتظار به پایان رسید و پیرمرد دهانش را باز کرد 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 
  • ۰
  • ۰
فصل2-معمای حل نشده 
 
_"دختری هم نام من از نسل من به تو کمک خواهد کرد تا زندگی جدیدت را بازیابی"، باور کن این آخرین چیزی که بعد از اون تصادف هولناک به یاد میارم. 
به طرفش برگشتم و با حالت مشکوکی گفتم
+یه بار دگ بگو... ؟! 
_دختری هم اسم من از نسـ... 
+نه، اینو نه، منظورم اینه که اینو از کجا شنیدی؟ کی بهت گفت؟ 
_دختری با درخشان ترین نوری که دیده بودم به سمتم میومد، تنها چیزی که یادمه چهرش بین نور ها گم شده بود. با قشنگ ترین آرامش و لحنی که دیده بودم این حرفارو زد باور کن نمیدونم کی بود؟ اصلاً  کجا بود، باوَ.. 
 داشتم به سمت صندلی وسط اتاق می رفتم تا روی آن بشینم، مبهوت تر از همیشه بودم
+اصلاً  امکان نداره با عقل جور در نمیاد؟ 
از گور برخواسته در مقابل من خم شد و دست روی زانو هایش گذاشت و گفت
_چیش عجیبه؟ 
+این که... این که، اصلاً امکان نداره اخه چجوری ممکنه، ببین دیشب خانومی با همون مشخصاتی که تو گفتی رو توخواب دیدم، خیلی واضح یادمه، میگفت راه رسیدن به خواسته ات این است که از روشنایی به دیگران سهمی دهی
از گور برخواسته عقب عقب رفت و روی کاناپه نشست 
_خدایا این معمارو چجوری حل کنیم؟ 
دست روی صورتش برد و از عجز پیشانیش را مالید 
اتفاق وحشتاکی افتاد که سریع از جا بلندم کرد
+نهههههه
ادامه در ادامه مطلب... 
  • ۰
  • ۰

_مرگ بر اثر تصادف شدید و خونریزی مرگبار، آره خودت که داری میبینی دستامو ببین

بعد انگشتاشو روی هم کشید که باعت شد خاک های خشک شده روی انگشتانش،  زمین بریزند و ادامه داد
_تموم گورمو خودم باهمین انگشتا کندم، میبینی میتونی باور نکنی ولی اگه بتونی! یه شبانه روز رو پشت گور ها و درخت ها سر کردم و خودم رو فقط با یه تیکه پارچه پوشوندم، ولی وقتی دیدم اینجوری نمیشه خودمو به لبه نرده های قبرستان کشوندم و از اونجا ماشین شمارو دیدم که متوقف شد انگار مادرت پشت رول بود.. 
خنده ای کرد و ادامه داد
  • ۱
  • ۰

دوست داشتم این طور فکر کنم که دیشب هم مثل شب های دیگر که خیالاتی می شدم و پری ها را در حال آب بازی در وان میدیدم خیالاتی شده باشم. 

به سمت در رفتم و پس از چرخاندن کلید در قفل دستگیره در را گرفتم،ابتدا کمی مکث کردم ولی بعد در یک حرکت بدون فکر در را باز کردم که ای کاش این کار را نمیکردم 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

  • ۰
  • ۰

 

 

فصل 1-از گور برخواسته 

خمیازه کشیدم و دستم را روی دماغ یخ زده ام کشیدم 

مطمئنم سرخ نشده بود! صورت من هیچوقت سرخ نمی شود:/

خط های کتاب را قاطی می دیدم و شدیدا خوابم میامد اخر دوشب بود ک نخوابیده بودم 

ولی این شب ها حساس ترین لحظات زندگیم هستند، اگر کمی بیشتر تلاش کنم به ارزوی چند ساله ام می رسم 

همین چند روز پیش بود که از دوره باشگاه دانش پژوهان برگشته بودم 

قرار بود دو هفته دیگر دوباره برگزارشود پیش خودم گفته بودم که این چند روز را برگردم خانه، درس خواندن در خانه هرچه بود از خوابگاه بهتر بود. 

از کودکی بیشتر علاقه ام روی زیست شناسی بوده است و معلوم است که المپیاد زیست شناسی بزرگ ترین کورسوی امید برای من بوده است تا خودم را بیشتر و بیشتر با این علم جذاب بیامیزم. 

کتاب سیستماتیک گیاهی را بستم و سرم روی کتاب گزاشتم.قصدم این بود ک چند دقیقه چشم هایم را ببندم،ولی خستگی کار خودش را کرد و خوابم برد 

نمیدانم چقدر بود ک خوابیده بودم ولی هنوز شب بود که از خواب بیدار شدم نمیدانستم چرا بیدار شده بودم. 

کمرم به خاطر این که روی صندلی خوابم برده بود درد میکرد سرما وجودم را گرفته بود و بینی ام بیشتر از قبل یخ زده بود و تقریبا نفس کشیدن برایم سخت شده بود، قطعا سرما میخوردم

تقصیر خودم بود در را میبستم و به همین دلیل گرمای کولر گازی  که روی بخاری تنظیمش کرده بودیم به اتاقم نمی امد،آنقدر یکدنده بودم که نمی گذاشتم بخاری اتاقم را روشن کنند. بلند شدم تا روی تختم بخوابم 

تختم کنار پنجره ای بود که تقریبا یک دیوار اتاقم را گرفته بود و روبه حیاط بود 

پرده ی اتاق کنار رفته بود ولی انقدر خواب الود بودم که اصلن حواسم به این چیز ها نباشد. 

پتو را دور خودم پیچیدم و تقریبا در انبوه پتو و متکاها فرو رفته بودم. 

کم کم داشت چشم هایم گرم میشد که صدایی از زیر تختم شنیدم 

نه اشتباه نکردم..

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

  • ۱
  • ۰
1396/7/11

00:54 a.m


روی تخت دراز کشیده بودم و به سایه ی شاخه درخت های همسایه بقلی که روی دیوار مقابلم افتاده بود و با هر وزش باد با صدای خش خشی تکان می خورد و با نور آبی ای که کنار در گذاشته بودیم جلوه ی جذابی به خود می گرفت .. 

همین که به حرکت شاخه ها نگاه می کردم با خود گفتم 

"برادر دوستم که به این در و ان در میزد تا به کانادا برود حالا خیلی راحت ویزای خود را گرفته و فردا عازم بود... دوست دیگرم و پسرعمویش که چندین سال بود یکدیگر را میخواستند حالا چند روز دیگر ازدواج می کردند و اتقاقا من هم دعوت بودم، پارسال دختر یکی از همکار های مادرم با رتبه ی تک رقمی بهترین دانگاه کشور را قبول شده بود و مادرم بهانه جدید برای توی سر من زدن داشت"

حالا که میدیم هرکس به نوبه خود به آرزویش رسیده بود ولی من با بیست و دو سال و خورده ای سن هنوز نشسته بودم ور دل مادرم و با حسرت به شاخه های خشک درخت همسایه بقلی نگاه می کردم... 

مادرم همیشه می گوید : دختر های مردم ارزو می کنند و توهم ارزو میکنی... 

و من هیچوقت منظورش را نفهمیدم ارزو، آرزو بود دیگر چه فرقی داشت...؟! 

آغوش شب چه کم از پسر عموی لاغر مردنی دوستم داشت، اوای خوش زوزه ی گرگ ها چه کم از امواج سواحل کانادا با آن  دک و پزش داشت، اخر مگر گیاه شناس بودن و این که با یک نگاه می شد این مخلوق اغلب سبز رنگ و عجیب خدا را شناخت و کنکاش کرد، چه کم از پشت میز نشستن و ساعت ها معاینه خسته کننده بیماران داشت؟ هرچند در آمد آنچنانی هم داشته باشد!! 

چه میشد فقط یکبار فقط یک نفر هم که شده صدای آرزوی خفته مرا بشنود 

ادامه مطلب رو کلیک کنین ... 

  • ۰
  • ۰
{قسمت اول }

تا این که در آن نزدیکی صداهایی شنیده می شد،صداهایی آهنگین و زیبا که دخترک را غرق خود کرده بود 

You and I holding tight

You and I gotta fight

You and I side by side

You and I say goodbye

You and I feels so right

You and I holding tight

You and I side by side

You and I for the rest of our lives
Every night, we’re all alone every night

My only hope is the light that’s shining from inside you

‘Cause you believe in what we are, you believe

In what we’ll be, give me strength

So I can stand beside you

No truths to confirm

No lies to deny

Too hopeless to care

We’re too scared to cry
  you and ....
به سمت صدا حرکت کرده بود و ساختمان بلند و زیبایی رسیده بود
اطرافش با گل های صورتی تزیین شده بود و رنگ طلایی خانه بیشت تر از همه چیز اورا مجذوب کرده بود .
چمن ها کوتاه و شکل های زیبایی تزیین شده بود.
از پله ها بالارفت ..
مرد ها و زن هایی را می دید که بالباس هایی فاخر و زیبا،در واقع به زیبایی همان ورقه های پیچ پیچی رنگی (گل ها) یا شایدم زیباتر بودند .
با همان لباس سفید و تقریبا بلندش که حالا کمی هم گلی شده بود به سمت راه پله ی سمت راست سالن حرکت کرد .
در انتهای راه پله پنجره ای قرار داشت،نا خود آگاه به سمت پنجره حرکت می کرد
ادامه لباسش را در دست گرفته بود تا زیرپایش گیر نکند
مقابل پنجره متوقف شد
باز هم همان زیبای سپید ،کامل و زیبا ایستاده بود (ماه)
لبخند نمیزد ،گریه نمیکرد در واقع هیچ یک از احساسات شدید را نداشت 
فقط یک حس داشت 
این که این زیبای سپید را  در تمام جاهایی که رفته بود دیده بود
لکه های مشکی خود نمایی می کرد ،دختر را به دنیای دیگری می کشاندند.
ناگهان دستی روی شانه اش قرار گرفت ...

ادامه داستان را ادامه مطلب بخوانید...

(بهترین لینک باکس)