you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قدمی به جلو، به سمت در، برداشتم، باورم نمبشد به همین راحتی در حال خارج شدن از این قلعه ی جهنمی بودم. 

دستم را جلو بردم و دستگیره ی بزرگ در را گرفتم و به سمت خودم کشیدم... هیچ حرکتی نکرد! حتی از جایش تکان هم نخورد... ابتدا فکر کردم قفل است ولی وقتی تمام وزن بدنم را روی دست هایم گزاشتم و در را به بیرون هول دادم در کمی از جایش تکان خورد...

فهمیدم بخاطر وزن در است که باز نمی شود... دوباره و دوباره تلاش کردم،  دستم را عمود بدنم روی در گذاشته بودم و انقدر فشار میاوردم که پاهایم روی زمین سر میخورد،بعد از مدتی بازویم را به دور تکیه دادم و با اخرین توانم هول دادم... در به اندازه ی بیست سانتی متر باز شده بود... کم بود ولی برای عبور کافی بود. 

به هر سختی ای که بود ان سد بزرگ را پشت سر گذاشتم ولی این شادی دیری نپایید که به عزا تبدیل شد، دور تا دور قلعه را رودی دایره ای شکل و پهن گرفته بود، نمیدانستم این قسمت هم محدوده ی قلعه محسوب می شد یا نه... ولی نمیتوانتسم ریسک کنم باید تا میتوانستم از این قلعه دور می شدم....به طرف رود رفتم، عمیق  تر از ان بود که با تمام وجود زلال بودن اب بشود عمقش را حدس زد. 

اطرفم را نگاه کردم... هیچ قایقی دیده نمی شد... حالا چطور باید از این رود می گذشتم.؟!

کمی فکر کردم... یک راهه ابتدایی ولی احمقانه وجود داشت، این که به اب بزنم و تا ان سمت رود بروم... میدانستم که برای نجاتم بابد هرکاری بکنم! این بار دیگر مادر مهربانم نبود تا نجاتم دهد..  

هر قدم که جلوتر میرفتم اب بالاتر می امد تا ان که تا روی سینه ام امده  بود و فقط سر و گردنم به سختی خارج از اب بود... چند قدم دیگر و بعد برای بالا ماندن شنا میکردم.... شنا کردن را بلد بودم اخر کودکی ام را با نایاد ها7 می گذراندم.

با شنای قورباغه سعی کرد که خودم را به ان سمت رودخانه برسانم... ولی انگار یک چیز اینجا اشتباه بود، الان چندین دقیقه بود که در حال شنا کردن بودم ول حتی یک ذره هم به ان سمت نزدیم نشده بودم... هرچه بیشتر تلاش میکردم رودخانه عمیق تر می شد و اب بالاتر می امد...

همان لحظه احساس کردم پای راستم را نمیتوانم تکان بدهم، نه این که نتوانم! چیزی اجازه ی این کار را به من نمیداد، در حال تلاش کردن برای رها کردن پای راستم بودم که احساس کردم پای چپم هم در آب گیر کرد، دست هایم را در هوا بالا و پایین میبردم و به سطح اب میکوبیدم تا که شاید تکیه گاهی پیدا کنم... 

در یک ثانیه به زیر اب کشیده شدم، دست هایم گرفتار شده بودند، ارنج هایم را خم میکردم و برای جلوگیری از ورود ای به بینی و دهانم سرم را تکان می دادم، زندگی ام در حال به پایان رسیدن بود، باید این را قبول میکرد... 

در چشم هایم اب رفته بود و میسوخت با این حال بازشان گذاشته بودم و با ترس به اطرافم سر میگرداندم...به مادرم فکر کردم، با ان باغ های سبز و زیبا دلم از خوشی پیچ خورد و بعد چشم هایم دیگر چیزی ندیدند.  ________________________

7_نایاد:حوری های دریاچه، آن ها دوست دارند شما را مجذوب خود کنند و بعد به قعر دریاچه بکشانند و استخوان هایتان را کلکسیون کنند!

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

چند قدم عقب تر رفتم، سر ها کمی نگاهم کردند. کم کم سر ها به هم نزدیک شدند و سگ شروع به چرخیدن به دور خودش کرد، انگار دمش را دنبال می کرد سپس دوباره روبروی من متوقف شد و با چشم های مظلومی که انتظارش را نداشتم به من نگاه می کرد!

کمی که گذشت با احتیاط قدمی به جلو برداشتم، سر های سگ کمی جلوتر امدند... به خودم جرئت دادم و دستم را جلو بردم و با رفتن روب پنجه ی پا به سختی دستم را روی سر سگ وسطی گذاشتم.

ناگهان گوش های هر سه سر که روبه بالا بود پایین افتادند، سر وسطی کم کم پایین می امد و من دستم را روی سرش می کشیدم... به خودم که امدم سر وسطی درست روبروی صورتم بود و چشم هایش را بسته بود،دو سر بقلی هم همان حالت را داشتند. 

دستم را کمی پایین تر زیر گلوی سگ بردم و نوازشش کردم،ما هیچوقت سگ نداشتیم، مادرم دِمیتِر همیشهاز سگ ها بدش می امد و هیچوقت ان ها را به باغ هایمان راه نمی داد، من همیشه میخواستم که یکی از ان ها راداشته باشم، با ان چشم های معصوم و پوزه های خوشگلشان.... 

سگ، کوچکتر و کوچکتر میشد تا انجا که مجبور شدم زانو بزنم تا دستم همانجا زیر گلویش بماند... میترسیدم دوباره به اندازی قبلی برگردد، انوقت تیکه بزرگه ام گوشم بود.. 

کمی بعد ان سگ سه سر هیبت انگیز به سگ زیبای شکاری ای تبدیل شده بود که فقط از  نسخه ی اصلیش دو سر بیشتر داشت...روی پایم نشسته بود و سرش را زیر دستم تکان میی داد و همچنان چشم هایش بسته بود. 

کم کم احساس کردم هیچ حرکتی نمی کند دستم را از روی سرش برداشتم، به سختی پاهایم را که دیگر آن ها را احساس نمی کردند از زیرش بیرون کشیدم و مسیری که قصد عبور از ان را داشتم پیش گرفتم.

هر چند قدم بر میگشتم تا چک کنم که ان سگ هنوز خواب است یا نه، چند قدم به انتهای راهرو مانده بود که صدا های عجیبی را شنیدم. 

صدا های زوزه مانند، مثل زوزه ی باد یا همچین چیزی، سرمای عجیبی احساس می کردم، مثل همان سرمایی که با ورود آن مرد سیاه پوش به اتاق حس می شد ولی اینبار شدتش کمتر بود. 

احساس کردم کسی وارد اهرو شد... درست در لحظه ای که فکر میکردم الان است که کارم تمام شود نگاهم به شکاف دیوار سمت راستم افتادم، تقریبا به طرفش شیرجه رفتم و خودم را به آن دیواری که به سمت مخالف انتهای راهرو بود فشار می دادم. 

آن موجود با سرمای عجیبی که داشت درست در کنار جایی که ایستاده بودم توقف کرد، از ترس نفسم بند امده بود... بعد از چند ثانیه ی طاقت فرسا که به اندازه ی یکسال گذشت صدایی مانند صوت شنیدم و بعد صدای خشک و خش داری که زوزه مانند بود : «سِربروس» کجایی؟  انگار صدای یک پیرمرد بود... 

ان موجود اندکی بعد از جلوی شکافی که من در ان پنهان شده بودم حرکت کرد و به سمت درون راهرو و جایی که سربروس بود رفت. 

باید عجله می کردم، اگر سربروس را در آن حالت می دیدند می فهمیدند که من فرار کرده ام، ان وقت کارم ساخته بود، به مچ بندی که به دستم بسته شده بود نگاه کردم و تصمیم خودم را گرفتم، من نجات پیدا می کردم. 

با احتیاط از شکاف دیوار خارج شدم و به سمت انتهای راهرو حرکت کردم... انتهای راهرو، به سالن بزرگ و دایره ای شکلی ختم می شد که درست در وسط نیم دایره ی سمت راستم، تخت پادشاهی مشکی و باشکوهی که انگار از قیر درست شده بود قرار داشت، صدای غار غار کلاغ ها از بالای سرم شنیده می شد، سرم را بالا بردم...با کمال تعجب هیچ سقفی در انجا نبود...دهانم به اندازه ی قار قوری قلعه باز شده بود...اینجا دیگر کجا بود؟! 

درسط وسط سالن ایستاده بودم و مقابل تنها دری که انجا وجود داشت، ارتفاع دیوار ها به اندازه ی یک ساختمان دو یا سه طبقه بود و در انتهای دیوار ها اسمان قهوه ای_قرمزی وجود داشت، درست مانند نیمه شب های بارانی که اسمان به جای این که مشکی باشد قرمز است... 


  • Persephone
(بهترین لینک باکس)