با احساس کشیده شدن چیزی به صورتم به سختی چشم هایم را از هم باز کردم، به محض دیدن چشم های گرم و مهربان و تیره ی آشنا هینی کشیدم و عقب پریدم و دستش سردش را از صورتم کنار زدم.
بغض گلویم را گرفته بودم، انتظار داشتم مادرم را میدیدم نه این موجود نفرت انگیز و سرد.. با صدایی با ته مایه ی بغض تقریبا فریاد کشیدم : « چرا دست از سرم بر نمیداری؟»
تمام توانم را بکار بردم تا از حصار دست هایش بیرون بیایم ولی این کاری غیر ممکن بود...
روی صورتش تف کردم، آب دهنم از روی گونه اش سر خورد و از چانه اش چکید و در تمام این لحظات حتی یکبار پلک هم نزد... چشم هایش به سرمای گذشته بر گشته بودند، همان دو گوی سرد و تیره که از دیدنشان شب ها کابوس میدیدی...
بلاخره دست هایش را برداشت و توانستم سر جایم بشینم... در همان اتاق با رنگ ملایم صورتی، روی تخت قرار گرفته بودم.
از سرمای هوا به خودم لرزید وتا ان جایی که جا داشت از آن موجود سرد و نفرت انگیز فاصله گرفتم، او که واکنش مرا دیده بود از من فاصله گرفت و از روی تخت بلند شد و طول و عرض اتاق را قدم می زد و با خشم روی تخت خم شد و غرید : «میدونستی اگه توی اون رود غرق شده بودی روحت تا ابد اونجا گیر میکردی ... اخه توی احمق چی پیش خوردت فکر میکردی که توی رودی که دور قصر کشیده شده پریدی؟ اخه حتی به ذهنت نرسیذ که توی رودی که دور قصر خدای دنیای مردگان کشیده چه چیزی میتونه باشه»
بغضم با غرش ناگهانی ان موجود نفرت انگیز شکسته شد و اشک ها روی صورتم دانه داته سر خوردند و پایین امدند...
نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و گفت: «اون رود دور تا دور قصر کشیده شده و پر از موجوداتیه که میتونن تورو زیر آب بکشن و از وجودت تغذیه کنند... اونا اونجان تا جلوی غریبه های خارجی رو بگیرن، اصلا به ذهنت نرسیذ کع این رود چطور دور تا دور قصر کشیده شده؟ مگه میشه رودی که میخواد جلوی موجودات جاذدیی رو بگیره فقط لجن داشته باشه؟»
در حالی که هق میزدم سرم را به نشانه ی آن که "روخمم خبر نداشت" به طرفین تکان دادم... چشم های تاریک و ترسناکش را بست و نفسش را بیرون داد، در حالی که لبش را تر میکرد دستش را زیر چانه ام وذاشت و با انگشت شست بلند و نفرت انگیزش اشک هایم را پاک کرد، سرم را از دستش بیرون کشیدم و به تخت خیره شدم، صدایش را شنیدم : «اگه فقط کمی دیر تر، کمی دیر تر رسیده بوذم تا ابد اونجا اسیر شده بودی...»
از فکر تا ابد حبس شدن در آن رود تاریک به خودم لرزیدم، من از فرزند دو الهه بودم بنابراین من هم یک الهه بودم... الهه ها هیجدقت نمی میرند... در قعر آن رود تاریک آن قدر میمردم و زنده میشدم که...
از فکرش تخت را چنگ زدم...
به هیدس نگاه کردم، حالت جدی ای به خود گرفته بود سر جایش نشست و با چشم های ریز صده به من خیره شد : «داشتی چه طلسمی انجام میدادی؟»
ترسیدم و خودم را کمی غقب کشیدم...
سرش را کج کرد و با حالت تمسخر امیزی گفت : «هر طلسمی اینجا اجرا بشه من میفهمم خانوم کوچولو...»
و بعد خندید و گفت : «موندم فقط چطور از سربروس رد شذی... اون سگ احمق باید تیکه تیکت میکرد...»
لبخندش در ثانیه جمع شدند و به همان چهره یبرزخی قذیمی برگشت... از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت، در حالی که دستگیره ی در را گرفته بود به طرفم برگشت و در حالی که چشم هایش از بالا تا پایین مرا میکاویدند نفسش را اه مانند بیرون داد و از در بیرون رفت..
به مهض این که در بسته شد نفسم را با شتاب بیرون دادم... شکمم از گرسنگی پیچ میخورد... گرسنه بودم، چند روزی میشد که چیزی نخورده بودم... به دستبند روی دستم نگاه کردم، حتما چون داخل آب که بودم به مادرم فکر میکردم طلسم اجرا شده بود و ان موجود نفرت انگیز هم فهمیده بود...
اه کشیدم و سر جایم دراز کشیدم و دستم را روی شکمم گرفتم تا شاید دردش کمی بخوابد و چصم هایم خود بخود از خستگی بسته شد و به خواب رفتم...