هوا کم کم داشت تاریک میشد ...
حال و هوای عجیبی بود بازاریان کم کم تعطیل میکردند و به خانه برمیگشتند
ماشینمان از مقابل خانه ها و مغازه ها میگذشت ، هیچکس از اتفاقی که میخواست بیوفتد خبر نداشت
صدای اهنگ از هندزفری می امد
how long has this been going on...
وارد خانه شدم ، هنوز هندزفری توی گوشم بود
از ایما و اشاره مادرم فهمیدم دارد سلام میکند
بلند سلام کردم و وارد اتاقم شدم
لبه ی پنجره ی اتاقم نشسته بودم و به اسمان نگاه میکردم که کم کم داشت تاریک میشد
مردم به اسمان ساعت شیش شب تاریک میگفتند اما به نظر من تاریک نبود بلکه آبی تیره بود
دستم را روی ستاره ای گذاشتم ...سرمای شیشه زیر انگشتم را احساس کردم
چراغ اتاقم خاموش بود و هیچ بخاری ای توی اتاقم نبود
سرما روی بازو های لختم نشسته بود
تصویر خودم را توی شیشه پنجره میدیدم
موهای مشکی ام دور صورتم پریشان شده بودند ...یک هفته ای میشد که حمام نرفته بودم ...حسابی درهم رفته بودند ، پای چشم هایم از بیخوابی گود رفته بود
هدفمان برای افریده شدن تکراری شدن بود؟
چرا انقدر همه چیزثابت و بی حرکت بود
حتی ابر ها هم حرکت نمیکردند
هیچ چیز حرکت نمیکرد
تنها چیزی که حرکت میکرد تار مویی کنار صورتم بود که با هر نفس کشیدم پرمیگرفت و دوباره سرجای خودش برمیگشت
همه چیز از صدای میو میوی گربه ای که گه گاهی به حیاطمان می امد شروع شد
میو میو میکرد و ارام و قرار نداشت ، ناگهان بالا پرید و روی لبه ی کوچک ان طرف پنجره نشست و خودش را به پنجره می کوباند
تعجب کردم و از پنجره فاصله گرفتم
ناگهان از جایش پرید روی دیوار کناری و از دیدم محو شد
برای خواندن ادامه ماجرا روی ادامه مطلب کلیک کنید....