you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

به بقل دستی ام شکلکی در می اورم و می خندم او هم میخدد

همه میخندند همه شادند و به باور های یکدیگر احترام می گذارند

من ان ها را باور دارم و ان ها مرا

همه با هم میخندیم همه صدای خنده هایمان گوش فلک را کر میکند

گرما و سرما در کنار هم 

تاریکی و روشنایی در کنار هم 

و کسی دست اویز کسی نیست

و کسی مرا بخاطر باور هایم تحقیر نمی کند

از رویا هایم حرف میزنم و ان ها گوش میدهند 

یکی تایید میکند دیگری نصیحت میکند 

وبعد من به رویای ان ها گوش میکنم

مرا تحسین می کنند و بعد من ان ها را تحسین می کنم

اتفاق جالبی می افتد همه سوژه جدیدی برای خندیدن و تفریح گیر می اوریم 

خاطرات کودکیمان را تعریف می کنیم و می خندیم 

همه به همدیگر احترام می گذاریم

گرمای قلب همه از ورای لباس هایشان دل های همدیگر را گرم می کند و به گرمای قلب هم می افزایند 

همه چیز خوب است و من در حال خندیدن با بقل دستی ام هستم که ناگهان‌‌‌....

شارژ گوشی ام تمام می شود و اهنگ هم قطع می شود

و من از کوچه باغ خیال به کنج اتاق کوچک خود برمیگردم

همه جا تاریک و ساکت است ...و من در خودم جمع شده ام و لبخند میزنم...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

داستان زندگی پدرم را شنیدم

داستان مادرم را هم...

انگار هستی چرخید و چرخید و در نقطه ای به نام من توقف کرد.

هوش پدر و تدبیر مادرم...

کائنات چنان دست به دست هم دادند تا این دو وجود از ناکجا اباد بهم برسند

من ،نقطه ی انتهای هستی ،آنجا که هستی تمام قدرت خود را به رخ کشید تا من پدید ایم.

حس عجیبی است...حس منتخب بودن ...

حس این که زمین جز فکر من فکری ندارد...

امشب بچه شدم 

در آغوش مادرم...

مادرم که شانزده سالگیش را خوب یادش می امد...

و من قسم خوردم هیچوقت به پنجاه سالگی نرسم....

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

منِ فراموش کار

من... من را بولد ننوشتم ولی خودتان در ذهنتان بولدش کنید... 

من... 

یک فاموشکار که فراموش میکند گذشته اش را اینده را و همه چیز را... 

تا به حال شده نسبت به هیچ چیز هیچ حسی نداشته باشید... 

آنقدر این حس را تمرین و تمرین کردم که جزئی از  وجودم شده... 

میگویند خدا را مقصر ندانید... 

خدا، تو خودت بگو مقصرت ندانم؟ 

دهانم را میبندم و به همه چیز میخندم... 

مادرم میگوید چه به سرت آمده؟ تو ان دختر قدیمی نیستی... 

مادر راستش را بخواهی خودم هم نمیدانم چه شده.. 

شب ها را تا صبح به یاد آن اهداف فریاد میزنم.. 

فریاد خاموشی... 

فریادی که صدایی ندارد ولی گوش جانم را خوب پاره پاره می کند... 

دستم دردمیکند انقدر که به درو دیوار کوبیده شده... 

درد دارد... 

همه ی وجودم... 

دیگر نمیخواهمش اما چیزی در وجودم تغییر کرده... به هدف داشتن عادت کرده بودم... به این که چیزی باشد که به ان فکر کنم و خون در وجددم بجوشد...

همین الان هم که به ان فکر میکنم... تمام شیرینی اش در وجودم پخش میشود... 

داشتش تمام آرزویم بود... 

افسوس میخورم...با تمام وجود میخواهم به ان برسم و همانجا بمیرم... ولی افسوس که حتی به خوابم هم نمی اید... 

وقتی میگویند کسی صفر شده یعنی چه؟ یعنی "من"

من... یک صفر مطلق... 

منی که حتی خودش را آدم نمی داند... 

روی تخته وایت بردم نوشتم"let's just be Human "... 

میدانم که من حتی موقع مرگم هم باورم نمیشود.. 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

در حالی که پلیورهای محمدی در دستم بود قدم به محوطه ی دانشگاه گذاشتم، با دیدن محمدی دست تکان دادم تا متوجهم بشود ناگهان با فرود چیز سنگینی روی شانه ام از جا پریدم و با چهره ای دردمند به عامل این حرکت وحشیانه نگاه کردم که با چهره ی خندان محدثه مواجه شدم.
درحالی که دستش را روی شکمش گذلشته بود و به من میخندید گفت: «مثل دیوونه ها وایسادی وسط حیاط دست تکون میدی؟خدا مجاتت بده خواهرم» ودوباره خنده اش را از سر گرفت... 
گفتم : «دیوونه شدم مگه الکی وایسم وسط حیاط دست تکون بدم؟ داشتم به این محمدی خدا زلیل کرده علامت میدادم بیاد پلیورای صاحاب مردشو بگیره.» 
ناگهان چهره ی خندانش به چهره ای کنجکاو تبدیل شد و سر چرخاندو گفت: «کو؟ کجاست این شازده؟» 
به آنجایی که قبلا محمدی را دیده بودم اشاره کردم و گفتم : «اونجـ...»که با جای خالی اش روبرو شدم... 
ای بابا کجا رفته بود؟ چرا نیامد پلیورش را بگیرد؟... 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
  • ۰
  • ۰

ه



عمه پری یک ریز قربان صدقه امان میرفت و برایمان میوه و شیرینی میاورد.... برای اولین بار منتظر بودم عمه پری تنهایمان بگذارد تا اتفاقاتی که اخیراً برایم افتاده بود را با محدثه درمیان بگذارم.

کمی تا غروب افتاب مانده بود... دیوار خانه گلی و اجری بود و پشتی های قرمز دورتا دور اتاق چیده شده بود، خانه ی خیلی قدیمی ای بود، قبلا کل ساختمان دو قسمت میشده، یکی این قسمتی که ما در آن نشسته بودیم و یکی قسمت اصلی خانه که عمه پری انجا زنذگی میکرد... جایی که مانشسته بودیم قبلا آشپزخانه بوده و یخچال و گاز را اینجا میگذاشتند، عمه پری آنقدر داستان  زنذگی اش را جذاب توضیح میداد که حتی اگر ساعت هاهم به داستان هایش گوش میدادی خسته نمیشدی... از آن قدیم ندیم ها که یخچال نبوده تعریف میکرد... میگفت آن موقع از خوانواده های مرفه بودند، انگور هارا در این اتاق روی دیوار با میخ میکوبیدند تا کشمش درست کنند و در تابستان ها آب چاه را می جوشاندند و تکه های یخ از بیرون میدادند برایشان می اوردند و آب جوشیده را با آن خنک می کردند ودربطری هایی میریختند و اینجا نگهداری می کردند، حیاتشان خیلی بزرگ بود جوری که برای من که در تهران با آن اپارتمان های بدون حیات زندگی میکردم حکم باغ را داشت ولی خودش به آن حیات میگفت، از به یادآوردن غروب تابستان هایی که با محدثه اینجا میامدیم و چند هفته می ماندیم لبخند به لبم آمد... 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید 

  • ۰
  • ۰

این چه مرضی ست؟!

دلم نمیخواهد بمیرم... 

جنازه ام را دفن کنند... 

در آن دنیا شاید به بهشت بروم...

هیچکدام را نمیخواهم... 

میخواهم محو شوم... دود شوم.. بخار شوم و به هیچ تبدیل شوم... 

میخواهم هیچ ردی از من باقی نماند... 

نه اسمی نه خاطری...نه حتی یک ردپا!... 

میخواهم که همه فراموش کنند که روزی دختری به نام "من" به دنیا آمد...

‌نگاه آدم ها دیگر برایم از هرچیری احمقانه تر شده... 

گاهی به خودم میگویم این ها همان ادم هایی بودند که از کودکی از این که راجع به تو چه فکری کنند شب ها خوابت نمیبرد؟ 

مرا کوبیدند و خودشان را آنقدر برتر نشان دادند که باور کردم... 

باور کردم که من به غایت پست و بی ارزشم... آنقدر که ضمیرناخودآگاهم اغلب  اوقات مرا جدای از سایرین به حساب می اورد... انگار که ان ها از یک گونه و من ازگونه ی دیگرم... 

حال  که دقیق تر نگاه میکنم... یکی از یکی پست تر و بی چشم ورو تر... 

از این همه احمق بودن خسته نمی شوند؟ 

آخر این صف نذری می دهند؟ تهش کجاست که آنقدر میدوند و مرا در مسیرشان به دیوار میکوبند؟


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

کنکور

هزار بار نوشتم کنکور و پاکش کردم... 

اخر من و کنکور؟! 

کنکوری شده ام، درست انگار که مادر شده باشم

اجباری مسخره که حسابی نفرت انگیز است و بوی گندش کل محلمان را گرفته... 

مدرس عربی می گوید  اخر فعل مضارع او میگیرد... میگویم آقا اجازه مگر آخر فلان چیز هم او نداشت؟... می گوید آن اسم است نه فعل دختر جان...

برایتان از کرمانشاه رفتن بگویم؟ برای یک کلاس‌ یک و نیم  ساعته من از ساعت چهار بعد از ظهر تا نه شب به طوکامل علاف بودم... چیز یاد میگیریم ها!!  ولی سخت است میدانید که... 

همچون که اقای زنگنه داد میزند ‌"یک، رادیکال سه، دو "و تمام تن ما کنکوری های بدبخت بیچاره می لرزد... 

بگویم برابتان از دختر صاحب اموزشگاه که همیشه دوستم صوتی میدهد و میگوید" فلانی، فلانی "و همان یکذره حیثیتی هم که داشتیم به آب روان می دهد تا با خودش ببرد

برایتان میگویم از نوزده همین ماه ک میخواهیم عروسی برویم و من طبق معمول چیزی ندارم بپوشم

آنقدر طول وعرض اتاق را طی کرده ام که کف پاهایم ذوق ذوق می کند، درست انگار که میخواهد از وسط شکافته شود... 

سر درد هم که چیزی طبیعی ای در وجود من است... از آن روز که خدا تصمیم گرفت چشم هایم را ضعیف کند همراهمش خیلی  چیز های دیگرم را از من گرفت و فقط یک چیز داد "حسرت دیدن دوباره با چشم های خودم" 

هر روز صبح به این عادت کرده ام که یک ور چشمم نبیند و تا چند ساعت همانطور مات همه چبز را ببینم تا نکند دردبگیرند و به سرم هم بزنند... وقتی تخم چشمم دردمی کند انقدر که انگار یک دسته سوزن در چشمم فرو رفته انگار چشمم را کنده اند... 

من یک کنکوری فلک زده... در حال مردن از گرما ساعت چهار نصفه شب از بی خوابی هایش می گوید

از نمره ی سیزده ریاضی ای که هیجده بود ولی یک برگش را ندیده بودند... 

خسته ام.... آنقدر که حتی حوصله ی خوابیدن را هم ندارم... 

اگر از آن که زود تر به رخت خواب بروبد و ارام بخوابید لذت میبرید بدانید شما ادم خوشبختی هستید... 

من یک کنکوری که حتی از شما چه پنهان حال خوابیدن را هم ندارد... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰


با آرامشی بی سابقه از خواب بیدار شدم... در انبوه پتو و متکا فرو رفته بودم، نسیم خنک پاییزی و بوی ساحل و دریا اتاق را پر کرده بود... خدایا امروز چقدر همه چیز زبباتر به نظر می آمد... 
با لذت و لبخند روی تختم نشستم که احساس کردم لباسم به ملافه تخت گیر کرد... با تعجب پایین را نگاه کردم، دو شاخ بزرگ روی سرم سبز شد، زیپ سوییشرت مشکی ای که تنم بود به ملافه گیر کرده بود... 
در یک لحظه تمام خاطرات دیشب در ذهنم زنده شد، خدای من چطور چنین چیزی ممکن بود... درست عین یک خواب بود... یک رویا... نور ماه  رویت بتابد و تو روی کپه ای از برگ ها دراز کشیده باشی... و آن چشم های رویایی درست به تو خیره شده باشند... 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
  • ۰
  • ۰

سال ها گذشت و هیچکس نفهمید

تاریکی را از رویاهایم بگیرند... 

شخصیت را از وجودم گرفته اند... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند... 

نشسته در کنج اتاق... 

باریکه ی نور ماه درست در مقابل انگشت های پایم  در  کف اتاق... 

انتهای خواسته های من... 

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)