you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

این چه مرضی ست؟!

دلم نمیخواهد بمیرم... 

جنازه ام را دفن کنند... 

در آن دنیا شاید به بهشت بروم...

هیچکدام را نمیخواهم... 

میخواهم محو شوم... دود شوم.. بخار شوم و به هیچ تبدیل شوم... 

میخواهم هیچ ردی از من باقی نماند... 

نه اسمی نه خاطری...نه حتی یک ردپا!... 

میخواهم که همه فراموش کنند که روزی دختری به نام "من" به دنیا آمد...

‌نگاه آدم ها دیگر برایم از هرچیری احمقانه تر شده... 

گاهی به خودم میگویم این ها همان ادم هایی بودند که از کودکی از این که راجع به تو چه فکری کنند شب ها خوابت نمیبرد؟ 

مرا کوبیدند و خودشان را آنقدر برتر نشان دادند که باور کردم... 

باور کردم که من به غایت پست و بی ارزشم... آنقدر که ضمیرناخودآگاهم اغلب  اوقات مرا جدای از سایرین به حساب می اورد... انگار که ان ها از یک گونه و من ازگونه ی دیگرم... 

حال  که دقیق تر نگاه میکنم... یکی از یکی پست تر و بی چشم ورو تر... 

از این همه احمق بودن خسته نمی شوند؟ 

آخر این صف نذری می دهند؟ تهش کجاست که آنقدر میدوند و مرا در مسیرشان به دیوار میکوبند؟


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

کنکور

هزار بار نوشتم کنکور و پاکش کردم... 

اخر من و کنکور؟! 

کنکوری شده ام، درست انگار که مادر شده باشم

اجباری مسخره که حسابی نفرت انگیز است و بوی گندش کل محلمان را گرفته... 

مدرس عربی می گوید  اخر فعل مضارع او میگیرد... میگویم آقا اجازه مگر آخر فلان چیز هم او نداشت؟... می گوید آن اسم است نه فعل دختر جان...

برایتان از کرمانشاه رفتن بگویم؟ برای یک کلاس‌ یک و نیم  ساعته من از ساعت چهار بعد از ظهر تا نه شب به طوکامل علاف بودم... چیز یاد میگیریم ها!!  ولی سخت است میدانید که... 

همچون که اقای زنگنه داد میزند ‌"یک، رادیکال سه، دو "و تمام تن ما کنکوری های بدبخت بیچاره می لرزد... 

بگویم برابتان از دختر صاحب اموزشگاه که همیشه دوستم صوتی میدهد و میگوید" فلانی، فلانی "و همان یکذره حیثیتی هم که داشتیم به آب روان می دهد تا با خودش ببرد

برایتان میگویم از نوزده همین ماه ک میخواهیم عروسی برویم و من طبق معمول چیزی ندارم بپوشم

آنقدر طول وعرض اتاق را طی کرده ام که کف پاهایم ذوق ذوق می کند، درست انگار که میخواهد از وسط شکافته شود... 

سر درد هم که چیزی طبیعی ای در وجود من است... از آن روز که خدا تصمیم گرفت چشم هایم را ضعیف کند همراهمش خیلی  چیز های دیگرم را از من گرفت و فقط یک چیز داد "حسرت دیدن دوباره با چشم های خودم" 

هر روز صبح به این عادت کرده ام که یک ور چشمم نبیند و تا چند ساعت همانطور مات همه چبز را ببینم تا نکند دردبگیرند و به سرم هم بزنند... وقتی تخم چشمم دردمی کند انقدر که انگار یک دسته سوزن در چشمم فرو رفته انگار چشمم را کنده اند... 

من یک کنکوری فلک زده... در حال مردن از گرما ساعت چهار نصفه شب از بی خوابی هایش می گوید

از نمره ی سیزده ریاضی ای که هیجده بود ولی یک برگش را ندیده بودند... 

خسته ام.... آنقدر که حتی حوصله ی خوابیدن را هم ندارم... 

اگر از آن که زود تر به رخت خواب بروبد و ارام بخوابید لذت میبرید بدانید شما ادم خوشبختی هستید... 

من یک کنکوری که حتی از شما چه پنهان حال خوابیدن را هم ندارد... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰


با آرامشی بی سابقه از خواب بیدار شدم... در انبوه پتو و متکا فرو رفته بودم، نسیم خنک پاییزی و بوی ساحل و دریا اتاق را پر کرده بود... خدایا امروز چقدر همه چیز زبباتر به نظر می آمد... 
با لذت و لبخند روی تختم نشستم که احساس کردم لباسم به ملافه تخت گیر کرد... با تعجب پایین را نگاه کردم، دو شاخ بزرگ روی سرم سبز شد، زیپ سوییشرت مشکی ای که تنم بود به ملافه گیر کرده بود... 
در یک لحظه تمام خاطرات دیشب در ذهنم زنده شد، خدای من چطور چنین چیزی ممکن بود... درست عین یک خواب بود... یک رویا... نور ماه  رویت بتابد و تو روی کپه ای از برگ ها دراز کشیده باشی... و آن چشم های رویایی درست به تو خیره شده باشند... 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
  • ۰
  • ۰

سال ها گذشت و هیچکس نفهمید

تاریکی را از رویاهایم بگیرند... 

شخصیت را از وجودم گرفته اند... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند... 

نشسته در کنج اتاق... 

باریکه ی نور ماه درست در مقابل انگشت های پایم  در  کف اتاق... 

انتهای خواسته های من... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}. ‌‌

{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم}. {قسمت نهم}. ‌{قسمت دهم

مجذوب زیبایی قبرستان در نور ماه شده بودم، فضا خیلی سنگین بود، درخت های دور تا دور قبرستان انبوه بودند ولی درقسمت میانی تعداد درخت ها خیلی کمتر بود، همانجایی که محمدی برای راه رفتن انتخاب کرده بود، قبرستان ساکت تر از هرچیزی بود، آنقدر ساکت که فقط صدای برگ ها، زیر کفش هایمان شنیده میشد. 

وجود سایه وار محمدی را در کنارم به کلی فراموش کرده بودم و غرق در خیال شده بودم، نور و ماه و درخت های سر به فلک کشیده، جو سنگین قبرستان، هیچوقت چنین حسی را تجربه نکرده بودم... 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

  • ۰
  • ۰

تاریکی

به آغوشم میکشد... از گرمایم میکاهد...

چه کسی به نور احتیاج دارد؟ من حتی یک ذره از آن را هم نمیخواهم...

شب را تا سحر میترسم که تاریکی برود و نور بیاید و سحر تا شب را به حصرت تاریکی می نشینم 

روز من هم میرسد... آن روز که خورشید هیچگاه طلوع نمی کند... 

نگاهم ب نگاه ماه گره میخورد... سرنوشت من رقم میخورد... 

من فرزند ماه هستم.. 

فرزند تارکیی و سرما... 

نور و گرما حالم را بد می کند...

میخواستم امتحان کنم... آرزو کردم جزیی از نور شوم... 

همانند نور پرستان بخندم...دنیا را ببینم... لذت ببرم از تفریح از گشت و گذار... از با دوستان بودن... 

حداقل حالا میتوانم بگویم تاریکی انتخابم بود نه یک معیشت... 

اگر داغش تا ابد بر بازویم بنشیند... اگر تنهای تنها شوم و جز خدا هیچکس را نداشته باشم... ماه هست... ستاره ها هستند... تاریکی هست.. 

دنیا و همه ی نور و گرمایش برای آدم ها و زمینیان...

میگذارم خودشان را به زمین بکشند... ببوسند و ببویند این خاک را... 

این خاک که همه دروغ است...

لبخندهاشان دروغ است... به دنیایم قسم... به وجودم قسم... به خدا قسم... 

خنده هایشان دروغ است... اغوش هایشان دروغین تر... نگاهشان لبریز از نبود... 

آن خنده ها را ترک میکنم... در جنگل تاریک خودم... با خدا میخندم... 

منِ تنها... 

چه ترکیب زیبایی... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

تنهایی

از تنهایی مینالید؟ 

تنهایی زیبا ترین نعمت خداست... این همه ارامش؟ 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
توجهم به اس ام اسی که روی صفحه گوشی ام افتاده بود جلب شد... اسم محدثه روی گوشی دهن کجی میکرد... با یک تصمیم ناگهانی دست بردم و اس ام اس را باز کردم:«گوشیتو جواب بده آتنا» 
به ثانیه طول نکشید که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد، با بی میلی دکمه سبز را کشیدم... 
صدای عصبی محدثه در گوشم پیچید : «آتنا کودوم گوری هستی سه روزه نه گوشیتو جواب میدی، نه دانشگاه میای...» 
با پریشانی گفتم: «محدثه نمیدونم چه بلایی سرم اومده...» 
+محدثه :«چی میگی آتنا... من از اولشم میدونستم تو یه کاری دست خودت میدی... دختره ی سرتق..» 

براب خواندن ادامه داستاو روی ادامه مطلب کلیک کنید 
  • ۰
  • ۰


{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}. ‌‌

{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم

در سکوت درکنار هم قدم میزدیم، به اتفاق عجیبی که چند ساعت پیش به وقوع پیوسته بود فکر میکردم، اخر چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیوفتد؟ 

فقط یک شب خوابیده بودم و صبح روز بعد به جای این که فردا باشد دو روز بعد بود،داشتم دیوانه میشدم، هیچ چیز به ذهنم نمی رسید... 

در این افکار بودم که با دیدن میله های سفید قبرستان که به مرور زمان قهوه ای و مشکی شده بودند سر جایم متوقف شدم. 

هوا کم کم در حال تاریک شدن بود... من چرا به یک غریبه اعتماد کرده بودم؟! 

+من: «آقای محمدی! میشه بگین داریم کجا میریم...» 

ادامه داستان در ادامه مطلب..

(بهترین لینک باکس)