you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}. ‌‌

{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم}. {قسمت نهم}. ‌{قسمت دهم

مجذوب زیبایی قبرستان در نور ماه شده بودم، فضا خیلی سنگین بود، درخت های دور تا دور قبرستان انبوه بودند ولی درقسمت میانی تعداد درخت ها خیلی کمتر بود، همانجایی که محمدی برای راه رفتن انتخاب کرده بود، قبرستان ساکت تر از هرچیزی بود، آنقدر ساکت که فقط صدای برگ ها، زیر کفش هایمان شنیده میشد. 

وجود سایه وار محمدی را در کنارم به کلی فراموش کرده بودم و غرق در خیال شده بودم، نور و ماه و درخت های سر به فلک کشیده، جو سنگین قبرستان، هیچوقت چنین حسی را تجربه نکرده بودم... 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

  • ۰
  • ۰

تاریکی

به آغوشم میکشد... از گرمایم میکاهد...

چه کسی به نور احتیاج دارد؟ من حتی یک ذره از آن را هم نمیخواهم...

شب را تا سحر میترسم که تاریکی برود و نور بیاید و سحر تا شب را به حصرت تاریکی می نشینم 

روز من هم میرسد... آن روز که خورشید هیچگاه طلوع نمی کند... 

نگاهم ب نگاه ماه گره میخورد... سرنوشت من رقم میخورد... 

من فرزند ماه هستم.. 

فرزند تارکیی و سرما... 

نور و گرما حالم را بد می کند...

میخواستم امتحان کنم... آرزو کردم جزیی از نور شوم... 

همانند نور پرستان بخندم...دنیا را ببینم... لذت ببرم از تفریح از گشت و گذار... از با دوستان بودن... 

حداقل حالا میتوانم بگویم تاریکی انتخابم بود نه یک معیشت... 

اگر داغش تا ابد بر بازویم بنشیند... اگر تنهای تنها شوم و جز خدا هیچکس را نداشته باشم... ماه هست... ستاره ها هستند... تاریکی هست.. 

دنیا و همه ی نور و گرمایش برای آدم ها و زمینیان...

میگذارم خودشان را به زمین بکشند... ببوسند و ببویند این خاک را... 

این خاک که همه دروغ است...

لبخندهاشان دروغ است... به دنیایم قسم... به وجودم قسم... به خدا قسم... 

خنده هایشان دروغ است... اغوش هایشان دروغین تر... نگاهشان لبریز از نبود... 

آن خنده ها را ترک میکنم... در جنگل تاریک خودم... با خدا میخندم... 

منِ تنها... 

چه ترکیب زیبایی... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

تنهایی

از تنهایی مینالید؟ 

تنهایی زیبا ترین نعمت خداست... این همه ارامش؟ 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
توجهم به اس ام اسی که روی صفحه گوشی ام افتاده بود جلب شد... اسم محدثه روی گوشی دهن کجی میکرد... با یک تصمیم ناگهانی دست بردم و اس ام اس را باز کردم:«گوشیتو جواب بده آتنا» 
به ثانیه طول نکشید که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد، با بی میلی دکمه سبز را کشیدم... 
صدای عصبی محدثه در گوشم پیچید : «آتنا کودوم گوری هستی سه روزه نه گوشیتو جواب میدی، نه دانشگاه میای...» 
با پریشانی گفتم: «محدثه نمیدونم چه بلایی سرم اومده...» 
+محدثه :«چی میگی آتنا... من از اولشم میدونستم تو یه کاری دست خودت میدی... دختره ی سرتق..» 

براب خواندن ادامه داستاو روی ادامه مطلب کلیک کنید 
  • ۰
  • ۰


{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}. ‌‌

{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم

در سکوت درکنار هم قدم میزدیم، به اتفاق عجیبی که چند ساعت پیش به وقوع پیوسته بود فکر میکردم، اخر چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیوفتد؟ 

فقط یک شب خوابیده بودم و صبح روز بعد به جای این که فردا باشد دو روز بعد بود،داشتم دیوانه میشدم، هیچ چیز به ذهنم نمی رسید... 

در این افکار بودم که با دیدن میله های سفید قبرستان که به مرور زمان قهوه ای و مشکی شده بودند سر جایم متوقف شدم. 

هوا کم کم در حال تاریک شدن بود... من چرا به یک غریبه اعتماد کرده بودم؟! 

+من: «آقای محمدی! میشه بگین داریم کجا میریم...» 

ادامه داستان در ادامه مطلب..

  • ۰
  • ۰
خیلی ناگهانی به یاد پلیورش افتادم که هنور پیش من بود. 
+من: «آقای محمدی شرمنده پلیورتون مونده خونه مامان اینا، میبینمتون میخوام از خجالت آب بشم.» 
محمدی: «فعلاً که منو نمیبینی.» 
برای یک لحظه متوجه منظورش نشدم ولی طولی نکشید که صدای خنده هایمان به هوا رفت. 
آن شب تا صبح برق نیامد، شکممان را با نان و پنیر سیر کردیم و از تجربیات دانشگاهیمان گفتیم.
ادامه  داستان در ادامها مطلب... 
  • ۰
  • ۰

{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم

در حالی که از ترس میلرزیدم با عجله از واحدم بیرون زدم و به طراف واحد محمدی رفتم... 
لای در کمی باز بود ولی نه انقدر که بشود چیزی را از داخل دید، با این تاریکی هم.... 
چند بار در زدم، هیچ صدایی شنیده نشد، راستش را بخواهید کمی ترسیدم، لای در را باز کردم و در حالی که صدایش میزدم داخل رفتم:«آقای محمدی؟»، «آقای محمدی میخواستم گوشیتونو... ؟» 
که با روشن شدم نوری درست در مقابلم و نمایان شدن چهره محمدی حرف در دهانم ماسید، یکی از ابروهای پرپشتش را بالا گرفته بود در حالی که نور صفحه گوشی  روی صورتش افتاده بود به من نگاه میکرد. 
هینی کشیدم و به عقب پرت شدم.در با برخورد من بسته شد، کمی ترسیده بودم ولی خودم  را نباختم، با اعتماد به نفس صاف ایستادم و صدایم را صاف کردم: «آقای محمدی اگه میشه یه زنگ به نگهبانی با گوشیتون بزنین، تلفن ثابت که با برق کار میکنه گوشیمم تو ماشین جامونده میترسم برم بیارم خیلی تاریـ..» 
کم کم که سرم را بلند میکردم، با دیدن لبخندش که کم کم کش می امد ادامه حرفم را خوردم. 
ادامه داستان در ادامه مطلب... 
  • ۰
  • ۰
به دیوار آسانسور تکیه داده بودم و به کفش هایم خیره شده بودم، کسری هم دست به سینه ایستاده بودم و.... صبر کنید. 
نگاهش را دنبال کردم... به کفش های من خیره شده بود؟! 
با تعجب و با حالت پرسشی به او نگاه کردم، که سرش را با حالت خنده داری خاراند و گفت : «کفشت چشه که یه ساعت بهش خیره شدی؟» 
همان لحظه  باز شدن در آسانسور از باز شدن دهانم به اندازه ی غار علیصدر جلوگیری کرد.
ادانه داستان در ادامه  مطلب  
  • ۰
  • ۰

ادامه مطلب... 

  • ۰
  • ۰

‌‌{قسمت اول

‌{قسمت دوم

‌{قسمت سوم‌

{قسمت چهارم

احساس میکردم داد و فریاد هایشان جانم را میخراشد،چشم هایم را روی هم فشار دادم و دست هایم را روی گوش هایم گرفتم. 

تا در چنین شرایطی قرار نگیرید حال مرا درک نمیکنید، نور نارنجی تیر برق تاریکی شب را آنقدر وهم اورده کرده بود که مطمئن بودم اگر پلک هایم را از هم باز کنم قطره های اشک از چشمم بیرون می چکند، فشارشان را زیر پلک هایم احساس میکردم. 

یک لحظه صدای کوبیده شدن به پنجره و داد و فریادشان قطع نمی شد : «پیاده شو گازت نمیگیریم خوشلگه» .« این یه شبو با ما باش.»و.... 

برای یک لحظه  ی باور نکردی صداها قطع شد، از ترس یخ کرده بودم و ضربان قلبم را در گلویم احساس میکردم، برای یک لحظه به این فکر افتادم که فرشته نجاتم رسیده و مرا از شر این شیاطین خلاص کرده. 

چشم ها را باز کردم و سرم را بلند کردم، با چیزی که دیدم خون خون از دست و پاهایم رخت بست!

ادامه داستان رد ادامه مطلب...

(بهترین لینک باکس)