{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}.
{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم}. {قسمت نهم}. {قسمت دهم}
مجذوب زیبایی قبرستان در نور ماه شده بودم، فضا خیلی سنگین بود، درخت های دور تا دور قبرستان انبوه بودند ولی درقسمت میانی تعداد درخت ها خیلی کمتر بود، همانجایی که محمدی برای راه رفتن انتخاب کرده بود، قبرستان ساکت تر از هرچیزی بود، آنقدر ساکت که فقط صدای برگ ها، زیر کفش هایمان شنیده میشد.
وجود سایه وار محمدی را در کنارم به کلی فراموش کرده بودم و غرق در خیال شده بودم، نور و ماه و درخت های سر به فلک کشیده، جو سنگین قبرستان، هیچوقت چنین حسی را تجربه نکرده بودم...
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...