you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

درست است که اعتماد اشتباهی ضرر های جبران ناپذیری دارد ولی بی اعتمادی هم بدی های خودش را دارد. از وقتی چشم باز کردم خودم را آرزوی لحظه ای دیدم که دور دنیا را برای حل معمایی زیر پا می گذارم و ماجراجویی جزیی از زندگی ام است، اما حالا...درست در لحظه ای که فرصت برآورده شدن آرزویم پیش آمده بود، خودم با دست خودم از بین برده بودمش! 

مانتو را  از تنم کندم و روی کاناپه پرت کردم و با همان شلوار جین روی تختم پریدم و به نقطه ی سیاه کاغذی روی سقف خیره شدم، خیلی قبل تر ها در کتابی خوانده بودم که خیره شدن به نقطه ای مشکی در صفحه ی سفید تمرکز را افزایش می دهد و این شد که با هر فنی بود بلاخره توانستم دایره کاغذی را که با ماژیک، مشکی کرده بودم روی سقف بچسبانم...! 

ناگهان به یاد خال سیاه گوشه چشم راست نوید افتادم و لبخندی که از یاد اوردی خاطرات بر صورتم نقش بسته بود کم کم محو شد و از بین رفت... 

اخم هایم در هم رفت، نوید مرده بود و سرپناهی جز قبرستان برای رفتن نداشت، اگر میتوانستم قبل از استفاده از کردلیوس به او برسم شاید میتوانستم حرف های نچندان احمقانه ام را پس بگیرم و او هم اجازه دهد تا در این سفر هیجان انگیز در کنارش باشم!

چادرم را که همان لحظه که در قبرستان در شرف افتادن بودم در کوله پشتیم گذاشته بودم،در اوردم و سرکردم و با چک کردن تدابیر امنیتی مثل قفل کردن در و باز گذاشتن پنجره و با گذاشتن  یادداشتی به این مضمون که" قفل در اصلی خراب بود و به همین دلیل در اتاقم را برای امنیت قفل کردم و خوابیدم "، خانه را به مقصد قبرستان ترک کردم...! 

کوچه ها و خیابان ها حتی خلوت تر از روز  بودند، خودم را از جاده پر پیچ و خم گذراندم و در نهایت با دیدن قبرستان به سمتش  دویدم، از دروازه سفید و میله دار گذشتم و با عجله به سمت قبر خالی که بار اول با نوید می امدیم دیده بودم حرکت کردم. 

با عجله از سنگ قبری به سنگ قبر دیگر می پریدم و یا خودم را بینشان می کشیدم،یک آن، آنچه که نباید اتفاق می افتاد، افتاد...

تعادلم را از دست دادم و از روی یکی از سنگ قبر ها پایین افتادم، زانو ها و کف دستم می سوخت، حجوم اشک را به چشم هایم حس کردم... 

یک لحظه صدای پایی را شنیدم که باعجله قدم برمیداشت و نزدیک می شد و بعد روی زمین مقابلم نشست. 

از آن حالت خارج شدم و نشستم دیدم که شخص خودش را به جلو کشید و گفت :

_چیزیت نشد؟ خوبی؟ اصلا چرا اومدی اینجا؟ من اومدم اینجا تا از تو دور باشم، فقط به خاطر خودت... 

و یکی از دست هایم را گرفت و فشار داد...

از درد به خود پیچیدم، صورتم را طرف دیگر گرفتم و قطره اشکی شوری از چشمم سرخورد و بر لبم نشست. 

با صدای متعجبی گفت :

_گریه می کنی؟ 

در میان اشک لبخندی زدم

+دستم و ول کن زمین خوردم زخم شد!!

چادرم از سرم افتاده بود ولی سرما را حس نمیکردم، لباس استین بلند مشکی یکدستی به تن داشتم که باموهای مشکی ام امیخته شده بود و در آن تاریک شب از فاصله دور به سختی می شد تشخیص داد که کسی آن جا ایستاده است. 

در حال جمع و جور کردن حرف هایم در ذهنم بودم که متوجه شدم همانطور به من خیره شده است. 

دهنم را باز کردم تا حرف هایم را به زبان بیاورم که دیدم لب هایش را با زبان تر کرد و گفت:

_باور کن نمیخوام بخاطر من خودتو تو خطر بندازی..

بلند شد و با دست میله های اهنی قبرستان را نشان داد و در حالی که زمین را نگاه می کرد:

_همین الان از اینجا برو و فراموش کن که روزی از گور برخواسته ای از تو درخواست کمک کرده...! 

بلند شدم و در مقابلش ایستادم... 

+باور کن حرف هایی که تو خونه زدم، هیچ کدوم از سر قصد نبود و خوب میدونی هر دختری هم که به جای من بود میترسید!! 

چیزی نگفت و بدون این که به من نگاه کند با جدیت دوباره در های اهنی قبرستان را نشان داد... 

خم شدم و چادرم را برداشتم و سر کردم و با شانه های افتاده به سمت در قبرستان حرکت کردم که یک آن موجودی را دیدم که شبح وار به سمت نوید حرکت می کرد، انگار اصلا مرا نمی دید، با اخرین سرعتی که داشتم به سمت نوید برگشتم و ساعدش را گرفتم و به سمت مخالف موجود سایه وار دویدم! 

دیدم که نوید اول شوکه وار به من خیره شد وبعد با دیدن موجود سایه وار، همراه من دوید و سرعتش را زیاد کرد... 

از بین قبر ها می دویدیم و به سمت کلبه پیر مرد حرکت می کردیم، احساسم می گفت که او حتما چیزی در این مورد میدانست...

 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

فصل 4_دنیایی دیگر

+اَه، خوب بدش اینور تا منم یه نگاه بهش بندازم...!

درست حدس زده بودم کاغذ تا شده تقریبا یک نقشه بود ولی نقشه ای پیچیده!

نوید باحسرت نقشه را به طرف من چرخاند

_بفرمایید مادمازل، خوب میمردی تشیفتو میاوردی از این طرف میدیدی 

+از تو که بیشتر نمیمردم...!

از گور برخواسته با عصبانیت به من خیره شد، میدانست که کارش پیش من گیر است بنابرابن هیچ نمیگفت و من تا میتوانستم از این فرصت طلایی استفاده بهینه می کردم...

درست وقتی که به خانه رسیدیم لامپ هایی که روی دو طرف در خانه گذاشته به خاطر سنسورشان روشن شده بودند ولی از پشت در نمیشد تشخیص داد که کسی خانه هست یا نه..! 

با کلی سلام و صلوات از روی دربالا رفتم و در خانه سرک کشیدم، مادرم از تاریکی میترسید و انزجار داشت به همین دلیل امکان نداشت که آن ها خانه امده باشند ولی  لامپی روشن نباشد،  به سرعت خودم را به در رساندم و در را باز کردم تا نوید هم داخل بیاید ولی کسی را ندیدم، یک آن قلبم تند شد و عرق سردی بر پشتم نشست، من چطور به یک غریبه اعتماد کرده بودم و او را به خانه راه داده بودم، اگر همه ی این حرف ها بازی و دروغ بود، این تاریکی و تنهایی بهترین فرصت را در اختیارشان میگذاشت تا ما و خانوادا امان را نابود کنند. آه خدایا چرا به زود تر به ذهنم نرسید، چطور در بین این همه جمعیت  درست دست روی من گذاشته بودند و من متوجه نشده بودم. 

درست مثل کسی که صد ها کشتی اش غرق شده باشند روی پاشنه پا چرخیدم و چیزی را دیدم که هرگز انتظارش را نداشتم. 

نوید درست روی سقف دستشویی ای با پنجره اتاقم زاویه عمود داشت،  نشسته بودو سایه وار زیر دیوار کوتاهی که حیاتمان را از قسمت دستشویی با همسایه کناری جدا می کرد کمین کرده بود. یک آن خیز برداشت و به سرعت روی زمین فرود امد! 

همین که داشت کفشش را که حین پریدن از پایشان در امده بود درست می کرد گفت :

_چی شده چرا خشکت زده؟ 

هیس هیس کنان گفتم:

+چطوری رفتی اون بالا...؟! 

_خوب ببین.. 

با انگشت اشارم رو به علامت سکوت روی لبم گذاشتم و به سمت در خانه اشاره کردم 

درست وسط خانه بدون این که هیچ لامپی روشن باشد حق به جانب، دست به کمر ایستادم و به او زل زدم... 

با استرس و نگرانی گفت :

_دستمو گرفتم به لبه در و خودمَ... 

+ نه بابا منظورم اینه که چرا؟ 

_اها! درست وقتی که جنابعالی یک ساعت من رو معطل کرده بودی همسایه گرامتون داشت میومد تو کوچه منم سریع از در کشیدم بالاو خودمو پرت کردم روی سقف دستشویی، بهترین کاری بود که به ذهنم می رسید، اصلاً صبر کن ببینم! تو هنوز به من اعتماد نداری؟ نه؟!

من که هنوز اثرات ترس در وجودم باقی مانده بود و قلبم تند تند میزد بدون فکر گفتم:

+معلومه که ندارم، بایدم نداشته باشم،اخه من چجوری به یه نفر که از راه رسیده و میگه من همین چند روز پیش مردم و یهو زنده شدم و اومدم اینجا اعتماد کنم؟ 

در تاریکی ایستادا بود و با سکوت به من خیره شده بود...

با صدای ارامی که ناراحتی را به خوبی می شد در ان تشخیص داد گفت :

_کوردلیوس رو به من بده، از این به بعد خودم بقیه کار هارو میکنم، نمیخوام تورم به زحمت بندازم تا همینجاشم به خاطر کارایی که کردی ازت ممنونم...! 

من که هنوز آثار ترس چند دقیقه پیش را در خودم حس میکردم کوردلیوس را به سمتش گرفتم که به سرعت پشیمان شدم ولی دیگر دیر شده بود و از گور برخواسته از خانه بیرون رفته بود... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

همین که داشتیم به طرف کلبه می رفتم، داشتم سعی می کردم تا قطب ننا را به ساعت نما را به مچم ببندم 

_صبر کن...چیکار می کنی؟ 

+کنجکاوم ببینم چیکار میکنه! 

_صبر کن تا پیرمرده بهموندبگه باید چیکار کنیم 

ساعت را دستم گرفتم گرفتم و بیخیال بستنش شدم، راست می گفت اصلن نباید هیچ کار غلطی انجام داد... 

کمی بعد کلبه پیرمرد از دور دیده شد 

سرعت قدم هایمان را بیشتر کردیم و بلاخره به در رسیدیم

نوید در زد و با عجله وارد شد 

همین که از در وارد شدیم سایه هایی روی دیوار ها کش امدند و سپس ناپدید شدند.. 

پیرمرد با چشم های گشاد شده و چهره ای ترسناک به ما خیره شد

عرق سردی روی تیره پشتم نشست

بعد از گذشت ثانیه هایی که یک عمر گذشت، پیرمرد باصدایی تقریبا عصبانی گفت برویم و در مقابلش بنشینیم

چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار مرد گذاشته شده بود و ازین بار از کوار به صورتش می تابید و صورتش را سایه وار نشان می داد... 

-کردلیوس رو به من بده 

با تکان های دستی به خودم امد و ساعت را به سمت پیرمرد گرفتم

او ساعت قطب نمای را که حالا فهمیده بگدم اسمش کوردلیوس است را بالا برد و مقابل چشمانش گرفت... 

لبخند عجیبی بر چهره اش نشست

-اوه، سوفیای عزیزم

قسم میخورم که یک لحظه برق اشک را در چشمانش دیدم! 

کوردلیوس را به طرفم گرفت 

-خب بچه ها این همه ی کاری بود که میتونستم برای شما انجام بدم... 

و بعد بلند شد و به تبعیت از او ماهم بلند شدیم که ادامه داد

-کوردلیوس به دست ساحره ای به اینجا آورده شده که قرن ها پیش زندگی می کرده 

سرفه ای کرد و سپس ادامه داد

-طبق گفته هاش این ساعت به دست هرکسی بسته شود، در اصل به افکار فرد متصل میشود و باذهنش خو میگیرد، گفته میشود کردلیوس با جادوی خدای زمین، گایا۱ ساخته شده است.  

نگاهی به من کرد 

-به مهض این ساعت به دست هرکدام از شما بسته شود عقربه خاکستری محو می شود و تا زمانی که با جادو عقربه به جای اول خود باز نگردد، کوردلیوس از هیچکس فرکان نخواهد گرفت، پیش از آنکه قصد داشته باشید عقربه را محو کنید باید به جایی که قصد دارید به آن جا سفر کنید فکر کنید، در لحظه ای به مکان مورد نظر سفر خواهید کرد

_عقربه دوم چی؟ 

-سوال بجایی بود

و به سمت کمد گوشه اتاق حرکت کرد و در کنارش زانو زد، کد اول را باز کرد و کاغذ تاخوردخ گ کهنه ای را بیرون کشید 

بلند شد و کاغذ را به سمت نوید گرفت 

نوید باتعجب به تکه کاغذ تاخورده که از نزدیک به نقشه های کاغذی شباهت زیادی داشت خیره شد و سپس به پیرمرد 

-شما ممکن است جایی را از روی نقشه انتخاب کنید که قبل به ان جا سفر نکرده باشید، در نتیجه تصور درستی از محلی که قصد رفتن به انجا را دارید نداشته باشید، به محض رسیدن به مکان کلی ای که در نظر داشتید عقربه دوم مسیر درست را به شما نشان خواهد داد، مسیری که در ذهن شما نیست و کاملا از افکار گایا نشأت گرفته است.. 

به سمت در حرکت کرد و ماهم گیج و مبهوت به دنبالش

ما خارج از کلیه ایستادیم و پیرمرد داخل کلبه مقابل ما ایستاده بود

-این را فراموش کنید که فقط یکبار می توانید از کردلیوس استفادا کنید و بازگشت شما فقط گ فقط به موفقیت شما بستگی خواهد داشت 

_ما باید دنبال چی باشیم 

پیرمرد در حالی که در را می بست گفت :

-سوفیا 

_اما... 

دیگر دیر شده بود و پیرمرد در را بسته بود... 

به اطراف نگاه کردم، انقدر تاریک شده یود که درخت ها سایه وار دیده می شدند

ساعد از گور برخواسته را که اخم کرده بود و گیج ایستاده بود را گرفتم و باعجله به طرف خانه راه افتادیم... 

_________

1_gaia : خدای زمین، همسر اورانوس

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

ساعت ۳صبح 

اینجا دختری توی افکارش پیچیده شده

نمیدونه فردا قراره چی بشه 

یه لحظه امید داره،لحظه بعد میترسه و تو خودش جمع میشه 

این دختر میدونه که دیگه خیلی وقته بزرگ شده و با حقیقتا روبرو بشه

اون بیرون اون جاده رومانتیک تو ذهنش نیست 

اون بیرون ترسناکه ،سرده،ادما میخوان ازش استفاده کنن خوردش کنن 

این دختر خیلی زودبزرگ شده

همه چی خیلی زود داره عوض میشه 

این دختر به این دنیا عادت نداره ...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

میخوام اونقد بدوام که نفسی برام نمونه بعد همونجا زانو بزنم و انقد جیغ بزنم که نفسی برام نمونه 

دیگه به تنگ اومدم

چرا اینجوریه چرا ؟

چرا من ؟

چرا از بین این همه ادم خراب و داغون ترین منم ؟بلند میخندم؟چون همه چیز خنده داره

حسرت در گلومو گرفته تموم نمیشه 

غصه تموم نمیشه ...مگه تو افسانه ها 

من دارم درد میکشم 

نمیدونم چقد دیگه میتونم بیام 

من همون دختر تنها و ساکتیم که اروم اروم داشت رو تختش جون میداد 

گوشه پانسون جون داد

ته کتابخونشون جون داد

من رو همین تخت خودمو بغل کرده بودمو زار میزدم همینجا تو این بلاگ بار ها با گریه نوشتم 

درست همینجا به خود کشی فکر کردم

درست همینجا خودکشی کردم

همینجایی ک الان دراز کشیدم بارها خودمو تو اغوشش تصور کردم

بار ها از تنهایی ب خودم پیچیدم

درست رو همین تخت با همین ملافه های صورتی شبایی ک فکر نمیکردم صبح بشنو صبح کردم

اخ خدا دیگه جون ب لبم رسیده 

دیگه نمیخوام خفه شم میخوام نفس بکشم میخوام حرف بزنم بسهههههه 

من زندونی شدم تو این اتاق و رو این تخت 

من نمیخوام دوباره رو این تخت خودکشی کنم اونم برای اخرین بار ...

خدایا

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

اگه از ته ته دلم آرزوت کنم میشه ؟

میشه دوباره نوتیفیکیشنت برام بیاد ؟ 

قک نمیکردم هیچوقت اینو بگم 

میشه برگردم به سه ماه مونده به کنکور

میخوتم یبار دیگه باهات حرف بزنم فقط یبار دیگه

چرا من اینجوریم

من چه مشکلی دارم ؟ 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

خسته ام

کمی ام ترسیدم و راستش نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم

نمیدونم ... 

  • Persephone

یه اغوش گرم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

ارامش

بعد از اون همه سختی که اینجا نوشتم

اون همه شکنجه ای که شدم

بلاخره به ارامش رسیدم و زندگیم رو غلتک افتاده 

خواستم اینجا ثبتش کنم

پزشک شدم 

دانش اموز دارم و درامد دارم 

دوستای خوبی دارم

توی اینستاگرام هزاران فالور دارم 

این روز بلاخره اومد

بلاخره اومد...

  • Persephone
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Persephone
(بهترین لینک باکس)